مانی
قاسم امیری: طلوع سیب ممنوع
تاريخ نگارش : ۱٣ خرداد ۱٣٨٨

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

یک اشاره

آقای قاسم امیری،شاعر رنج کشیده و با استعداد کرمانشاهی که شنیده ام در حاشیه ی خیابانهای همدان کتاب می فروشد و در تنگنای زمانه ی هول و خفقان، بار دشوار زندگی اش را بر قامتی خم نشده می برد، چند سال پیش بر کتاب شعر من: «سپیده ی پارسی» نقدی نوشته بود. نقدی که پیداست در ایران اجازه ی انتشار نیافت. نمی دانم کتاب «سپیده ی پارسی» که در بیرون از میهن نشر یافته، چگونه به دست او رسیده است. با او نه آشنائی دارم و نه مکاتبه ای. اما شنیده ام که به جرم داشتن و نقد آن کتاب، و به اتهام دروغین «تکثیرکتابهای مانی در ایران» دو سه بار مورد بازجوئی و آزار «برادران امام زمان» قرار گرفته است. دوستان نادیده ام از ایران، چندین شعر و نوشته ی پراکنده ی قاسم امیری را برایم فرستاده اند. (با ایمیلهائی که فرستنده شان را نمی شناسم. چرا که از خشم «سربازان گمنام امام زمان» می ترسند و نمی خواهند شناخته شوند.)
شعرهای امیری نقبی است به نُه توی مالیخولیائی و سیاه شده ی روان مردمانی که در چنگال هیولای حکومت اسلام اسیر شده اند، و افول میهن خود را در تاریکی می بینند بی که بتوانند کاری کنند. نوشته ی امیری را چند سال پیش در همین سایت و در تازه ترین چاپ «دشنه و نوشدارو» منتشر کردم. بتازگی نسخه ی تازه تری از این بررسی را دوباره برایم فرستاده اند. هرگاه به گوهر این نگاشته ی او نزدیک می شوم، با رنج جان او آشناتر می شوم و در همان حال درمی یابم که دل و اندیشه ی او زنده است و آتش درونش در زیر خاکستر ،گرم است و سوزان.
اگر می توانستیم برگ خونین حکومت اسلام را از کتاب تاریخ میهنمان پاره کرده و دور بریزیم، اگر می توانستیم از گندنای ارتجاع دینی برآئیم، اگر می توانستیم مزدااهورای مچاله شده ی ایران را دوباره بر فراز میهن ، درخشان و شاد ببینیم، آنگاه می توانستم در خیابان های میهن، در همان خیابانهائی که امیری بساط فقیرانه ی کتابهایش را پهن می کند،به آرامی به او نزدیک شوم. پشت او بایستم، دستهایم را بر چشمان او بگذارم و بپرسم:«اگر گفتی من کیستم؟!»
آنگاه او را درآغوش می فشردم و می گفتم: «میهن، یعنی آزادی. یعنی همین در آغوش فشردن مهرآمیز دوست. میهنی که مردمش آزادی و آسودگی ندارند، یک گورستان غم انگیز بیش نیست.»

امیری از آرمانگرائی در شعرهای من سخن گفته است.
و من، هنوز آرمانگرا هستم. هنوز آرمانهاهایم برای آزادی ایران و آسودگی مردمان آن را واننهاده ام. و من، هرچه را که دارم ، شعرم را، زندگی و جانم را با این آرمان تاخت زده و می زنم. و دریافته ام، ایران به جای شاعران خوب، به پیکارگرانی برای آزادی و رهائی از حکومت خرافه نیاز دارد. شاعر و شعری که حرمت گذار آزادی و سربلندی نباشند، و در خدمت بازگرداندن حرمت انسانی ، و حقوق آدمی در ایرانِ پایمال شده نباشند به درد موزه ی مردگان می خورند.
امیری را ندیده ام، نمی شناسم اما می دانم که او پرتوی است از آتشی که دل ایرانیان را در درازای تاریخ امیدوار و زنده و بیدار نگهداشته است. نوشته ی او را در زیر می خوانید. این نوشته، پیش از آن که نقدی بر شعرهای من باشد، نمادی از گوهره ی نامیرای اندیشیدن است. اندیشیدن به واژه، به شعر، به آزادی و به زندگی.

