میرزاآقا عسگری مانی, من صادق هدایت نیستم که خود را در اندوه بپیچم، در آغوش جناب مرگ بخوابم و ناگفته هایم را ارمغان پرلاشز کنم. گذشت آن دوره! پر هم نیستم روی گرده ی باد که نشانی از پرندهای گم شده باشم. من مرگ درهیات یک «انتحاری» نیستم که سیاهی درونم را در وسط روشنایی بترکانم. چکه ی بارانم در جستجوی ریشه ای تشنه ریشه ای چشم به راه دلبندی شفاف که از میان ابر به دیدارم بیاید. واژه ای هستم در دهان انبردست که قرچ و قروچ میکند اما از آواز نمی ایستد. نه فقیه ام، نه ولایتی دارم نه پادشاهم نه سرزمینی دارم همین تراشه ام از آن درخت جوان-کهن بر همین سرزمین کهن – جوان فرو رفته در پای این فقیه، آن پادشاه! تراشه ای هستم در انبوه تراشه ها از آن درخت کهن- جوان بر این زمین یا سرزمین یا زمین پیر که در گلوی خدایان گیر کرده ام خانه ی من در هیچ میهنی نیست در رویای من است. رویای من در دفتر شما نه در دهان گرم شماست. اما اکنون که پارچه ی روز را از دور خود گشودم، دیدم در اتاقم دراز کشیده ام در افشره ی ابر مرگ رو به پرلاشز و نام ام صادق هدایت شده! هرچه بانگ برمی دارم: من صادق هدایت نیستم، کسی نمی پذیرد! اما...آری درست دریافتید...! من بوف کوری نشسته ام بر ویرانهی شما بر شمای ویران! |