|
میرزاآقا عسگری مانی روشنفکران ایران در لاک درماندگی؟ گروهی از مردم ایران نقش «روشنفکران» ایران را در براندازی رژیم پهلوی و روی کار آوردن رژیم خمینی ، خانمان برانداز و همراه با ارزیابی های از بنیان نادرست ارزیابی کرده و می کنند. بخشی از روشن اندیشان ایران هم چنین نظری دارند. روند رویدادهای چهل سال پسین هم همین را نشان می دهند. بیشتر چپ های ایران که تمایلات شبه سکولاریستی یا شبه لائیک داشتند پشت انقلابی که درپایان به دست آخوندها و ملی مذهبی ها مصادره شد ایستاده بودند. نیروهای به اصطلاح ملی – مذهبی مانند جبهه ی ملی نیز خود را همپیمانان راستین خمینی می دانستند. فکل کراواتی هایی مانند شریعتی، یزدی، قطب زاده، بنی صدر، حاج سیدجوادی نیز خود را پیشاهنگان انقلاب اسلامی می دانستند. در برابر اینان، روشنفکرانی هم بودند که از سالها پیش از روی کارآمدن خمینی با حکومت دینی و دستگاه آخوندی اش ابراز نگرانی می کردند و در افشای خرافات مذهبی و ناسازگاری دین اسلام با دنیای امروز می گفتند و می سرودند. از احمدشاملو گرفته تا اسماعیل خویی و غلامحسین ساعدی، از شاپور بختیار گرفته تا دکتر کوروش آریامنش ، فریدون فرخزاد ، نادرنادرپور و دهها نفر دیگر. اینان تا پایان عمر خود در برابر حکومت داعشی خمینی ایستادند. گروهی توجه برانگیز از شاعران و نویسندگان نشان دادند که در درک و تحلیل روند اسلامی شدن ایران، تواناتر و تیزهوش تر بودند. اما سرانجام آنچه که نباید یا باید پیش می آمد، پیش آمد. آخوندها که از پشتیبانی توده ها، بخشی از الیت جامعه، و برخی از کشورهای مانند انگلستان، آمریکا، فرانسه، شوروی سابق و چین برخوردار بودند توانستند سکان اداره یا غرق کردن کشتی ایران را به دست بگیرند. بیشتر روشنفکران دینی یا لائیک سرکوب شدند. توده ها به ابزار جنگی و سرکوب تبدیل شدند. جامعه دچار چندپارگی شد و پاره ای از آن به بیرون از مرزهای ایران پرتاب شد. در بیرون از کشور کوشش بخشی از ارتشیان و افراد فراری برای براندازی رژیم اسلامی بی نتیجه ماند. دهها سازمان و حزب برانداز در بیرون از کشور در نیمه راه از نفس افتادند. جمهوری اسلامی ایران زیر پوشش اسلام و غرب ستیزی، با غرب وارد بده بستانهای سیاسی و اقتصادی شد و با گذشت زمان جای پای خود را در ایران و منطقه محکم تر کرد. تظاهرات چندین هزارنفری مخالفین در بیرون از کشور کم کم آب رفت و از نفس افتاد. سرگردانی و بی برنامگی، اختلاف نظر و خودمحوربینی میان جریان های سیاسی و سازمانی در بیرون از کشور، چندین میلیون ایرانی رانده از وطن را روز به روز ناامیدتر کرد. رژیم اسلامی پا در این میدان گذاشت و با ترس، تطمیع، فریب کاری و ترور، کنترل روان و رفتار بخش عمده ای از این چند میلیون نفر را به دست گرفت. اینان به سفارت خانه های خمینی رفتند، دوباره پاسپورت ایرانی گرفتند تا به ایران بروند، بستگان خود را ببینند، خاطرات خود را تجدید کنند، و اگر شد – سرمایه گذاری کنند. زیر پای«اپوزیسیون» خالی تر شد. بخش سنتی این «اپوزیسیون» همچنان بر طبل پاره ی گذشته ی خود می کوبید. اینها خود را انقلابی ناب و دیگر احزاب رقیب را ضد انقلابی ناب می نامیدند. بخش کوچکی از ایرانیان برونمرز که از این سازمانهای تاریک سرخورده بودند دست به راه اندازی نهادها و سازمانهای نوینی زدند که گویا بوی دموکراسی و آزادی و سکولاریسم هم می داد. اما خودمحور بینی مضحک، دنباله روی از کنش های رژیم به جای کنشگری فعال در برابر آن، ناتوانی مالی، بی اعتمادی کسانی که مخاطب اینان بودند، وابستگی آشکار و نهان برخی از آنان به رژیم یا به کشورهای بیگانه، وبی عملی در پوشش حرافی های پایان ناپذیرشان باعث شد هیچ یک از این سازمانها به نیرویی