میرزاآقاعسگری (مانی)

***


                                                                      طلوعِ ممنوعِ سیب

                                           در نگاهی به کتاب «سپیده ی پارسی» سروده ی مانی
                                                                     قاسم امیری
 
در این سفر
چیزی در
عکس هایی که بر می داریم
نخواهد ماند
از عکس ها بیرون می روم
تا جاودانگی جای مرا پُر کند .
 
         در کنجِ شرقِ سودازده ، دو بار به مانی تسلیت می گویم ؛ یکی از آن جهت که به تهمت شاعری گرفتار آمده ، و دیگر به آن علّت که شاعر راستینی است ، و سرانجامِ هر شاعر راستین ، عقوبتی است بس دشوار . سِزَد اگر این مکتوب (سپیده ی پارسی) برای
خواننده اش   سرآغاز داناییِ غمگین باشد و فرجامی تراژیک برای شاعری که با کلامش به یگانگی رسیده و از درون واژگانش این گونه حُزن انگیز به شامگاه جهان می نگرد . زبانی غیر ابزاری ، لگام گسیخته و سرکش ، که سرشار از جهان و با آن مُماس است . با این حال ، ذهنیت اشراقی و ذات طلب شاعر بِسان موسیقیِ نابی است که نه در زندان نُت ها می گنجد و نه محبوس در آوای خویش است و در همان حال با نگاهی نو می کوشد واژگان را با ذات و معانی آشتی دهد : «چه خوب شد واژگان را از روی معانی شستی» یا : «معانی به کلمات وزیدند / فک های جهان چفت شد» .
         او از معدود شاعرانی است که با حواس زخمیِ خویش در جان کلام می شورد و در برابر عینیت جهان محنت زده واکنش هایی متفاوت و رفتارگرایانه دارد . موسیقیِ بدون نغمه ی او ، موسیقیِ ناب است . جان روان شاعر یادآور مولوی است که بدون پای
می رقصد و رفتارش بِسان زوربای یونانی است که با شادیِ مأیوسانه بر سینه ی زمین به پایکوبی بر می خیزد :
 
گر چه مرا دو بال بود
تا پگاه به آگاهی زمان بپروازم
امّا توان نبود
تا هستی را چنان که هست بپذیرم .
 
تخیّل شگرف مانی این   توانایی را دارد تا با نفس آگاهی و پرواز یکی گردد ، امّا توانش نیست تا دوزخِ هستی را بپذیرد . دو عنصر درخشان در این واژه ها چشم را خیره می نماید : یکی ذات کمال گرا و دیگری تعهّد درونیِ شاعر . مانی ، هم شاعری نزدیک است که هم جوارِ ما و تاریخ تلخ ما به سر می برد و هم چشم اندازش دورترین نقطه ی هستی است و در نهایت شاعر محالی است که در پی جهان - جهانِ محال -پوست از سر هستی می کند :
 
 
نیستی نیست
نیستی ، مفهوم عریان تری از هستی ست
مانند زیبایی که رویه ی فاجعه است
و فاجعه که نهایت زیبایی است
و ما فاجعه را زیبا کردیم .
 
به نظر من چهره ی واقعیِ مانی را در همان چشم انداز دور و درازش باید یافت ، جایی که امید محالش دست نیافتنی است ، امّا عطر تلخش ماندگار :
 
اگر تو صباحی
یا نفسی چند بیشتر از من بر این کُره ماندی
مرا در یک سمفونی دفن کن .
 
امتیاز چنین شعرهای نادری در آن است که نمی شود تمامیِ ابعاد آن را به زبان نثر بیان کرد . تنها ذهنیت شاعرانه می طلبند . و یا :
 
وقتش شده
کفن را بیاور تا بر سروده های مرده بیندازیم
گورستان ، همین است که به نگاهت معنی می دهد
بر کاغذم :
در دهان تناور
واژه های خونالود .
خسته شدم
کفن را بر کاغذ بکش .
 
