|
مانی
چرا باور نمیکنی
تاريخ نگارش :
۱۱ شهريور ۱٣۹۷
|
|
چرا باور نمیکنی جناب آدمیزاد؟
تو از گُریزش میگویی من از کِشش
تو از رانِش میگویی من از گرانِش
(مطمئنی که از بهشت رانده شدی؟!)
من که نیستم!
تو را به این سرای سهپنجی، من آوردم عالیجناب!
شهابی بودم ازچرخهی گاز وغبار
شیهه ِکش،
توفانی بودم،
مدارگسسته، ریسمانگسیخته،
خروشنده ، جوشنده
میآمدم شتابناک به سوی این کرهی خاکی.
از لابلای خدایان و اهریمنان گذشتم
از میان ستارهها ، سیارهها و تکههای پراکندهی خدا،
از رُبایشگاه و رانِشگاهِ کیهانی گذشتم .
میآمدم به سوی این سرای سهپنجی
که نه زییندهایش بود، نه میرندهای،
نه دینآوران و نه پیامبران،
نه بوتهی زعفران بود نه پلارهی انگور.
چرا که آن همه را، این همه را
در دهان و درونِ خود داشتم.
تنورهکِشان فرومیآمدم،
تنومندانه، زیستمندانه
تا با فرود پیشانی بر این زمین
هستی را بگسترم.
چرا باور نمیکنید عالیجنابان؟!
شما آفریدگانِ مناید؟
همان و همینا من،
که گفته بودم «پیامبرِ سنگهایم»*
خدای بیخردانام،
خردِ بیخدایانام،
کهکشان انارم.
نر- ماده آفریدگارم من ، دلداده و دلبند
یخ – آتشام، رانش – رُبایشام
خواهش - دهشام ، کوشش و کششام
گهوارهی اعداد و واژههایام
مزهی انار و مُهرهی مارم
سرمایش و گرمایشام
این همه منام که نمیخواهیام بباوری عالیجناب!
دیگر چه بگویم؟
اگر دوست داری بیبروبرگرد خدایی داشته باشی، باش!
آن خدا منام، بودم، بخواهم بود
که با فرود پیشانیاش بر این زمین
برای همیشه در شما، درهستی شما جای گرفتم
بیکه گرفتار شما بمانم!
چرا باور نمیکنی اشرف حیوانات؟
خدای تو یک شهاب سنگ بود
و اکنون، خدای شهاب سنگها تویی؟!
۲۷ اکتبر ۲۰۱۶
پیامبر سنگها نام سروده ای از مانی. از کتاب «سپیدهی پارسی» انتشار سال ۲۰۰۰