|
radiomani2012@gmail.com
|
میرزاآقا عسگری (مانی)
|
MirzaAgha Asgari.Mani
ﻣﻴﺮﺯﺍﺁﻗﺎﻋﺴگرﻯ(ﻣﺎﻧﻰ) شاعر، نویسنده و پژوهشگر ﺩﺭ ﺳﺎﻝ۱۳۳۰ در اسدآباد همدان ﺯﺍﺩﻩ ﺷﺪ. ﺁﻓﺮﻳﻨﺶ ﺍﺩﺑﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻧﻮﺟﻮﺍﻧﻰ ﺁﻏﺎﺯ ﻛﺮﺩ. ﺗﺎﻛﻨﻮﻥ ۵۴ ﺟﻠﺪ ﺍﺯ ﺁﺛﺎﺭﺵ ﺑﻪ ﭼﺎﭖ ﺭﺳﻴﺪهاﻧﺪ. مانی از ﭘﺎﻳﻴﺰ ۱۳۶۳ مقیم ﺁﻟﻤﺎﻥ است. برخی از سروده ها و نوشته
های ﺍﻭ ﺑﻪ ﺯﺑﺎﻧﻬﺎﻯ آلمانی، دانمارکی، انگلیسی، ژاپنی و...ﻣﻨﺘﺸﺮ ﺷﺪﻩاند. مانی عضو اتحادیهی نویسندگان آلمان، بنیان گذار و مدیر رادیو مانی است.
گفتارهای ادبی و فرهنگی مانی را در شبکه های زیر میتوانید ببینید و بشنوید:
https://t.me/radiomani
https://www.youtube.com/c/RadioMani
رادیومانی (castbox.fm)
Telegram: https://t.me/ManiAsgari
Instagram (@radio_mani)
Twitter: https://twitter.com/Asgari_Mani
Privat Mani: www.nevisa.de
MirzaAgha Asgari (Mani) in Iran geboren. Werke Asgari´s sind in deutscher, dänischer, schwedischer , englischer und japanischer Sprache erschienen. Neben Gedichten schreibt Asgari auch Geschichten und Literaturkritik. Auf dem Gebiet der Kinder- und Jugendliteratur ist er auch aktiv. Er ist Mitglied im Verband deutscher Schriftsteller (VS)
|
|
مانی
قاسم امیری: طلوع سیب ممنوع
تاريخ نگارش :
۱٣ خرداد ۱٣٨٨
|
|
یک اشاره
آقای قاسم امیری،شاعر رنج کشیده و با استعداد کرمانشاهی که شنیده ام در حاشیه ی خیابانهای همدان کتاب می فروشد و در تنگنای زمانه ی هول و خفقان، بار دشوار زندگی اش را بر قامتی خم نشده می برد، چند سال پیش بر کتاب شعر من: «سپیده ی پارسی» نقدی نوشته بود. نقدی که پیداست در ایران اجازه ی انتشار نیافت. نمی دانم کتاب «سپیده ی پارسی» که در بیرون از میهن نشر یافته، چگونه به دست او رسیده است. با او نه آشنائی دارم و نه مکاتبه ای. اما شنیده ام که به جرم داشتن و نقد آن کتاب، و به اتهام دروغین «تکثیرکتابهای مانی در ایران» دو سه بار مورد بازجوئی و آزار «برادران امام زمان» قرار گرفته است. دوستان نادیده ام از ایران، چندین شعر و نوشته ی پراکنده ی قاسم امیری را برایم فرستاده اند. (با ایمیلهائی که فرستنده شان را نمی شناسم. چرا که از خشم «سربازان گمنام امام زمان» می ترسند و نمی خواهند شناخته شوند.)