هوش و داناییِ خستگی ناپذیر او هر ملالی را که آدمی را از خلّاقیت بی بهره سازد ، مانند سروده های مرده کفن و دفن می کند .
         مانی چه در کسوت شاعرِ نزدیک و چه در مرتبت شاعرِ فرازمانی به راستی با سروده هایش زیسته و با فردیتش تجربه نموده و دقیقاً از همین روست که اشعارش به دل می نشیند . اگر طیفی از شاعران از روشنایی به سایه می روند تا پیچیده و لاینحل بنُمایند ، مانی از تیرگی بر می آید و به زیر تیغ آفتاب می رود . شاعری با صفا که از فهم مردم نمی ترسد . هرچند شاعر کثرت گرای اعداد محترم نیست . زمانی که پای لنگ بودگی در میان باشد مانی شاعر شیدایی و ...  مخاطب محترم ، قصدم از این نوشتارِ شتابزده ، بازشناسیِ چهره ی شاعرانه ی مانی است ، صد البته به گواهیِ اشعارش نه آن که مثلاً پیراهنش را مانند پیراهن فلان به اهتزاز درآورم . نه او را نیازی به انگشتان لرزان و تاریک من است و نه من از این زیان سودی می برم . آن جا که پای فرهنگ آزاد در میان باشد از در و دیوار ابتذال می بارد و فرهنگ بی افسار در هیأت رخسارِ سیلی خورده محکوم به انزوا است و صدا از آن پیش که به ذات خویش صعود نماید محکوم به خاموشی است . هم چون حافظ که شمعی نهاده بود بر دمِ باد . در روزگاری که گوسفندان پیر با گوش های آویخته ، بَع بَع کنان ، بی شکوه به دهان درّه ی مرگ سرازیر می شدند باید ملحد جوانی باشد که بسُراید :
 
همین که حرفی از حروف اَم
جمله ی شما را تاریک می کنم
یکسانی ، مناظر جهان را هراس انگیز می کند
دیگر نمی خواهم رقمی در میان ارقام باشم
دیگر «آدم» بشو نیستم .
 
و یا :
 
مرشدان بودند
گناه ما چه بود که نبودیم .
 
انگار شاعر می خواهد بگوید گناه ما چه بود که شدیم . راستی واژه ی «محلّه» نخستین بار از بُزاق مبارک کدام دهان در کجا و در کدام بحث به رخسار شاعر پرتاب شد تا سالیان بعد در ذهن فرهمند و چموش این شاعر مبدّل به شعری گردد که پرده از توهّمات سیاه و اجناس چرک و خرافیِ مرشد اعلا برگیرد ؟ اگر خواننده ی کنجکاو به کتاب «خشت و خاکستر» رجوع نماید هم در جریان زندگی شاعر از کودکی تا نوجوانی و ... قرار خواهد گرفت و هم از درون نسبت به فراز و نشیب و تفکّر و فردیت شاعر وقوف خواهد یافت ، و از همه
مهمّ تر ، به کلید بسیاری از شعرهای او دست می یابد . آری ، اقبال تلخ و بلند شاعر در این است که تکّه تکّه ی اشعارش را زندگی نموده و اتّفاقاً یکی از بلندسُراهای موفّق است که شعرهای بلندش نه به زور و بازوی اندیشه ، که از ذهن روان و دانش شاعرانه و عاطفیِ او سرریز می شود . نیک پیدا است که میان ابیاتش فاصله ای به چشم نمی خورد ، چرا که شعر به سراغ او می رود :
 
دیروز تاکسی می   راندم
امروز روی پرده ی موسیقی می غلتم
دیروز این تار موی سپید در موهایم نبود
بدین وسیله گواهی می کنم
که کمال ، سفیدِ سفید است .
 
ظاهراً در این تکّه شعر ساده ، شاعر به شرح در به دریِ نه چندان شخصیش می پردازد ، امّا با در میان کشیدن تار موی سپیدش در واقع به نقد تاریخ می پردازد و به ذات کمال که به راستی سفیدِ سفید است . بسیاری از اشعار این شاعر از خصوصی ترین حالات و غرایب شخصیِ او نشأت گرفته ، ولی از آن جا که حافظه ی شاعر در همه حال با زندگی و حیات مردمش در ارتباطی تنگاتنگ بوده ، آن ها را تا سطح همگانی و شعور جمعی پرورانده است :
 
تلفنی به تو گفتم که مرگ را کتک بزن
همان طور که مرا می زدی
روزهای دبستانی هِق هِق می کرد
گوش نکردی
                         پدر گوش نکردی .
 
