|
میرزاآقاعسگری (مانی) اکنون با موهائی به رنگ نقره و اندوه منوچهر فیض آبادی* گرامی امروز یک چیز عجیب پیش آمد . چون از ۴ بامداد پای کامپیوتر بودم، ساعت ۷ رفتم تا ساعتی بخوابم و کسری خواب را جبران کنم. خوابم برد. دیدم برگشتهام به اسدآباد. رفتم دبستان دخترانهی مهر روبروی ایستگاه سواریهای همدان. دنبال تو بودم. برای نخستینبار درعالم خواب و بیداری وارد دبستانی شدم که عشق نخستینم « شهپر. ف» در آنجا درس میخواند . زنگ کلاسها خورده بود. شما معلمها و شاگردان در کلاسها بودید. دبستان، پسرانه شده بود. حیاط دبستان خلوت بود. هوا نقرهای بود و چمنهای رنگ و رو رفتهای کنارههای حیاط دبستان دخترانه را پوشانده بود. چهرهی یکی از آموزگاران را از پشت پنجرهی کلاس شناختم. آهسته به شیشه کوفتم. آمد. درز پنجره را گشود. گفتم «با آقای فیض آبادی کار دارم.» گفت «برو از بالاتر سمت چپ وارد ساختمان شو. او آنجا در یکی از کلاسها است.» وارد شدم. در نخستین کلاس را زدم. یکی از همسن و سالهایم بود که در را باز کرد. آموزگار همان کلاس بود. پرسیدم « این آقای فیض آبادی کجاست؟» یک در به من نشان داد در سمت چپ سالن. گفت «اون در را باز کن، همهشون پشت اون در هستند.» باز کردم و وارد شدم. چند تا اتاق بود. دریکی از آنها یکی از حیدریها (احتمالا اسدالله) نشسته بود. جوانتر از ما بود. نشسته بود روی زیلوی کف اتاق کنار بساط چای و خرت و پرتهائی که ویژهی دانشجویان بیپول وغریب است. برخاست سلام داد. میدانست که از آلمان برگشتهام. پرسیدم «این آقای فیض آبادی کجاست؟» گفت «صبر کن الان میاد.» شما آمدید. قیافهتان نیمهآشنا و نیمهناآشنا بود. شناختمتان لاغرسیما بودید و با باریکهای ریش. نه از این ریشهائی که دینخویان می گذارند. همدیگر را بوسیدیم و در سکوت کمی با هم گفتگو کردیم. گفتگوئی بیواژه. آنگاه اشک ریختیم البته گویا از شادی بود. یا از شوق دیدار. چون اندوهگین نبودیم. . گفتم «عکسهائی که فرستاده بودی رسیدند. آمدم بقیه را بگیرم.» گفتی «بفکرش بودم . » در همین حال صحنه عوض شد. حالا در آلمان بودم . یکی در زد. در را باز کردم. یوسف گنجی بود (یکی از همانهائی که در عکسهای ارسالیات هست و جلو همه نشسته) وارد شد: «سلام میرزاآقا!» « سلام! تو، یوسف گنجی هستی؟ باور نمی کنم» گفت : «باور کن!» یکدیگر را بقل کردیم (یادم رفته که بقل را با قاف می نویسند یا با غ؟! اما او را نه با ق ونه با غ، بل که با عشق، و چون جان شیرین درآغوش کشیدم.). از شادی گریستیم. هردو کوشش داشتیم که آن یکی نفهمد که این یکی دارد اشک میریزد! اکنون در خیابان و زیر یک درخت شانه به شانه نشسته و آرام شک میریختیم. این خیابان شبیه به یکی از خیابانهای شهر کِمِر در آنتالیای ترکیه بود. این یوسف همکلاس من بود. یکی دوبار مردود شد و ماند در کلاسهای پشت سر من. پرسیدم «یوسف تو در زندگیات چکاره شدی؟» گفت «مکانیکی بزرگی دارم.» پرسیدم «این مکانیکی سایت اینترنتی هم دارد؟» گفت« آره.... نه نه ندارد. در اسدآباد برای معرفی مغازهام نیازی به سایت اینترنتی ندارم . » عکسش را از میان عکسهای ارسالی میبرم و در اینجا میگذارم. او که سایت اینترنتی ندارد تا ببیند و خودش به من بگوید اسمش واقعا یوسف بود یا چیزی دیگر؟ اما شاید بچههای اسدآباد ببینند و بگویند. *** از خواب که بیدار شدم. به خودم گفتم «میرزاآقا بیا و این خواب را تا یادت نرفته بنویس. وگرنه مثل همهی خوابهای دیگرت فراموش میشود، محو میشود. وگرنه مثل زادگاهت، مثل اسدآباد محو میشود. وگرنه مثل دوستان و یاران دبستانیات محو میشود، وگرنه مثل «شهپر. ف» محو میشود، و از همه بدتر ممکن است مثل وطنات محو شود . » ۹ صبح ۵شنبه. ۳۱ فروردین ۱۳۸۵ *** آقای منوچهر فیض آبادی همشهری اسدآبادی من است. ایشان را به یاد ندارم. اما پدرشان را خوب می شناسم و در «خشت و خاکستر» از او که امروز دیگر در میان ما نیست نام برده ام. آقای فیض آبادی از دیروز باب مکاتبه را با من گشوده است و در کوبهی نخست، دوعکس از یاران دوران کودکی برایم فرستاده که من هم در آن عکسها هستم. عکسهائی که خودم ندیدهام. مال حدود چهل و دوسه سال پیش. آن عکسها را هم اینجا میگذارم. اینها کدام زندهاند و کدام مرده؟ اینها سرانجام چکاره شدند؟ اینها در کجا زندگی میکنند؟ اینها چه آروزهای برآورده نشدهای دارند؟! این نسل، این نسل با موهائی به رنگ نقره و اندوه... *** عکس ها: ۱ بالا. یوسف گنجی از یاران دبستانی ۲ و ۳ یاران دبستانی و دبیرستانی من در اسدآباد همدان ۴ پایین- مانی |