|
میرزاآق عسگری (مانی) درست ۲۲سال از تاریخ سرایش شعر زیر می گذرد. روزهای دشوار و تاریک اختفا و دربدری در تهران را می گذراندم. همه جا دنبالم بودند. با نام مستعار و تغییر ظاهر در کارگاهی کار می کردم . سرگردان از خانه ای به خانه ای، از شهری به شهری دیگر... تاریکی و نومیدی بر تمامی کشور سایه انداخته بود. بگیر و ببند و بکش امری روزمره بود. ایران داشت می رفت که تباهی تمام عیارش را زیر یک حکومت توتالیتر و ضدایرانی آغاز کند. هیولا را با دستان خود بر میهنمان مسلط کرده بودیم به گمانی که آزادی و دموکراسی را بدست خواهیم آورد. گاهی اوقات، دوباره خوانی شعرهائی که در دوران اختفا سروده ام، تلخ ترین روزهای میهن را در ذهنم بازآفرینی می کند. دوست ندارم تلخی ها را با دیگران بخش کنم. اما گذشته را نمی توان حذف کرد. تا گذشته ها را به حافظه نسپاریم و از آن نیاموزیم نمی توانیم دریابیم که چرا چنین شد و چنین شدیم؟ گذشته، بخش جدائی ناپذیر امروز و آینده است. ادبیات برآمده از آن اوضاع، لایه ی عمیق تر تاریخ است. گرچه زبان شعری من، و نگاهم به زندگی در همه ی پهنه هایش بکلی دگرگون شده، اما بازخوانی سروده های آن زمان / برای نمونه همین سروده ی زیر / نشان می دهد که اوضاع در میهن ما - بویژه آنجا که به سرکوب آزادی برمی گردد - همچنان تاریک و خونپالا است. *** روزها را ورق بزن بادها اگر با من نیستند، پاروها بامنند! خیزابهها اگر نه، دریا با من است! به دریاکنار خواهمت رساند زورق رها شدهی زندگی! به ژرفنای کشاکش فروشدن، از پی ِیافتن کلیدی که بگشاید دروازهها را، در جستجوی شهرِشادی و برابری چنین بود شیوهی من و چنین ست! لحظهها اگر نه مهر تو با من است، ای که در کجاوهی اندوهگین در دورها سرگردانی! قایقی دریازدهام که در کنارت پهلو میگیرم - ای کرانهی رخشنده و استوار - * در ترسی شبانگاهی فروشدهایم میآیند، میبَرند، میسوزانند هر شکوفهئی را که لبخندی شاداب به کوچه بریزد. دشمن اگر ندید، تو دیدی که چهسان بگاهی که زیر پیگرد بودم با خیزش ِخروشندهی عشایر چُوپی رفتم و آوازم را پیوند زدم به مزامیر باستانی ِلرستان. آواز ِمرا کدام دشمن تواند ربود؟ از مردمی که درخود نهانم میدارند؟ * گلهای پیرهنها اگر میپوسند نمیافسرند شکوفههای شادیبخش ما. تا بنمائیم برآمدگاهِ آینده را در سرزمین ِمنشهای نیک، که میدرخشد. * از ستاره گفتن و ستاره شدن در فرمانرو ِتاریک ِاهریمنان پادافرهئی چنین دارد که تو داری! آن که میخواهد برچیند با آوازهایش دانههای زنجیر را از پای بردگان سرنوشتی چنین دارد که من! با اینهمه ، روزها را ورق بزن! آینهئی هست که میگذراند از خود خیزاب ِ اختران را. * امروز اگر بر من، فردا، با من است! اگر که زخم میبارد دشنهی پیشامدها بر پیشانیام، اگر آب میشود خورشید دیدگانت در روانهی تاریک، روزها را ورق بزن! روزی فرامیآید که هر آینهئی پُر باشد از لبخند تو و آواز من. روزی که خورشیدش برمیخیزد از خاستگاهی شاد و گشادهرو. ۲۸/۱۱/۱۳۶۳ – تهران این سروده یکی از اشعاری است که در تهران و به هنگامی که دربدر بودم و مخفی زندگی می کردم سرودم. برگرفته از کتاب «از سرزمین تلخ».سال ۱۳۶۴. آلمان |