|
مانی
عمران صلاحی بی دریغ مهربان بود
تاريخ نگارش :
۱٣ مهر ۱٣٨۵
|
|
میرزاآقاعسگری (مانی)
عمران صلاحی بی دریغ مهربان بود
امروز( ۵ اکتبر ۲۰۰۶) خبر مرگ عمران صلاحی را شنیدم. در سال ۱۳۵۰در دوران خدمت وظیفه چند ماهی در پادگان فرحآباد تهران همدوره بودیم و همان دیدارها پایهی مهری متقابل را در ما دواند. او آن موقع افسر وظیفه بود و من دیپلم وظیفه. ۵ سال از من بزرگتر بود. حالا که شنیدم این یار قدیمی بدنبال سکتهی قلبی در تهران درگذشته است، یادم افتاد که چقدر به مرگ نزدیک شدهایم! یا، این مرگ ناگزیر و میهمان ناخوانده چقدر به ما نزدیک ونزدیکتر شده است.
سال ۱۳۶۳ و ۱۳۶۲ که در تهران دوران سیاه اختفا و دربدری را میگذراندم، عمران را دوسه بار دیگر دیدم. یکبار در مطب دکتر فرامرز سلیمانی، یکبار هم در محل کار عمران. در یکی از این دیدارها به من گفت: «ماموران حزباللهی اداره ریخته بودند برای تصفیهی کتابخانهی اداره. در میان کتابهائی که در محوطه ریخته بودند تا آتش بزنند، چشمم به کتاب «ترانههای صلح» تو افتاد. آن را دزدکی کش رفتم وقایمش کردم. بیا اداره ببرش!» روزی دیگررفتم. ساعتی با هم بودیم. ناهار را با هم خوردیم. کتاب را در روزنامه جلد کرده بود. آن را از کشوی کارش درآورد و به من داد. این نسخه، تنها نسخهی موجود از این کتاب است که هماکنون پشت سرم در قفسهی کتابها قرار دارد. باید برخیزم و کتاب را لمس کنم شاید گرمای دست عمران هنوز در آن باشد.
عمران شاعری بود زادهی زنجان. اما به زبان فارسی عشق میورزید. شعرهایش زبانی بسیار ساده، اما ساختاری استوار و دوپهلو داشتند. در جدیترین شعرهای او، جای پای طنز دیده میشد. یکبار پیش از فاجعهی ۱۳۵۷ ناهار در منزلشان دعوت بودم. گویا برادرش حسین هم بود. اتاق کوچکی را به یاد میآورم که در کنار یکدیگر نشسته بودیم. گپ میزدیم و شعر میخواندیم. آن زمانها، دوستی، معنائی دیگر داشت. یکبار راهم به دفتر «توفیق» افتاد. آنهم برای دیدن عمران بود. دفتر شعر او با نام «گریه درآب» در همان آغاز انتشار، نام اورا به عنوان شاعری مردمگرا برسرزبان اهل قلم انداخت. یکی از بیتهای طنزآمیز او هنوز در حافظهام مانده است که خطاب به زیبارویی گفته بود:
بنشین بغل آینه تا بار دگر
زیبائی تو به چاپ دوم برسد!
عمران را چندبار هم در شبهای شعر مجلهی جوانان در ساختمان روزنامهی اطلاعات دیدم. این شبها با همت علیرضا طبائی، شاعر مهربان شیرازی برگزار میشد که مسئول دو صفحه شعر مجله جوانان بود. یادم مانده است که یکی از شعرهایم را برایش فرستاده بودم. دو خط آن را برداشته بود و در شعر تازهای از خودش گنجانده بود و منتشر کرد. هفتهی بعد که شعر مرا منتشر کرد، آن دو خط را در شعر من توی گیومه گذاشته بود! یعنی این که گویا من آن دو خط را از شعر او برگرفتهام!
عمران با قد بلندی که داشت همواره از بالا به من نگاه میکرد! با اهل شعر و قلم رابطهای صمیمانه و دوستانه داشت. هرجا که او بود، چند شاعر و نویسنده هم با او بودند. بی دریغ مهربان بود.
