|
مانی دیکتاتورها و ادبیات تجربه ثابت کرده است که حکومت های دیکتاتوری با ادبیات مستقل و معترض دشمنی پایان ناپذیری دارند. دیکتاتورها می کوشند ادبیات را مستقیم و غیرمستقیم به خدمت توجیه حکومتشان بگیرند. شاعران و نویسندگانی که نخواهند به بلندگوی تبلیغاتی چنین رژیمهائی تبدیل شوند، دو راه بیشتر ندارند: گریز از سرزمینشان و یا ماندن. ماندگان معمولا یکی از این دو راه را برمی گزینند: معترض ماندن و تن دادن به عواقب آن که محدودیت، زندان ، شکنجه یا مرگ است تولید ادبیاتی خنثی که رژیم را تحریک نکند. استالین و شاه ، هیتلر و خمینی نمونه های حکام مستبدی هستند که در قرن ما به کشتن یا تسلیم کردن ادیبان و ادبیات غیرحکومتی پرداختند. در دوران حکومت «اسلام ناب محمدی» در ایران و با صدور فرمان : «بشکنید این قلمها را» توسط خمینی، پروسه ی تعیین تکلیف روحانیت با ادبیات و ادیبان ایران آغاز شد. بسیاری به خارج از میهنشان گریختند، بسیاری هم ماندند که مانند سیرجانی ها و مختاری ها کشته شدند، یا مانند شاملو و همانندانش تا حد امکان ایزوله گشتند و یا به اوضاع حاکم تن دادند و شروع کردند به تولید آثاری که ربطی به زمانه و مملکت و مردمشان نداشت. شعر امروز در ایران هم از این عواقب به دور نماند. گروهی از شاعرانی که به ناگزیر به اوضاع جاری در ایران تن دادند، دست به تولید ادبیاتی بی خاصیت زدند و برای توجیه آنچه که می آفریدند و می آفرینند، شروع به ساختن و پرداختن تئوری های ادبی ای کردند که در قوطی کمتر بقالی یافته می شود! آنچه که امروزه این دسته ازشاعران و منتقدان شعر در ایران می نویسند، نمونه ی بسیار خوبی برای این مدعا است. جملگی این جماعتِ زانو زده، معتقدند که شعر و ادبیات باید تهی از اندیشه باشد! شعر باید فقط درگیر زبان باشد! (برای چی؟ با کدام هدف؟ معلوم نیست!). می گویند جای اندیشه نه در شعر که در مقولاتی دیگر است! و نمی گویند که فرق آدمی با جانوران در قوه ی ناطقه اوست، و قوه ی ناطقه همانا مظهر اندیشه است. البته که شعر نه منطق علمی است و نه گفتمان اجتماعی محض. شعر نه مقاله ی سیاسی است و نه نقش فلسفه آفرینی و تاریخ نگاری را ایفا می کند. با این همه، انسان ذیشعور (شاعر= صاحب شعور) می اندیشد، عاطفه می ورزد و بازتابهای حسی و ذهنی اش را دربرابر جهان پیرامونش بروز می دهد.(توجه به همریشگی واژه های شعر و شعورو شاعر، نشانگر عمق موضوع مورد بحث است.) در آدمی، حس و عاطفه ی ناب جدا از شعور و فکر وجود ندارد. در عالم شعر هم، اندیشه ی نابِ منفک از حس و عاطفه وجود ندارد. ذهن شاعر، ذهنی است خود به خود اندیشه گرا و حساس که می خواهد گفتمانی در برابر جهان بگذارد. گفتمانی که در گرمای عواطف و شهود و دل شاعر به شعر می رسد و دیگر با گفتمان محض و تعقلی فاصله ی بسیار دارد. ذهن شاعر،خود محصول تکامل اجتماعی است و می خواهد بر آن تأثیر بگذارد. چرا به شاعر نمی گوئیم دیوانه؟ زیرا دیوانه فاقد شعور منسجم و تفکر بسامان است و پدیده ها را یکسره به دور از منطق حاکم برآنها می بیند. یک دیوانه ی محض ( اگر چنین دیوانه ای وجود داشته باشد) ، تنها با غرایز و عواطفش در برابر هستی واکنش نشان می دهد. گرسنگی، شهوت، خشم و مهر، خستگی و ترس را می شناسد اما درک بسامانی از روابط پیچیده و حاکم بر اجزاء هستی ندارد. حالا اگر چنین دیوانه ای شعر بنویسد، مسلما آن شعرفاقد اندیشه ی بسامان است، یا از اندیشه و منطقی که ویژه ی دیگران است بسیار دور خواهد بود. آیا می توان نوشته ی چنین کسی را شعر نامید؟