|
چندیست هر بامداد با آن که سحرخیز نسیتم برمیخیزم، افق را درمینگرم تا شاعری مگر با آب و آینه به دیدار زمین برآید برگ درختان را درمینگرم باشد عرق تنِفرشتگان برآن چکیده باشد آسمان را مینگرم تا برآمد سیمایت را بلکه بیابم. (هر چند تاکنون آدمی را از آسمان نعمتی فراهم نیامده با اینهمه، نهاندکاند همروزگاران من که در آسمان به جستجوی زمیناند!) *** بی بادبان و پارو در دریا رها شدهایم تنها با یک جهتنما که عشق است ( آنرا باری، اگر که یافته باشیم!) *** برخاستم پرده از جهان برگرفتم تا بیابم دانائی گمشده را. در فراسوی دَم - بازدَم ماه در آهِ آب در رویای دانه در شوق سبز گیاه. جستجو کردم دانهی دانائی را که باکرهی شفاف دانههاست. تنبور عارفان شدم پستانهای زمان را مکیدم با نیستی به سخن درآمدم تا یافتمش! چونان همه نامیداشت چونان همه لبخند، واژه و سرشک بود با اینهمه، چونان همه نبود. بوئیدمش - باد، بهار را بوئید - پرسیدمش - ثانیه زمان را پرسید - نوشیدمش - چکه، دریا را نوشید - آنگاه زندگی، چکامهئی روشن بود با گیسوان پریشان ماه، فروریخته در فضا. زایش ستارگان بود در کهکشانی دوردست خردسالی گرسنه بود زندگی در جنوب زمین که سر میهشت بربالین مادری اندوهگین. یا اسبی که میزائید و میبوسید کرهاش را یا سربازی فراموش شده بود، باد کرده در سنگر. در لحظهئی چنین یافتمش آنسان که ابرهای شیرگون، قلهها را بازمییابند. با او به سخن شدم همچون پنجرهئی مست که با کوچهئی " افسوس! نشد، نگذاشتند آنگونه که میشاید - بسرایمت نشد، نگذاشتند آنسان که میخواهم بتابم آنسان که میخواهم ببالم. از تو با آینهها سخن گفتم، شکستند با سنگهای شکیبا سخن گفتم، گسستند اینک اما هر چه بادا باد از تو، با شادی سخن میگویم هر چند پیروان شیطان را گویههای سوگوار پسندیدهتر میآید. من خود درازگاهی از پیروان شیطان بودم! از تو با تو آشکارا سخن میگویم حتّا در برابر محتسب. از تو ای واپسین بازماندهی حلقهی شیفتگانی که عشقشان رسوائیست ای فرجامین خشت عشق که معماری جهان با تو به پایان میرسد! دریغا از بربادرفتنِ آن همه سال که نگذاشتند، نشد تا از تو بسرایم. ای ترانههای شگفت ناسروده! ای لبخندهای پرپرشده در یخبندان سکوت دریغا عشق! آهوی سرگردان زمین که اشباح، سنگاش میافکنند. دریغا شعری عاشقانه که یارانم نیز آن را مضکهئی میپندارند! ( زاهدان، عشق را بر نمیتابند واینان شعرعاشقانه را و شگفتا که با هم به نبردی تن به تن برآمدهاند!) بر آنانی که شایسته نیستند اشکی نیفشان دلبندم! که همروزگاران من یا زندانیاند یا زندانبان ( حال آنکه میتوانستند شاعر باشند!) نگاه کن! ایدون و ایدر، همه جا و همیشه نام مچالهی مسیح را در پنجهی پیروانش. اسب تابان را بنگر با شعری برپیشانیش - لکهئی از خورشید- آری دلبندم بر ناشایستگان اشکی مفشان. *** تو گنج رنگها و لبخندهای من بودی کجاست بویخوشِ دلت؟ کجاست دانائی دهانت؟ کجاست یگانگی؟ بیاد آرید کاکل روزی را که رخشِشِ آن تا کرانههای دوردست میتافت و رامشِ جادوئی رامشگری را که با باد و در باد میگسترد و چکامهاش خوشبو از نامی بود نامی چونان همه ( شگفتا که آدمیان گونهگون را گاه، تنها به یک نام میخوانند!) کجاست، آن که باید ببیند چگونه با رخنهی پیری بر پیکرم راه میپویم بر ریسمان نازک زمان؟ و در آن درهی زیر پا: نیزار زهرآلود انتظار مرده شویان و دوزخ باورها دهان گشادهاند. کجاست او که باید ببیند چگونه روزگار میسوزد و خاکستر میشود؟ *** از گذشته تنها دشنهئی برگرده به یادگار دارم که وااسفا، آوائی برلب همگان میبود از گذشته نام او را دارم و ازامروز تازیانهی سرزنشگران را *** در آن تاریکی نخستین کسی که تن به مهتاب آغشت من بودم. در آن تاریکی آن که ستارهی ناهید را یدک میکشید من بودم عشق نخستین قابلهئی بود که ناف مرا از زمان برید درآنهنگام واژهئی بود شب - ستارگان، نقاط حروفش - جملهئی بود - ماه نقطهی پایانش - بالهی ستارگان و آهنگ ماه بود و ما، دو برگچهی شناور بر دریاچهئی ابدی. ثانیهها میریختند گوئی خزان درختی پیر را میلرزاند. یافتم، آنگاه گمش کردم! دانهی دانای عشق ما چکهئی بود شاید که برای همیشه برای همیشه در دریا گم شد. برگرفته از کتاب «ماه در آینه» بهار ۱۳۶۴ |