شعرهای امیری نقبی است به نُه توی مالیخولیائی و سیاه شده ی روان مردمانی که در چنگال هیولای حکومت اسلام اسیر شده اند، و افول میهن خود را در تاریکی می بینند بی که بتوانند کاری کنند. نوشته ی امیری را چند سال پیش در همین سایت و در تازه ترین چاپ «دشنه و نوشدارو» منتشر کردم. بتازگی نسخه ی تازه تری از این بررسی را دوباره برایم فرستاده اند. هرگاه به گوهر این نگاشته ی او نزدیک می شوم، با رنج جان او آشناتر می شوم و در همان حال درمی یابم که دل و اندیشه ی او زنده است و آتش درونش در زیر خاکستر ،گرم است و سوزان.
اگر می توانستیم برگ خونین حکومت اسلام را از کتاب تاریخ میهنمان پاره کرده و دور بریزیم، اگر می توانستیم از گندنای ارتجاع دینی برآئیم، اگر می توانستیم مزدااهورای مچاله شده ی ایران را دوباره بر فراز میهن ، درخشان و شاد ببینیم، آنگاه می توانستم در خیابان های میهن، در همان خیابانهائی که امیری بساط فقیرانه ی کتابهایش را پهن می کند،به آرامی به او نزدیک شوم. پشت او بایستم، دستهایم را بر چشمان او بگذارم و بپرسم:«اگر گفتی من کیستم؟!»
آنگاه او را درآغوش می فشردم و می گفتم: «میهن، یعنی آزادی. یعنی همین در آغوش فشردن مهرآمیز دوست. میهنی که مردمش آزادی و آسودگی ندارند، یک گورستان غم انگیز بیش نیست.»
امیری از آرمانگرائی در شعرهای من سخن گفته است.
و من، هنوز آرمانگرا هستم. هنوز آرمانهاهایم برای آزادی ایران و آسودگی مردمان آن را واننهاده ام. و من، هرچه را که دارم ، شعرم را، زندگی و جانم را با این آرمان تاخت زده و می زنم. و دریافته ام، ایران به جای شاعران خوب، به پیکارگرانی برای آزادی و رهائی از حکومت خرافه نیاز دارد. شاعر و شعری که حرمت گذار آزادی و سربلندی نباشند، و در خدمت بازگرداندن حرمت انسانی ، و حقوق آدمی در ایرانِ پایمال شده نباشند به درد موزه ی مردگان می خورند.
امیری را ندیده ام، نمی شناسم اما می دانم که او پرتوی است از آتشی که دل ایرانیان را در درازای تاریخ امیدوار و زنده و بیدار نگهداشته است. نوشته ی او را در زیر می خوانید. این نوشته، پیش از آن که نقدی بر شعرهای من باشد، نمادی از گوهره ی نامیرای اندیشیدن است. اندیشیدن به واژه، به شعر، به آزادی و به زندگی.
میرزاآقاعسگری (مانی)
***
طلوعِ ممنوعِ سیب
در نگاهی به کتاب «سپیده ی پارسی» سروده ی مانی
قاسم امیری
در این سفر
چیزی در
عکس هایی که بر می داریم
نخواهد ماند
از عکس ها بیرون می روم
تا جاودانگی جای مرا پُر کند .
در کنجِ شرقِ سودازده ، دو بار به مانی تسلیت می گویم ؛ یکی از آن جهت که به تهمت شاعری گرفتار آمده ، و دیگر به آن علّت که شاعر راستینی است ، و سرانجامِ هر شاعر راستین ، عقوبتی است بس دشوار . سِزَد اگر این مکتوب (سپیده ی پارسی) برای
خواننده اش سرآغاز داناییِ غمگین باشد و فرجامی تراژیک برای شاعری که با کلامش به یگانگی رسیده و از درون واژگانش این گونه حُزن انگیز به شامگاه جهان می نگرد . زبانی غیر ابزاری ، لگام گسیخته و سرکش ، که سرشار از جهان و با آن مُماس است . با این حال ، ذهنیت اشراقی و ذات طلب شاعر بِسان موسیقیِ نابی است که نه در زندان نُت ها می گنجد و نه محبوس در آوای خویش است و در همان حال با نگاهی نو می کوشد واژگان را با ذات و معانی آشتی دهد : «چه خوب شد واژگان را از روی معانی شستی» یا : «معانی به کلمات وزیدند / فک های جهان چفت شد» .
