|
یادداشت کوتاه زیر را در پاسخ به پرسشی از سوی دوست روزنامه نگارم پرویز قلیجخانی و برای ماهنامه اش: آرش نوشته ام. قرار بوده است در همین پائیز منتشر شود. اگر شما هم دوست دارید، آن را بخوانید. مانی بابک خرمدین در تهران! بسیاری از مردم می دانند که بسیاری ازمسلمانانِ حاکم بر ایران، جلادانی بی رحم، فرومایه و فریبکارند. بسیاری از ایرانیان می دانند که آخوند، گزمه، بازجو و بسیجی مردمانی هستند بی رحم، بیوطن و جنایت کار. بسیاری از مردم می دانند که اغلب قاضیان شرع، ماموران وزارت اطلاعات، پاسدارها و لباس شخصی ها (که روحانیون آنها را « سربازان گمنام امام زمان » می نامند)، آدمهائی هستند لمپن، خونریز، جاه طلب و زورگو. خوانده ایم که وقتی به صورتِ مسیح سیلی می زدند، آن «پیامبر مهربان»، آنسوی صورتش را هم در برابر دشمنش می گرفت و می گفت:«لطفا یک سیلی هم به این طرف بزن»! شاید میخواست با این ترفند، دشمنش را خجالت بدهد. اما به نظر من احمقانه ترین کار مسیح، همین بوده است! چرا که در هرجای دنیا، بازجو، پاسدار، روحانی یا بسیجی تنها چیزی را که نمی فهمد، «خجالت کشیدن» است. برای ظالم و مزدورانش، اخلاق، اهمیتی ندارد. اصلا آن را نمی شناسند. حاکم می خواهد به هر قیمتی شده حاکم بماند، و مزدور به دنبالِ مزد و منافع و ترفیع مقام است. به مزدوری که به صورت مردم سیلی می زند، باید سیلی زد. پاسخ به یک بسیجی یا لباس شخصی که باتوم بدست، پیکر دهها نفر را درهم می شکند، باید پاسخی دندان شکن باشد. بسیاری ازمردمان ایران ( از روی ترس، یا به علت شکست، یا از روی مدارا) بیش از ۱۴ قرن است از دست لشگر «الله» سیلی خورده، و هربار مسیح وار آنسوی صورتشان را پیش برده و گفته اند یکی هم بزن اینجا! شاید فکر کرده اند می توان خونخواران و وحوش اشغالگر و یا حاکم را به این ترتیب اندکی خجالت بدهند! اما آنسوی صورتشان هم سیلی محکمی خورده است. بعدا تعدادی از سیلی خورها، خود با سیلی زنها همدست شده اند و به هم میهنانشان سیلی های آبداری هم زده اند! (مانند امروز در ایران و در برونمرز! در پوشش بازجو، لابی یا خبرچین) به باور من ابلهانه ترین کاری که کسی می تواند مرتکب شود، تقدیم کردن باسنش برای خوردن اردنگی است! با این شیوه ها نمی توان از شر ابلیسِ شریعتمدار و باتوم به دست رها شد. با شیوه ی مسیح، نمی توان از سرکوب و تحقیر گریخت، با شیوه ی او، تنها می توان به راحتی روی صلیب رفت! این داستان را در تاریخ ایران خوانده اید که مغولی اشغالگر، سوار بر اسبش از بازاری در ایران می گذشت. به مردی ایرانی خشم گرفت. دست به قبضه ی شمشیرش برد تا گردن آن ایرانی را بزند، دید یادش رفته شمشیرش را ببندد. به مرد گفت همینجا بمان تا بروم شمشیرم را بیاورم و گردنت را بزنم! رفت. ساعتی بعد، بازگشت و دید آن ایرانی بی گناه، در برابر چشمان حیرت زده ی مردم و رهگذران، دقیقا همانجا مانده است. مغول را که دید، سرش را خم و آماده کرد و آن مغول با شمشیر، گردن او را زد. بله، بله! من هم می دانم «خشونت» بسیار بسیار چیز بدی است! خیلی خیلی خیلی هم بد است! اما می دانم، دفاع از خود در برابر متجاوز، بسیار بسیار کار شایسته و شرافتمندانه ای است. حتا گیاهان و جانوران هم بگونه ای غریزی از خود در برابر دشمن دفاع می کنند. حتا ماهیان کوچولو هم مسیح وار به تور صیادان نمی روند. دشمن، با تن دادن ما به سرکوب شدن و مدارا، از کشور ما بیرون نمی رود. با تقدیمِ لبخند و شاخه گل و لیوان شربت خنک نمی توان آخوند و پاسدار و بازجو و بسیجی را از حکومت به زیر کشید. با تقدیم گردن به شمشیر حکومت اسلامی، نمی توان از ضربه ی آن رها شد. باید در برابر دشمن از خود دفاع کنیم. درست به شیوه ی این جوان ایرانی در تهران که با همان ابزار دشمن، با او رودرو شده است. این حق اوست. این، حقِ هر ایرانی است که از خود، و ازحقوق شهروندی خود با تمام شیوه ها دفاع کند. اگر بسیارانی دیگر در سرتاسر ایران همچون بابک خرمدین در برابر خلیفه ی مسلمین می ایستادند و به بابک خیانت نمی کردند، و لابی المعتصم، خلیفه ی بغداد نمی شدند، ایران به اسارت «اسلام ناب محمدی» نمی رفت، و امروزه ایران، سرنوشتی دیگر داشت. و اگر بسیارانی دیگر همچون این بابکِ خرمدینِ جوان در تهران از شرف، حقانیت و حرمت خود دفاع کنند، ایران زیر اسارت «سربازان امام زمان» نخواهد ماند و فردا، سرنوشتی دیگرخواهد داشت. روحانی، شکنجه گر و بسیجی اش، فرهنگ مسیح وار را نمی شناسند. «فرهنگ» آنها «فرهنگ» همان مغول است،. با آنها باید با زبان بابک خرمدین سخن گفت. |