چه تلفنی از آن سوی سیم صدای نفس گیر و تلخ شاعری است که از بیم سیاست خانه به دوشی اختیار نموده و با این که خود ناایمن است ، پدر را دلداری یا دلالت می دهد که مرگ را کتک بزن (یعنی ترس خویش را) . و از دیگر سوی هراس پدری که
نمی تواند این سیاست نانجیب را زیر کمربند کبود کند ، چه دیگر این نانجیب آن طفل نجیب و هِق هِق معصوم روزهای دبستان نیست . صورت ساده ی این اشعار گویای صداقتِ مانی است امّا سیرت آن ها بارِ تاریخ را به دوش می کشند و به نیکی شهادت می دهند که مانی   به ذات شاعری است که رو در روی قدرت ایستاده است . در یک ارزیابیِ کلّی می توانم بگویم که مانی در
«جاده ی ابریشم» جرقّه زد و پس از آن خوش درخشید ، با این حال دچار خود شیفتگی نگشت و با نفی خویش راهی دراز و پر پیچ و خم زیر پاشنه گرفت . اگر هم به وادیِ سیاست گام نهاد ، بر خلاف بسیاری ، از سر تفکّر و جان سازش ناپذیرش بود ، بی آن که
تَردامن گردد . سرانجام در ستاره در شن و سپیده ی پارسیَش شعله زنان سر برکشید و به آتشکده ای مبدّل گشت . در سپیده ی پارسی اندیشه ی بکر و بسی شاعرانه با زبانی مستقلّ و چند سویه و آرمانی دیگرگونه و شکوه ناک توفیق یافت . این مجموعه نمایانگرِ تلاش ، دگردیسی و پیله شکنی شاعری است که به نام ممنوع مانی مزین گشته و از طرف دیگر اعتلای شعر سپید پارسی است . به حق اگر به شیوه ی چشم خونسردان بنگریم باز ناچار به پذیرش این معنا هستیم که دست کم سپیده ی پارسی ره آوردی چشم گیر از ذخایر و فرهنگ شاعرانه ی ایرانی و اشراقی است که بر افراشت بر بامِ خویش زمین را خانه ی خود می داند . گویی کوچ ناخواسته ، فردیتِ جسور و غم متفکّر او را تیزتر کرده و زبان شعریَش را صیقل داده است . شاعری که با ادراکش نه از آوار زمان می هراسد و نه از دهان درّه ی مرگ . چرا که او از «عمارت استخوان» بیرون شده و ابدیت در کمند سئوالش سوسو می زند :
 
هیس س س
تو هیچ گاه سکوت را بوییده ای که بدانی آرامش نامرئی
همان ابدیتّی است که می جوییم ؟
 
پس آن گاه کاخ همخوابگی را به تغییر لایزال وا می گذارد . فکر می کنم گاه فردیت و حافظه ی جمعی یک هزینه به اندازه ی یک تاریخ و یک سرزمین بزرگ می شد ، تا آن جا که تبعید او کوچ یک تاریخ و یک فرهنگ است :
 
آزادی مرا به چه کار می آید
وقتی من به کار آزادی نمی آیم ؟
چه قدر خسته ای عزیزم
سرت را روی نرمی این کلمه بگذار
تا به هوا چنگ بیندازم
                        و خاطره ی وطن را برایت صید کنم .
 
و گلایه های دیگرِ او از وطنش خیال نقش دردی است بر پیشانی تاریخ :
 
 
یارانی که چهره ی معصوم جلّادان مرا داشتند
در چهارراه خوشه سوزان
لا به لای انگشتانم را جُستند و پرنده ها را بردند
سطرهایم را به درّه های تاریک افکندند
و در روزنامه در سوگم رقصیدند .
 
یا :
 
مرگ من
نهان در رخساره ی حیاتشان
کم مانده بود بمیرم .
 
یعنی مرگ فرهنگی شاعر ؟ امّا شگفتا ، نه کوچِ نا به هنگام توانست وطن را از جان شاعر باز ستاند و نه خطبه خوان سیاه و مرشدان اعلا توانستند از بازیگوشیِ تخیل شگرف و «جن کُش» او ایمن بمانند :
 
پش شیطنت کردیم و دویدیم داخل ذرّات
روی رویای سیاره ها رقصیدیم
سنگ ها پر از شعور و نور شدند
مرشد به ما تشر زد :
«ای تخم جن های ملحد !»
ما تخم آن ها نبودیم
امّا کارمان جِن کُشی بود !
 