او از معدود شاعرانی است که با حواس زخمیِ خویش در جان کلام می شورد و در برابر عینیت جهان محنت زده واکنش هایی متفاوت و رفتارگرایانه دارد . موسیقیِ بدون نغمه ی او ، موسیقیِ ناب است . جان روان شاعر یادآور مولوی است که بدون پای
می رقصد و رفتارش بِسان زوربای یونانی است که با شادیِ مأیوسانه بر سینه ی زمین به پایکوبی بر می خیزد :
گر چه مرا دو بال بود
تا پگاه به آگاهی زمان بپروازم
امّا توان نبود
تا هستی را چنان که هست بپذیرم .
تخیّل شگرف مانی این توانایی را دارد تا با نفس آگاهی و پرواز یکی گردد ، امّا توانش نیست تا دوزخِ هستی را بپذیرد . دو عنصر درخشان در این واژه ها چشم را خیره می نماید : یکی ذات کمال گرا و دیگری تعهّد درونیِ شاعر . مانی ، هم شاعری نزدیک است که هم جوارِ ما و تاریخ تلخ ما به سر می برد و هم چشم اندازش دورترین نقطه ی هستی است و در نهایت شاعر محالی است که در پی جهان - جهانِ محال -پوست از سر هستی می کند :
نیستی نیست
نیستی ، مفهوم عریان تری از هستی ست
مانند زیبایی که رویه ی فاجعه است
و فاجعه که نهایت زیبایی است
و ما فاجعه را زیبا کردیم .
به نظر من چهره ی واقعیِ مانی را در همان چشم انداز دور و درازش باید یافت ، جایی که امید محالش دست نیافتنی است ، امّا عطر تلخش ماندگار :
اگر تو صباحی
یا نفسی چند بیشتر از من بر این کُره ماندی
مرا در یک سمفونی دفن کن .
امتیاز چنین شعرهای نادری در آن است که نمی شود تمامیِ ابعاد آن را به زبان نثر بیان کرد . تنها ذهنیت شاعرانه می طلبند . و یا :
وقتش شده
کفن را بیاور تا بر سروده های مرده بیندازیم
گورستان ، همین است که به نگاهت معنی می دهد
بر کاغذم :
در دهان تناور
واژه های خونالود .
خسته شدم
کفن را بر کاغذ بکش .
هوش و داناییِ خستگی ناپذیر او هر ملالی را که آدمی را از خلّاقیت بی بهره سازد ، مانند سروده های مرده کفن و دفن می کند .
مانی چه در کسوت شاعرِ نزدیک و چه در مرتبت شاعرِ فرازمانی به راستی با سروده هایش زیسته و با فردیتش تجربه نموده و دقیقاً از همین روست که اشعارش به دل می نشیند . اگر طیفی از شاعران از روشنایی به سایه می روند تا پیچیده و لاینحل بنُمایند ، مانی از تیرگی بر می آید و به زیر تیغ آفتاب می رود . شاعری با صفا که از فهم مردم نمی ترسد . هرچند شاعر کثرت گرای اعداد محترم نیست . زمانی که پای لنگ بودگی در میان باشد مانی شاعر شیدایی و ... مخاطب محترم ، قصدم از این نوشتارِ شتابزده ، بازشناسیِ چهره ی شاعرانه ی مانی است ، صد البته به گواهیِ اشعارش نه آن که مثلاً پیراهنش را مانند پیراهن فلان به اهتزاز درآورم . نه او را نیازی به انگشتان لرزان و تاریک من است و نه من از این زیان سودی می برم . آن جا که پای فرهنگ آزاد در میان باشد از در و دیوار ابتذال می بارد و فرهنگ بی افسار در هیأت رخسارِ سیلی خورده محکوم به انزوا است و صدا از آن پیش که به ذات خویش صعود نماید محکوم به خاموشی است . هم چون حافظ که شمعی نهاده بود بر دمِ باد . در روزگاری که گوسفندان پیر با گوش های آویخته ، بَع بَع کنان ، بی شکوه به دهان درّه ی مرگ سرازیر می شدند باید ملحد جوانی باشد که بسُراید :
همین که حرفی از حروف اَم
جمله ی شما را تاریک می کنم
یکسانی ، مناظر جهان را هراس انگیز می کند
دیگر نمی خواهم رقمی در میان ارقام باشم
دیگر «آدم» بشو نیستم .