خوب، آن همه خنده و شور و طنز و شعر با او به خاک رفتهاند. شاید هم در این دنیای پرآشوب و پرشتاب، نوشتههایش برای زمانهای دراز در ذهن این و آن بمانند و عمران با ما زندگان و با زندگان آینده ادامهی حیات دهد. یاد او همیشه گرامی خواهد ماند.
در جلد نخست خاطراتم : «خشت و خاکستر» شرح دیدارهایمان در پادگان فرحآباد را نوشتهام. آن قسمت را در هم در اینجا میگذارم برای کسانی که دوست دارند:
ﺍﺯ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﻧﻈﺎﻣﻰ ﺗﺎ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺷﻌﺮ!
ﺑﻌﺪ ﺍﺯﻇﻬﺮ ﺟﻤﻌﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺎ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺩﻳﭙﻠﻢ ﻭﻇﻴﻔﻪﻫﺎ ﻭ ﺍﻓﺴﺮ ﻭﻇﻴﻔﻪﻫﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﻴﺴﺖ ﻭﭼﻬﺎﺭ ﺳﺎﻋﺖ ﺭﻓﻊِ ﺧﺴﺘگی، ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺁﻣﻮﺯﺷﻰ ﻓﺮﺡ ﺁﺑﺎﺩ ﺩﺭﺷﺮﻕ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﺗﺎ ﻫﺎﺭﺕ ﻭ ﭘﻮﺭﺕ ﺗﻴﻤﺴﺎﺭ ﻣﻴﻦﺑﺎﺷﻴﺎﻥ ﻭ ﺳﺮﻫﻨﮓ ﺍﻗﺼﻰ ﺭﺍ ﺑﺸﻨﻮﻳﻢ ﻭ ﺗﻔﻨﮓ ﺑﻪ ﺩﻭﺵ، ﻣﺸﻖ ﻧﻈﺎﻣﻰ ﻛﻨﻴﻢ. ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﺳﺎﻋﺖ ﺍﻭﻝ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖ ﺑﻪ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ، ﺍﻓﺴﺮﺍﻥ ﻭ ﺩﺭﺟﻪﺩﺍﺭﺍﻥ ﻏﺪﺍﺭ ﻭ ﺩﻳﻜﺘﺎﺗﻮﺭمأﺏ، ﻳﻜﻰ ﻳﻚ ﻛﻮﻟﻪ ﭘﺸﺘﻰِ ﭘُﺮ ﻭ ﻳﻚ ﭘﺘﻮﻯ ﺳﺮﺑﺎﺯﻯ ﺑﺎﺭ ﻣﺎ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﻯ ﭼﻬﻞ ﺩﺭﺟﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻴﺪﺍﻥ ﻣﺸﻖ ﻣﻰﺩﻭﺍﻧﻴﺪﻧﺪ ﺗﺎﻫﻮﺍﻯ ﺁﺧﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻭ« ﺗﻨﺒﻠﻰِ ﺭﻭﺷﻦﻓﻜﺮﺍﻧﻪ» ﺍﺯ ﺳﺮﻣﺎﻥ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺷﻮﺩ! ﻋﻤﺮﺍﻥ ﺻﻠﺎﺣﻰ، ﻫﻤﺎﻥ ﻭﻗﺖﻫﺎ ﺷﻌﺮﻯ ﺩﺭ ﺑﺎﺭﻩﻯ ﻫﻔﺘﻪﻯ ﺁﻣﻮﺯﺷﻰ ﺳﺮﻭﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻃﻨﺰ ﻭ ﻭﺍﻗﻌﻴﺖ ﺗﻠﺦ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻫﻢ ﺁﻣﻴﺨﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﺍﮔﺮ ﺩﺭﺳﺖ ﺑﻪ ﻳﺎﺩﻡ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺎﺷﺪ ﺍﺳﻢ ﺷﻌﺮﺵ ﺑﻮﺩ«ﻛﻤﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﺷﻜﺴﺖ!» ﻛﻪ ﺩﺭﻣﻴﺎﻥ ﻣﺎ ﺟﻤﺎﻋﺖ ﺩﻫﺎﻥ ﺑﻪ ﺩﻫﺎﻥ ﻣﻰﮔﺸﺖ. ﺩﻭﺷﻨﺒﻪﻫﺎ ﻭﺍﻗﻌﺎً ﻛﻤﺮ ﻫﻔﺘﻪ ﻣﻰﺷﻜﺴﺖ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﺵ ﻣﻌﻜﻮﺱ ﺑﺮﺍﻯ ﻓﺮﺍﺭ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﭼﻬﺎﺭﺳﺎﻋﺘﻪ ﺍﺯ ﺯﻳﺮ ﺯﻭﺭ ﻭ ﻓﺸﺎﺭ ﺳﺘﺎﺭﻩ ﺑﺪﻭﺷﺎﻥِ ﭘﻮﻙﺳﺮ ﻓﺮﺍﻣﻰﺭﺳﻴﺪ. ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯ ﺳگدوﺯﺩﻥ ﻭ ﻛﻠﺎﻍ ﭘﺮﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﻣﺸﻖ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻫﻚ، ﻫﻮ ، ﻩِ ، ﻫﺎﺭ ( ۱، ۲، ۳، ۴) ﺑﻪ ﺁﺳﺎﻳﺶﮔﺎﻩ ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﻋﻤﺮﺍﻥ ﺑﻪ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﻣﺎ ﺁﻣﺪ ﺗﺎ ﻣﺮﺍ ﺑﺒﻴﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻧﺰﺩ ﺑﻴﮋﻥ ﺍﺳﺪﻯﭘﻮﺭ ﻛﻪ ﺩﺭﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺍﻓﺴﺮ ﻭﻇﻴﻔﻪﻫﺎ ﺍﻧﺠﺎﻡِ ﻭﻇﻴﻔﻪ ﻣﻰﻛﺮﺩ ﺑﺒﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺁﺷﻨﺎ ﺷﻮﻳﻢ. ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ۱۳۵۰ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥﻭﻗﺖ ﺑﻴﮋﻥ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩ ﺟﺎﻳﻰ ﺩﺭ ﻋﺎﻟﻢ ﻃﻨﺎﺯﻯ ﻭ ﻛﺎﺭﻳﻜﺎﺗﻮﺭ ﺑﺎﺯ ﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻋﻤﺮﺍﻥ ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻋﺮﺻﻪ ﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﻭ ﺷﻌﺮ، ﺗﺎﺯﻩ ﻛﺎﺭ ﻭ ﺁﺵﺧﻮﺭ ﺑﻪ ﺣﺴﺎﺏ ﻣﻰﺁﻣﺪﻳﻢ! ﻋﻤﺮﺍﻥ ﺑﺎﺭﻳﻚ ﻭ ﺑﻠﻨﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻮﻳﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﻧﺨﺴﺘﻴﻦ ﺑﺎﺭ ﺩﺭ ﻳﻜﻰ ﺍﺯ ﺷﺐﻫﺎﻯ ﺷﻌﺮ ﻣﺠﻠﻪﻯ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﻭ ﻃﺒﻴﻌﺖ ﺷﻬﺮﺳﺘﺎﻧﻰ ﻭ ﺧﻠﻮﺹِ ﺷﻌﺮﻯ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺯﻭﺩ ﺑﻪ ﻫﻢ ﺟﻮﺵ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺑﺎﻫﻢ ﺑﻪ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺍﻓﺴﺮ ﻭﻇﻴﻔﻪﻫﺎ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﺑﻴﮋﻥ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﺳﺮﺑﺎﺯﻯِ ﺑﻰﻗﻮﺍﺭه اش ﺑﺮ ﺗﻨﺶ ﮔﺮﻳﻪ ﻣﻰﻛﺮﺩ ﺩﻳﺪﻳﻢ ﻛﻪ ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻴﺰ ﻭ ﭘﺮﺍﺯ ﻃﻨﺰﺵ! ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﻣﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ. ﺁﻥﻭﻗﺖﻫﺎ هنگامی که ﺩﻭﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﺪﺍﻥ ﺟﻠﻴﻞِ ﺷﻌﺮ ﻭ ﻫﻨﺮﻭﺍﺩﺑﻴﺎﺕ ﺑﻪﻫﻢ ﻣﻰﺭﺳﻴﺪﻧﺪ، ﺑﻠﺎﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺻﻤﻴﻤﻴﺘﻰ ﺳﺎﺩﻩ ﻭ ﺧﻮﺩﻣﺎﻧﻰ ﺩﺳﺖ ﻣﻰﻳﺎﻓﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺜﻞ ﺣﺎﻟﺎ ﻧﺒﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻫﻞَ ﻫﻨﺮ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺩﺭﻫﻤﺎﻥ ﺣﺎﻟﻰ ﻛﻪ ﭘﻴﺎﻟﻪ ﺑﻪ ﭘﻴﺎﻟﻪﻯ ﻫﻢ ﻣﻰکوبند، ﺳﺎﻳﻪﻯ ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺑﺎ ﺗﻴﺮ ﻣﻰﺯﻧﻨﺪ تا ﺩﻭ ﻛﺎﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﺎﺷﻨﺪ! ﺷﺎﻫﺪ ﺳﺨﻦﺍﻡ ﻧﻴﺰ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺣﺪﻭﺩ ﺑﻴﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻝ ﻣﺎ ﺳﻪ ﺗﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﻭ ﻭﻇﻴﻔﻪﻯ ﻣﻬﻢ ﭘﻴﺎﻟﻪ ﻭ ﺳﺎﻳﻪ، ﻫﻴﭻﻛﺪﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﻰﺩﻫﻴﻢ! ﺑﻌﺪﻫﺎ ﻋﻤﺮﺍﻥ ﺭﺍ یک ﺑﺎﺭﺩﺭ ﺩﻓﺘﺮ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﻭ ﻣﻨﺰﻝ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﻳﻚﺑﺎﺭ ﻫﻢ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪﻯ ﻛﻮﭼﻚﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﻳﺪﻡ ﻭ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺳﺎﻝ ۶۲ ﻛﻪ ﻣﺨﻔﻴﺎﻧﻪ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﻳﺪﺍﺭﻡ ﺑﺮﺍﻯ ﺑﺴﻴﺎﺭﻯ، ﻣﻄﻠﻮﺏ ﻧﺒﻮﺩ ﺑﻪ ﺩﻋﻮﺕ ﺩﻭﺗﻦ ﺍﻫﻞ ﺍﺩﺏ ﻛﻪ ﻓﻜﺮ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ ﻣﻦ ﺩﺭﺗﻬﺮﺍﻥ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺳﺮﻛﺮﺩﻥ ﻣﺮﺧﺼﻰ ﺍﺩﺍﺭﻯ ﻫﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩﺍﻯ ﺭﻓﺘﻢ ﻛﻪ ﻋﻤﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺩﺭﺁﻥﺟﺎ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻴﻜﺎﺭﻯ ﺑﻮﺩ! ﺩﺭﺧﻠﻮﺗﻰ ﻛﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩ ﻣﺎﺟﺮﺍﻯ ﻏﻢﺍﻧﮕﻴﺰ ﺍﺧﺘﻔﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﺶ ﺷﺮﺡ ﺩﺍﺩﻡ ﻛﻪ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻧﺸﺪ ﺩﺍﺭﺩ ﻣﻰﺧﻨﺪﺩ ﻳﺎ ﻣﻰﮔﺮﻳﺪ! ﺑﻌﺪ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﮔﺬﺷﺖ ﺑﻴﺦ ﮔﻮﺵ ﻣﻦ ﻭ ﮔﻔﺖ: «ﭼﻨﺪﺭﻭﺯ ﭘﻴﺶ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﻛﺘﺎﺏﺧﺎﻧﻪﻯ ﺍﻳﻦ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﭘﺎﻙﺳﺎﺯﻯ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ. ﻛﺘﺎﺏﻫﺎﻯ ﻏﻴﺮﺍﺳﻠﺎﻣﻰ ﺭﺍ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﻣﻰﻛﺸﻴﺪﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﺣﻴﺎﻁ ﻣﻰﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻧﺪ. ﺩﺭمیان ﻛﺘﺎﺏﻫﺎ ﭼﺸﻤﻢ ﺑﻪ ﻛﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ «ﺗﺮﺍﻧﻪﻫﺎﻯ ﺻﻠﺢ» ﺗﻮﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺩﺭ ﻳﻚ ﻓﺮﺻﺖ ﻣﻐﺘﻨﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻛِﺶ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻗﺎﻳﻢ ﻛﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻟﺎ ﻣﻰﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﺒﺮﻯ. ﺗﺎ ﺩﻳﮕﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻰ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺻﻠﺢ ﺷﻌﺮ ﻧﮕﻮﻳﻰ!» ﻛﺘﺎﺏ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻭ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺑﺴﺘﻪﻯ ﺧﻄﺮﻧﺎﻙ ﻗﺎﭼﺎﻕ ﺩﺭ ﺗﺨﺖ ﻛﻤﺮﻡ، ﺯﻳﺮ ﻟﺒﺎﺱﺍم ﺟﺎﺳﺎﺯﻯ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻥ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﺭﺍ ﺗﺮﻙ ﮔﻔﺘﻢ ﻭ الآن ﻭ ﺍﺗﻔﺎﻗﺎً ﺁﻥ ﻧﺴﺨﻪ، ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺴﺨﻪﺍﻯ از آن کتابﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺁﺭﺷﻴﻮﻡ ﺩﺍﺭﻡ. ﻋﻤﺮﺍﻥ ﺍﺯ ﺷﺎﻋﺮﺍﻧﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺷﻌﺮﺵ ﺭﺍ ﻣﻰﻓﻬﻤﻢ! ﺑﺎ آن که ﺩﻩ ﺳﺎﻟﻰ ﻣﻰﺷﻮﺩ ﻛﻪ ﺍﻭ ﺭﺍﻧﺪﻳﺪﻩﺍﻡ ﺍﻣّﺎ ﻫﻤﻮﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﻃﺮﻳﻖِ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﺷﻌﺮﻫﺎ ﻭ ﻃﻨﺰﻫﺎﻳﺶ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻳﻚ ﺭﺍﺑﻄﻪﻯ ﺫﻫﻨﻰ ِﺭﻭﺷﻦ ﺩﺍﺷﺘﻪﺍﻡ . ﺑﺮ ﺧﻠﺎﻑ ﺑﺮﺧﻰ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﻛﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﻣﻰﺑﻴﻨﻴﻢ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﺍﺯ ﺷﻌﺮﻫﺎﻳﻤﺎﻥ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﻴﻢ ﻭ ﺑﻪ تأیید ﻭ ﺗﻤﺠﻴﺪ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﻢ ﺳﺮﺗﻜﺎﻥ ﻣﻰﺩﻫﻴﻢ ﻭﻟﻰ ﺍﺯ ﺷﻌﺮ ﻫﻤﺪﻳﮕﺮ ﭼﻴﺰﻯ ﺩﺳﺘﮕﻴﺮﻣﺎﻥ ﻧﻤﻰﺷﻮﺩ! ﺷﻌﺮ ﻭ ﻛﻠﺎﻡِ ﻋﻤﺮﺍﻥ ﭘﻞ ﺍﺭﺗﺒﺎﻃﻰﺍﺳﺖ ﺑﻴﻦ ﺩﻭ ﻗﺎﺭﻩ ﻛﻪ ﺫﻫﻦ ﻣﺮﺍ ﺑﺎ ﺫﻫﻦ ﺍﻭ ﻣﺮﺗﺒﻂ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﻣﻰﺗﻮﺍﻧﻢ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻫﻨﻮﺯ ﻫﻢ ﺍﺣﺘﻤﺎﻟﺎً ﺑﻪ ﻳﻚ ﮔﺮﻭﻫﺎﻥ ﺍﺩﺑﻰ ﻭ ﺑﻪ ﻳﻚ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﻓﺮﻫﻨﮕﻰ ﺗﻌﻠﻖ ﺩﺍﺭﻳﻢ ﻭ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻪﺍﻳﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﻧﻈﺎﻣﻰ ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﭘﺎﺩﮔﺎﻥ ﺍﺩﺑﻰ ﺑﺎﻫﻢ ﻗﺪﻡ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻴﺎﻳﻢ ﻭ ﻣﺸﻖ ﻛﻨﻴﻢ!