بدین سان اگر دست های شاعر را یارای آن نبود تا زمین را از نو بگرداند ، جهان خویش تازه نمود :
 
لایه ای از جان مرا بر می چینند
و در پشت افق دفن می کنند
تنها تو می توانی ذرّات مرا از باد بازسِتانی
و در انگشتان درخت پنهان کنی .
 
می بینید با چه خیام مُدرنی رو به رو هستیم !
         اوج مدرن شعرهای مانی در هستی گرایی اوست . متأسّفانه نقد کم رمق و دست به عصای ما هنوز نتوانسته ظرفیت های پنهان و آشکار را در شعرِ مانی پس از سال های کوچ ، کشف و گره گشایی کند . از جانبی ممنوعیت انتشار کتاب های او در وطنش مزید بر علّت گشته . بسیاری از اهل کتاب و شاعران و حتّی دوستان پیشین شاعر او را در گذشته اش می شناسند : شاعری سیاسی و آرمان گرا
که زیر سایه ی شاملو بیتوته نموده . مثل آن که او کفر کبیره کرده که بر حسب جان و جهان بینی مشترک ، با تأثیرات خلّاقانه ، ناب ترین بهره ها را از امکانات شعر سپید شاملو برده است ؛ که آن نیز نُمایانگرِ استعداد و قابلیت داد و ستد فرهنگِ هنری است . نشان به آن نشان که در سال های باروری ، شاعر به وادی دیگری پای نهاد که به راستی استقلالِ هنری بود . امّا کمال شاعر در گروِ حذف خویش است :
عزیزم
اگر قیچی مرگ ناچارمان کند که تازه شویم
حادثه ای در شعور روان نشده
تازگی ما
در حذف پیوسته ی خودِ ما ست .
 
در جهانی سرشار از بیداد و جبر ، شاعر به اختیار قیام می نماید . از این روی حتّی مرگ را به اذن خود درآورده و اقتدار آن را درهم
می شکند :
 
شگفتا که کشتن مرگ
نیازی به دشنه ندارد .
 
یا :
 
معشوق در شن ها حلول می فرمود
تا من از درون کفن بشکفم .
 
         باری ، در گذشته ها نیز آرمان گرایی وی شباهتی به آرمان خواهی شاعرانی چون حمید مصدّق یا مثلاً سیاوش کسرایی نداشت : «آری آری زندگی زیبا ست / زندگی آتشگهی دیرنده پابرجا ست / گر بیفروزیش رقصان شعله اش در هر کران پیدا ست ...» این را به عنوان یک شعار روی چشم می گذارم امّا شعر جنس دیگری است و مانی اگر دست در لانه ی افعی نمود از آستین شعر بود . او با چشم انداز یک شاعر به نقد سیاست می رفت و چون روزنامه ای کهنه و مچاله به دمِ بادش می داد (مضمون یکی از شعرهایش گویا در تیغ و ابریشم است) امّا هیچ گاه مبلّغ یک نظام و تندیس سیاسی نبود . و حالا در ستاره در شن و سپیده ی پارسی به کلّی رخت از شاملو بربسته است . چه باک اگر نامطبوعات در هیأت شیر بی دندان و بی یال ... جسارت در بیشه ی فرهنگی ، خرناسه کشان ، چشم بر اشعار درخشان مانی فرو بسته ، ولی عزراییل زمانه با کج داس خویش هر خس و خاشاکی را از بُن درو خواهد نمود . به جز درختان تنومند و سر به فلک کشیده ای که حاصل و محصول میوه ی ممنوع اند و گاه از فرطِ پرباری کمر خم کرده اند . در چنین قال و مقالی است که شعرِ مانی و هر کس دیگر در این حال ، ماهیت و تاریخ وجودی شاعر نیز هست . هنرمندی چون مانی در بطن سیال و ناخودآگاهَش ، همزمان با سُرایشِ شعر ، خودش را نیز نقد می نماید . شاعری با ... نیما و شاملو و حافظ و مولوی بودند . اینان با ذاتِ متحوّل و انکار پذیرِ خود بی آن که در هوس جاودانگی پای در جان زنند و سر ماندگاری داشته باشند ، محکوم به آن اَند که در غیبت خویش حضور یابند . در سرای تاریخ آن که ماندنی است می ماند و آن چه رفتنی است می رود . از هیچ ساز و برگ و نقدی تا هیچ زرّادخانه ای با تانک و توپِ فرهنگی شما کاری ساخته نیست . به عبارت روشن رازِ غربتِ ماندگاری جای دیگری است و نه در زیب و زینتِ عکس هایی که ما بر می داریم . شاعر به خوبی بر این امر اشراف دارد که در کشور غربت و در یک اتاق ، غریق تنهایی ، به عریانی در خویش نظر می بندد و به ارزیابی شعر و زندگی شاعرانه ی خود می پردازد :
 