(ممکن است استثنائی هم به دست آید، اما سخن بر سر قاعده است.) اگر قرار است عنصر شعور و اندیشه از شعر حذف شود، پس دیوانگان، بهترین شاعرانند! چرا که شعرفرضی شان - براساس الگوهای ادبی رایج در ایران آخوندی- تهی از اندشه است! ای بسا که دیوانگان، بهتر از تمامی شاعران مدعی در ایران که می گویند شعر همانا ایجاد غرابت های زبانی، اندیشه گریزی ،ساختار ستیزی و پراکندگی تصویری است شعر بنویسند! پاسخ باید روشن باید. شاعرانی که در چنبره ی آخوندها گیرافتاده اند، (و نیز آن تعدادِ انگشت شمار از شاعران برونمرزی که به ایران رفت و آمد می کنند) چاره ای ندارند مگر: ۱- در شعر خود به فاجعه ی اجتماعی حاکم برایران واکنشی اعتراضی نشان دهند. (آنگونه که شاملو و مختاری نشان دادند) ۲- و یا آگاهانه پرت و پلاهائی بنویسند که شاخ گربه به تنشان نخورد! برخی ها راه دوم را برگزیده اند. برای توجیه آن هم مدعی پست مدرن و تئوریهائی از این دست هستند! البته فقط، مدعی آن هستند. این که از پست مدرنیسم، درکی ترجمه ای و کتابی دارند یا براساس ضرورت های جامعه ای که هنوز مدرنیسم را هم تجربه نکرده و آن را پشت سر نگذاشته، به پست مدرنیسم رسیده اند، امر دیگری است! کجای پسامدرنسیم مدعی حذف اندیشه از جهان است؟ کدام پسامدرنیست مدعی پرت و پلاگوئی است؟ پست مدرنیسمی که زیر نظارت و حکومت آخوندها در ایران براه افتاده است! حکام مستبد در وزراتخانه های ارشادشان، ذره بین روی هر جمله و کلمه ای می گذارند که قرار است منتشر شوند. آنها در جستجوی عنصر اندیشه در ادبیات هستند تا دریابند آیا آن اندیشه در راستای توجیه و تحکیم رژیمشان است یا معترض به آن؟ کارمندان پرشمار ادارات ممیزی، تمامی معناهای ممکن و فرضی را در کلماتی که قرار است منتشر شوند حستجو می کنند مبادا اندیشه ای پیشرو ومعترض در آنها نهفته باشد. مطلوب ترین ادبیات برای رژیمهای دیکتاتوری، ادبیات فاقد اندیشه، فاقد اعتراض، وبه دور از قرائت متفاوت(غیرخودی) از جهان است. بهترین نوع ادبی برای حکومتی چون جمهوری اسلامی، ادبیاتی است که اگر در خدمت حکومت و ایده ئولوژی آن نیست، خنثی، اندیشه ستیز، پریشانزبان، و در یک کلام، پرت و پلا باشد. حالا که بخشی از شاعران و نویسندگان مانده درایران به حکومت نمی پیوندند، پس بهتر است که مجلات و کتابهاشان را با جملاتی فاقد روح و فکر و رمقِ هستی بخش پرکنند. برای چنین حکومتی مطلوبتر از آن نیست که ضدیت با شعور و اندیشه، جریان حاکم بر ادبیات و نقد ادبی باشد. البته بهتر از آن هم این است که مدعیان ادبیات بی محتوا، خود، روکشی فلسفی بر شبه تئوری های وارداتی شان بکشند تا بتوانند افکار عمومی یا نسل جوان شعردوست را مرعوب و توجیه نمایند. پس بی جا نیست اگر گفته شود چنین رژیمهائی به چنین ادبیاتی دامن می زنند، آن را مستقیم و غیرمستقیم حمایت می کنند، موانع را از سر راه رشد سرطانی آن برمی دارند، به شاعران و منتقدانِ چنین پرت و پلاهائی میدان مطبوعاتی و نشر می دهند. شاعران بادکنکی و ناقدان گیج را صاحب صفحات روزنامه ها می کنند. حتی رژیم برای این تیپ افراد، تریبونهای رسمی و نیمه رسمی هم فراهم می کند. از جزیره ی کیش تا بندر انزلی سمینارهای ادبی ای برگزا می شود که شبح رژیم در پس پشت آنها به خوبی نمایان است. رژیم ایران با این حقه بازی کلان فرهنگی، هم سر مردم را شیره می مالد، هم شاعران را به زائده ی خود تبدیل می کند، و هم به جهانیان پز دموکراسی در عرصه نشر و ادبیات می دهد. دزد و قاضی، هردو راضی! گیرم که گاه به گاه، شعری که شعر باشد و نقدی که نقد، در میان انبوهی از خزعبلات، از دست سانسورچیان دربرود! در چنین صورتی، قوه ی قضائی و دادگاههای انقلابی آخوندی به راه می افتند و نویسنده اش را به وزارت اطلاعات و ارشاد و از آن جا به زندان و گورستان می کشانند! |