کنشگر، کوششگر، پیشرو، تأثیرگذار و قابل اتکاء تبدیل نشوند. اکنون این «رستم» پیر یک دست خسته دارد و یک اسلحهی زنگ زده. و رژیم بازوهای تازه اش را روی کشورهای عراق، سوریه، یمن، لبنان، افغانستان و... دراز و درازتر کرده و می کند. رژیمی که دیگر نگران مخالفین خود در داخل و بیرون کشور نیست دست به غارتهای نجومی و سرکوبهای گسترده زده است. اکنون ایران و ایرانیانی که بسیارانی شان از خواب دین و مذهب بیدار شده اند درمانده اند که چکار باید بکنند. گرچه هنوز از گوشه و کنار کشور، صداهای معترض و مخالفخوانی هایی گاه جدی از سوی منفردین شنیده می شود، اما ایران فاقد یک نهاد سراسری و جدی برای براندازی رژیم است. هنوز هم سازمانهای سنتی در لاک لایتغییر خود درحال پیری و پوسیدگی مزمن درمانده اند. کسی کسی را قبول ندارد. شماری از روشنفکران در لاک انزوا و ناامیدی فرورفته اند، شماری انگشت شمار به سیم آخر زده اند و بخشی دیگر دارند می کوشند بل که از کوزهی افتاده و هزار تکه شدهی اپوزیسیون قطعاتی را گرد آورند شاید بتوانند «اپوزیسیون» را مهندسی معکوس کنند! نیروی تازه ای به اینان نپیوسته است. زنان و جوانان از اینیان دور و دورتر شده اند، شاعران و نویسندگان به اینان پشت کرده اند، ایرانیان کاسب مسلک دم به دم با رژیم اسلامی علیه اینان متحدتر می شوند. فکر تجزیه طلبی بین بخشهایی از اینان نیرو گرفته و کشورهایی مانند عربستان، ترکیه، و... تکیه گاه مالی تجزیه طلبان شده اند. مخالفین شکست خورده، نازک دل، شکننده و عصبانی شده اند. با وجودی که به گفته اینان، رژیم در لبه ی پرتگاه فروپاشی و سقوط است، اما اپوزیسیونی که بتواند رژیم را هل بدهد و سکان براندازی را به دست بگیرد وجود ندارد. بسیاری چشم به رفتار کاخ سفید بسته اند بل که دریچه ی نوری از آنجا به روی ایران باز شود. گویا فراموش کرده اند که دولتهای ایالات متحده در چهل سال گذشته منافعی نزدیکتر به رژیم اسلامی داشته اند تا به مردم و یا «اپوزیسیون»اش. گروهی می گویند ایران کشوری است غیرقابل پیش بینی و هرآن ممکن است مردمش در لحظه ای که انتظارش را نداریم این رژیم را درهم کوبد! اما نمی گویند «خوب، بعدش چی؟ چه کسانی در آن بحران، کشتی ایران و ایرانی را از غرق شدن نجات خواهد داد؟ آیا شورش های کور هرگز در جایی به فرایندهای روشن انجامیده اند؟» کسی نمی تواند به این «اپوزیسیون» درس انقلاب یا سیاست بدهد چون هریک از اینان خود را تئوریسن های بزرگی می دانند که می توانند حتا جهان را هم اداره کند! کسی نمی تواند به این «اپوزیسیون» انتقاد جدی کند چون متهم به همکاری با رژیم جنایتکاران حاکم بر ایران می شود. کسی نمی تواند فراخوانی برای همکاری این تکه های پراکنده بدهد چون به او جواب می دهند «منظورت این است که به تو بپیوندیم؟! هاها! اگر راست می گویی تو بیا زیر پرچم ما و به ما بپیوند!» کسی نمی تواند به این «اپوزیسیون» درس اخلاق بدهد چون اینان خود مکتب دار اخلاق، مدارا، دگرپذیری و نوعی معنویت ریشه دار ایرانی(؟!) هستند . اینان هریک نه تنها مرشد، مراد و استاد امور اخلاق اند و نیازی به پند دهنده ندارند بل که خود دنبال شاگرد برای کلاس درس اخلاق، سیاست، تدبیر، دوراندیشی، براندازی و پاک دامنی می گردند. اما دریغا از یافتن یک مخاطب تازه. اکنون من در جایگاه ساده ترین ایرانی که دستم از همه جا کوتاه است، من که نه عضو دارودسته ای هستم و نه می خواهم یکساعت دیگر سر بر تن حکومت اسلامی داعش در تهران باشد، من که در میدان بوکسورهای حرفه ای «اپوزیسیون» آنقدر مشت به کله ام خورده که گیج شده ام، من که یارانه ی دولتی برایم بسیار مهمتر از نطق های اطو کشیده ی آقای رضاپهلوی و شعارهای تکراری مجاهدین، و ناله های دلسوز چپ های کمونیست و سوگواریهای بی رمق مصدقی ها است، من که وحشت زده از کابوس تجزیه طلبان کرد و ترک و بلوچ و عرب هستم، من که عصازنان به سوی گور فرهنگی، سیاسی، اجتماعی و سنی خود روانم نمی دانم باید چکار کنم؟ چگونه باید آخرین تیر ترکشم – جانم – را به قلب متعفن حکومت اسلام، حکومت داعش، حکومت ناب محمدی، حکومت امام زمان و در واقع حکومت آخوند و پاسدار و بسیجی پرتاب کنم؟ پرسشم این است: نشانی قله ی قاف را به من بدهید و بگویید تیر ترکش را به کدام سو باید پرتاب کنم تا مرزهای ایران را در برابر مرزهای اسلام، خرافه و استبداد فراختر کنم؟ همین و بس! چیز دیگری جر همین راهنمایی از کسی نمی طلبم. حالا بروم و یکی از سروده هایم را برای خودم با صدای بلند بخوانم. چون گویا مخاطبی هم در کار نیست اما خوشبختانه می توان برای خلاء هم شعری خواند! نوامبر ۲۰۱۶ <><><> کنار جاده کنار جاده ی سنگلاخ، وانتی به پهلو خوابیده. چهار چرخش پنچر تنها چرخ پنجم اش زیر یک «ماشین دودی» درخاورمیانه به چرخش است. کنار جاده ی متروک بر تابلوی راهنما نوشته شده: تا تهران، فقط یک سال نوری دیگر مانده! وانت بار با شیشه های تارعنکبوتی فرمانی نافرمان برف پاک کن های شکسته، باکِ تهی. کنار جاده: شعارهای شکسته، زنگ زده، مقاله های مچاله، زردرنگ، ارواح وارفته، موریانه زده عینک های ته استکانی، و البته ریش های بُزی. کنار جاده «ماشین مشدی ممدلی» دنده اش جا نمی رود حتا به فرمان ممالکِ محروسه ی فرنگ! ترمزش بریده - گرچه به آن نیاز ندارد!- کنار تاریخ، زیر غبار بادیه لمیده رویش به سوی تهران است! کنار زمان اسکلت های پوسیده، داربستِ کت وشلوارهای شیک اند. پاهای قانقاریایی درکفش های سوراخ، اشباح در پیراهن های نخ نما درخواب، مگس ها برکلمات جویده شده می¬لولند. کنار جاده، یک وانت بار چشم به راه معجزه. مارهای دندان کشیده در کنج و کنارش چنبره بسته اند. پیداست که زمان، بسیار پیش از این از کنارش تخته گاز رد شده! من هنوز در صندلی شاگرد، خُرناس می¬کشم. روزها، بیزار از تکرار و زار زار از خورشید می خواهند دیگر ازین گذار نگذرد! چندتن از رهبرانم برای هر رهگذر، برای هرپرنده یا ستاره دست تکان می¬دهند: S.O.S! ... S.O.S! کمک...! کمک...! چون صدا ندارند، کسی آن ها را نمی شنود، حتا دستگاهِ شنود! آه... تا سپری شوند این روزهای بی زوزه! غبار و غارنشینان کنار جادهی سنگلاخ، شطرنج سیاسی بازی می¬کنند و نردِ باج و بخت یا تاج و تخت می بازند. من کنار شاهزاده ام همچنان خرناس می¬کشم. دیگر حتا با سرودِ کُرِ جمهوری خواهان و تق و پوقِ داس وچکشِ رفقا هم چرتم پاره نمی¬شود آنها صدا ندارند، من گوش ندارم! آنان قلم ندارند، من هم دیگر کاغذ سپید نیستم. آنان واپسین سیگارشان را با نقشه ی راه آتش می¬زنند. کفتارها دورتا دور ایستاده؛ پوزه در حدیث می¬چرخانند. کلاغ های هواگذر مانند پهبادهای بی پیام و بی سرنشین از فراز حادثه می گذرند. در وانت بارِ چپ شده، کنار جاده ی متروک کنار دوجین رئیس جمهور آینده ام همچنان خروپف می کنم! یک پیکانِ قراضه با نمره ی کابل از کنار ما گذشت یک خودروی نظامی با نمره ی قاهره گذشت و رفت. یک شتر با نمره ی رأس الخیمه گذشت و رفت یک وانت با بارِ خرمای تونسی گذشت و رفت پدرسوخته ها حتا به دست تکان دادن های ما هم جواب ندادند! پدرسوخته ها! قاپ بازها با قاپ هایی که از فرمان وانت ساخته اند سرگرم قمار و رجزخوانی اند. من همچنان درکنار رهبران هزارگانه ام خرناس می کشم. پس از آن همه هزاره که گذشت ساعتم هنوز کمی پیش از مشروطیت را نشان می دهد! کنار جاده ی بدسرنوشت یک تابلوی راهنما که تغییری نمی کند: «تا مقصد، فقط یک سال نوری دیگر»! کفتارها، نزدیک و نزدیکتر می شوند! ۱۲ نوامبر ۲۰۱۴ |