و من استکان عرقَم را
به پیشانی بیابان می زنم
و قاشقِ ماست را به دهان بیابان می برم
و دست بیابان را می گیرم و چوپی می رقصم
و نیما
از هلهله ی من و بیابان فیلم می گیرد .
 
این همان وقوف شاعرانه است که مانی نخست در مقام ادامه دهنده ی شعر نیمایی با اعتمادی شوق انگیز (و نیما از هلهله ی من و بیابان فیلم می گیرد) در واقع مجوّز شاعرانه اش را از کف باکفایتِ بانی شعر نو دریافت می نماید و از پسِ آن شوق و در همان حال ، با سر و جانی پریده از مستی به زمان حال رجعت می کند :
 
خانه که خلوت می شود
چون برجِ گردباد
بیابان به بیابان فرو می ریزم
و چیزهایی می گویم که دیگر شعر نیست .
 
او به نقد شعر خود پرداخته و حتّی به انکار شور و شیدایی خویش دست می یازد . ذاتِ چموشِ او به گربه ای چالاک ماننده است که اگر از عرشِ اعلایش به زیر افکنی باز چهار دست و پای به زمین فرود می آید و چنانچه وی را از ذاتِ خداوندی محروم نمایند به اختیار خویش دست به کارستانِ خلقت می برد :
 
هوا پرِ کابوس و تندیس است
از /ان بیرون می آیم
و در تُهیا ، ابدی می شوم
جناب میکل آنژ
دیگر نمی گذارم تراشیده شوم ، می تراشم .
 
و عدالت فرهنگی پهناور و بی عبودیت خود را جانشین تیر زهرآگین خداوندی می نماید :
 
در باز آفرینی رنج هایت
پیرو خدا بودم
در آفرینش شادی هایت
خدا مقلّد من بود .
 
و اگر عشق را از او دریغ نمایند ، مانی ، تیشه در کف ، شیرین را از دل و اعماق سنگ خارا باز می آفریند ؛ که عاشقی که در آفرینشِ عشق خود عقیم و سترون باشد ، همکان موجودی است که اسیر غرایز ابتدایی خود هنوز با کالبد زنان به سر می برد ، آن هم خارج از زمان و در غار عصر حجر : « لبانت به ظرافتِ شعر / شهوانی ترینِ بوسه ها را / به شرمی چنان مبدّل می کند / که جاندار
غار نشین از آن سود می جوید / تا به صورت انسان درآید » (۱)
آری! اگر آن بوسه و لبانی که به ظرافت شعر است ، شهوت را مبدّل به شرم (عنصری فرهنگی) و جاندار را به صورت انسان ارتقاء نبخشد ، دانش اروتیکی یا دانش زمینی انسان به چه کار می آید ؟ مانی از معدود شاعرانی است که عمیق ترین نگاه را به زن یا مادینه ی جهان دارد . نگاه هستی شناسانه ی او از حقوق و تساوی رایج میان زن و مرد بر می گذرد ؛ نگاهی عمیق و باورمندانه :
 
زن چه نماد زمین باشد
چه مادر هستی
چه مادر
که هستی زمین است .
 
یا :
 
به زندگی
به مادرانگی رو به مادینگی جهان پُشت نخواهم کرد .
 
این جا شاعر زن را مادر و مادینه ی جهان خطاب می کند ، چون آبستنِ میلادِ جهانِ هستی است . این تکّه شعر عمیق ، با رگه هایی از تغزّل ، یادآورِ جانگری هدایت در بوف کور است .
---------------------------------------------------------
(۱) رجوع شود به مقاله ی فرهنگ آزادی از این جانب در پیک همدان .





www.nevisandegan.net