و یا :
مرشدان بودند
گناه ما چه بود که نبودیم .
انگار شاعر می خواهد بگوید گناه ما چه بود که شدیم . راستی واژه ی «محلّه» نخستین بار از بُزاق مبارک کدام دهان در کجا و در کدام بحث به رخسار شاعر پرتاب شد تا سالیان بعد در ذهن فرهمند و چموش این شاعر مبدّل به شعری گردد که پرده از توهّمات سیاه و اجناس چرک و خرافیِ مرشد اعلا برگیرد ؟ اگر خواننده ی کنجکاو به کتاب «خشت و خاکستر» رجوع نماید هم در جریان زندگی شاعر از کودکی تا نوجوانی و ... قرار خواهد گرفت و هم از درون نسبت به فراز و نشیب و تفکّر و فردیت شاعر وقوف خواهد یافت ، و از همه
مهمّ تر ، به کلید بسیاری از شعرهای او دست می یابد . آری ، اقبال تلخ و بلند شاعر در این است که تکّه تکّه ی اشعارش را زندگی نموده و اتّفاقاً یکی از بلندسُراهای موفّق است که شعرهای بلندش نه به زور و بازوی اندیشه ، که از ذهن روان و دانش شاعرانه و عاطفیِ او سرریز می شود . نیک پیدا است که میان ابیاتش فاصله ای به چشم نمی خورد ، چرا که شعر به سراغ او می رود :
دیروز تاکسی می راندم
امروز روی پرده ی موسیقی می غلتم
دیروز این تار موی سپید در موهایم نبود
بدین وسیله گواهی می کنم
که کمال ، سفیدِ سفید است .
ظاهراً در این تکّه شعر ساده ، شاعر به شرح در به دریِ نه چندان شخصیش می پردازد ، امّا با در میان کشیدن تار موی سپیدش در واقع به نقد تاریخ می پردازد و به ذات کمال که به راستی سفیدِ سفید است . بسیاری از اشعار این شاعر از خصوصی ترین حالات و غرایب شخصیِ او نشأت گرفته ، ولی از آن جا که حافظه ی شاعر در همه حال با زندگی و حیات مردمش در ارتباطی تنگاتنگ بوده ، آن ها را تا سطح همگانی و شعور جمعی پرورانده است :
تلفنی به تو گفتم که مرگ را کتک بزن
همان طور که مرا می زدی
روزهای دبستانی هِق هِق می کرد
گوش نکردی
پدر گوش نکردی .
چه تلفنی از آن سوی سیم صدای نفس گیر و تلخ شاعری است که از بیم سیاست خانه به دوشی اختیار نموده و با این که خود ناایمن است ، پدر را دلداری یا دلالت می دهد که مرگ را کتک بزن (یعنی ترس خویش را) . و از دیگر سوی هراس پدری که
نمی تواند این سیاست نانجیب را زیر کمربند کبود کند ، چه دیگر این نانجیب آن طفل نجیب و هِق هِق معصوم روزهای دبستان نیست . صورت ساده ی این اشعار گویای صداقتِ مانی است امّا سیرت آن ها بارِ تاریخ را به دوش می کشند و به نیکی شهادت می دهند که مانی به ذات شاعری است که رو در روی قدرت ایستاده است . در یک ارزیابیِ کلّی می توانم بگویم که مانی در
«جاده ی ابریشم» جرقّه زد و پس از آن خوش درخشید ، با این حال دچار خود شیفتگی نگشت و با نفی خویش راهی دراز و پر پیچ و خم زیر پاشنه گرفت . اگر هم به وادیِ سیاست گام نهاد ، بر خلاف بسیاری ، از سر تفکّر و جان سازش ناپذیرش بود ، بی آن که
تَردامن گردد . سرانجام در ستاره در شن و سپیده ی پارسیَش شعله زنان سر برکشید و به آتشکده ای مبدّل گشت . در سپیده ی پارسی اندیشه ی بکر و بسی شاعرانه با زبانی مستقلّ و چند سویه و آرمانی دیگرگونه و شکوه ناک توفیق یافت . این مجموعه نمایانگرِ تلاش ، دگردیسی و پیله شکنی شاعری است که به نام ممنوع مانی مزین گشته و از طرف دیگر اعتلای شعر سپید پارسی است . به حق اگر به شیوه ی چشم خونسردان بنگریم باز ناچار به پذیرش این معنا هستیم که دست کم سپیده ی پارسی ره آوردی چشم گیر از ذخایر و فرهنگ شاعرانه ی ایرانی و اشراقی است که بر افراشت بر بامِ خویش زمین را خانه ی خود می داند . گویی کوچ ناخواسته ، فردیتِ جسور و غم متفکّر او را تیزتر کرده و زبان شعریَش را صیقل داده است . شاعری که با ادراکش نه از آوار زمان می هراسد و نه از دهان درّه ی مرگ . چرا که او از «عمارت استخوان» بیرون شده و ابدیت در کمند سئوالش سوسو می زند :
هیس س س
تو هیچ گاه سکوت را بوییده ای که بدانی آرامش نامرئی
همان ابدیتّی است که می جوییم ؟
پس آن گاه کاخ همخوابگی را به تغییر لایزال وا می گذارد . فکر می کنم گاه فردیت و حافظه ی جمعی یک هزینه به اندازه ی یک تاریخ و یک سرزمین بزرگ می شد ، تا آن جا که تبعید او کوچ یک تاریخ و یک فرهنگ است :
آزادی مرا به چه کار می آید
وقتی من به کار آزادی نمی آیم ؟
چه قدر خسته ای عزیزم
سرت را روی نرمی این کلمه بگذار
تا به هوا چنگ بیندازم
و خاطره ی وطن را برایت صید کنم .
و گلایه های دیگرِ او از وطنش خیال نقش دردی است بر پیشانی تاریخ :
یارانی که چهره ی معصوم جلّادان مرا داشتند
در چهارراه خوشه سوزان
لا به لای انگشتانم را جُستند و پرنده ها را بردند
سطرهایم را به درّه های تاریک افکندند
و در روزنامه در سوگم رقصیدند .
یا :
مرگ من
نهان در رخساره ی حیاتشان
کم مانده بود بمیرم .
یعنی مرگ فرهنگی شاعر ؟ امّا شگفتا ، نه کوچِ نا به هنگام توانست وطن را از جان شاعر باز ستاند و نه خطبه خوان سیاه و مرشدان اعلا توانستند از بازیگوشیِ تخیل شگرف و «جن کُش» او ایمن بمانند :
پش شیطنت کردیم و دویدیم داخل ذرّات
روی رویای سیاره ها رقصیدیم
سنگ ها پر از شعور و نور شدند
مرشد به ما تشر زد :
«ای تخم جن های ملحد !»
ما تخم آن ها نبودیم
امّا کارمان جِن کُشی بود !
بدین سان اگر دست های شاعر را یارای آن نبود تا زمین را از نو بگرداند ، جهان خویش تازه نمود :
لایه ای از جان مرا بر می چینند
و در پشت افق دفن می کنند
تنها تو می توانی ذرّات مرا از باد بازسِتانی
و در انگشتان درخت پنهان کنی .
می بینید با چه خیام مُدرنی رو به رو هستیم !
اوج مدرن شعرهای مانی در هستی گرایی اوست . متأسّفانه نقد کم رمق و دست به عصای ما هنوز نتوانسته ظرفیت های پنهان و آشکار را در شعرِ مانی پس از سال های کوچ ، کشف و گره گشایی کند . از جانبی ممنوعیت انتشار کتاب های او در وطنش مزید بر علّت گشته . بسیاری از اهل کتاب و شاعران و حتّی دوستان پیشین شاعر او را در گذشته اش می شناسند : شاعری سیاسی و آرمان گرا
که زیر سایه ی شاملو بیتوته نموده . مثل آن که او کفر کبیره کرده که بر حسب جان و جهان بینی مشترک ، با تأثیرات خلّاقانه ، ناب ترین بهره ها را از امکانات شعر سپید شاملو برده است ؛ که آن نیز نُمایانگرِ استعداد و قابلیت داد و ستد فرهنگِ هنری است . نشان به آن نشان که در سال های باروری ، شاعر به وادی دیگری پای نهاد که به راستی استقلالِ هنری بود . امّا کمال شاعر در گروِ حذف خویش است :
عزیزم
اگر قیچی مرگ ناچارمان کند که تازه شویم
حادثه ای در شعور روان نشده
تازگی ما
در حذف پیوسته ی خودِ ما ست .
در جهانی سرشار از بیداد و جبر ، شاعر به اختیار قیام می نماید . از این روی حتّی مرگ را به اذن خود درآورده و اقتدار آن را درهم
می شکند :
شگفتا که کشتن مرگ
نیازی به دشنه ندارد .
یا :
معشوق در شن ها حلول می فرمود
تا من از درون کفن بشکفم .
باری ، در گذشته ها نیز آرمان گرایی وی شباهتی به آرمان خواهی شاعرانی چون حمید مصدّق یا مثلاً سیاوش کسرایی نداشت : «آری آری زندگی زیبا ست / زندگی آتشگهی دیرنده پابرجا ست / گر بیفروزیش رقصان شعله اش در هر کران پیدا ست ...» این را به عنوان یک شعار روی چشم می گذارم امّا شعر جنس دیگری است و مانی اگر دست در لانه ی افعی نمود از آستین شعر بود . او با چشم انداز یک شاعر به نقد سیاست می رفت و چون روزنامه ای کهنه و مچاله به دمِ بادش می داد (مضمون یکی از شعرهایش گویا در تیغ و ابریشم است) امّا هیچ گاه مبلّغ یک نظام و تندیس سیاسی نبود . و حالا در ستاره در شن و سپیده ی پارسی به کلّی رخت از شاملو بربسته است . چه باک اگر نامطبوعات در هیأت شیر بی دندان و بی یال ... جسارت در بیشه ی فرهنگی ، خرناسه کشان ، چشم بر اشعار درخشان مانی فرو بسته ، ولی عزراییل زمانه با کج داس خویش هر خس و خاشاکی را از بُن درو خواهد نمود . به جز درختان تنومند و سر به فلک کشیده ای که حاصل و محصول میوه ی ممنوع اند و گاه از فرطِ پرباری کمر خم کرده اند . در چنین قال و مقالی است که شعرِ مانی و هر کس دیگر در این حال ، ماهیت و تاریخ وجودی شاعر نیز هست . هنرمندی چون مانی در بطن سیال و ناخودآگاهَش ، همزمان با سُرایشِ شعر ، خودش را نیز نقد می نماید . شاعری با ... نیما و شاملو و حافظ و مولوی بودند . اینان با ذاتِ متحوّل و انکار پذیرِ خود بی آن که در هوس جاودانگی پای در جان زنند و سر ماندگاری داشته باشند ، محکوم به آن اَند که در غیبت خویش حضور یابند . در سرای تاریخ آن که ماندنی است می ماند و آن چه رفتنی است می رود . از هیچ ساز و برگ و نقدی تا هیچ زرّادخانه ای با تانک و توپِ فرهنگی شما کاری ساخته نیست . به عبارت روشن رازِ غربتِ ماندگاری جای دیگری است و نه در زیب و زینتِ عکس هایی که ما بر می داریم . شاعر به خوبی بر این امر اشراف دارد که در کشور غربت و در یک اتاق ، غریق تنهایی ، به عریانی در خویش نظر می بندد و به ارزیابی شعر و زندگی شاعرانه ی خود می پردازد :
و من استکان عرقَم را
به پیشانی بیابان می زنم
و قاشقِ ماست را به دهان بیابان می برم
و دست بیابان را می گیرم و چوپی می رقصم
و نیما
از هلهله ی من و بیابان فیلم می گیرد .
این همان وقوف شاعرانه است که مانی نخست در مقام ادامه دهنده ی شعر نیمایی با اعتمادی شوق انگیز (و نیما از هلهله ی من و بیابان فیلم می گیرد) در واقع مجوّز شاعرانه اش را از کف باکفایتِ بانی شعر نو دریافت می نماید و از پسِ آن شوق و در همان حال ، با سر و جانی پریده از مستی به زمان حال رجعت می کند :
خانه که خلوت می شود
چون برجِ گردباد
بیابان به بیابان فرو می ریزم
و چیزهایی می گویم که دیگر شعر نیست .
او به نقد شعر خود پرداخته و حتّی به انکار شور و شیدایی خویش دست می یازد . ذاتِ چموشِ او به گربه ای چالاک ماننده است که اگر از عرشِ اعلایش به زیر افکنی باز چهار دست و پای به زمین فرود می آید و چنانچه وی را از ذاتِ خداوندی محروم نمایند به اختیار خویش دست به کارستانِ خلقت می برد :
هوا پرِ کابوس و تندیس است
از /ان بیرون می آیم
و در تُهیا ، ابدی می شوم
جناب میکل آنژ
دیگر نمی گذارم تراشیده شوم ، می تراشم .
و عدالت فرهنگی پهناور و بی عبودیت خود را جانشین تیر زهرآگین خداوندی می نماید :
در باز آفرینی رنج هایت
پیرو خدا بودم
در آفرینش شادی هایت
خدا مقلّد من بود .
و اگر عشق را از او دریغ نمایند ، مانی ، تیشه در کف ، شیرین را از دل و اعماق سنگ خارا باز می آفریند ؛ که عاشقی که در آفرینشِ عشق خود عقیم و سترون باشد ، همکان موجودی است که اسیر غرایز ابتدایی خود هنوز با کالبد زنان به سر می برد ، آن هم خارج از زمان و در غار عصر حجر : « لبانت به ظرافتِ شعر / شهوانی ترینِ بوسه ها را / به شرمی چنان مبدّل می کند / که جاندار
غار نشین از آن سود می جوید / تا به صورت انسان درآید » (۱)
آری! اگر آن بوسه و لبانی که به ظرافت شعر است ، شهوت را مبدّل به شرم (عنصری فرهنگی) و جاندار را به صورت انسان ارتقاء نبخشد ، دانش اروتیکی یا دانش زمینی انسان به چه کار می آید ؟ مانی از معدود شاعرانی است که عمیق ترین نگاه را به زن یا مادینه ی جهان دارد . نگاه هستی شناسانه ی او از حقوق و تساوی رایج میان زن و مرد بر می گذرد ؛ نگاهی عمیق و باورمندانه :
زن چه نماد زمین باشد
چه مادر هستی
چه مادر
که هستی زمین است .
یا :
به زندگی
به مادرانگی رو به مادینگی جهان پُشت نخواهم کرد .
این جا شاعر زن را مادر و مادینه ی جهان خطاب می کند ، چون آبستنِ میلادِ جهانِ هستی است . این تکّه شعر عمیق ، با رگه هایی از تغزّل ، یادآورِ جانگری هدایت در بوف کور است .
---------------------------------------------------------
(۱) رجوع شود به مقاله ی فرهنگ آزادی از این جانب در پیک همدان .
|