|
«شما برای موفقیت در هر هنری باید قدرت شیطانی داشته باشید.» ولتر شعرگفتن مانند نفس کشیدن حق هر انسانی است. زمزمه درونی با خود بخشی از طبیعت آدمی است. هر یک از ما بیرون از زندگی اجتماعی و کلنجارهای روزمره با کار و جامعه، نیازمند باخود بودن و با خود خلوت کردن هم هستیم. با سر سوزن ذوقی می توانیم در گشت و گذار در حالات ذهنی خود، و در نشستن در خلوت خویش نقاشی کنیم، بنویسیم، بسراییم، آواز بخوانیم و.... اما آیا هر آنچه در پاسخ به نیازهای درونی مان بر روی کاغذ می آوریم در خور پخش و انتشار است؟ آیا ترانه هایی را که در حمام یا بیابان با خود زمزمه می کنیم باید همچون کارهای پاووروتی به مردم عرضه شوند؟ چه کسی می تواند معیاری برای پخش یک نوشته با نام «شعر» یا ضبط و پخش یک ترانه داشته باشد؟ اساسا متر و میزانی برای ارزیابی امور ذهنی و «هنر» برخاسته از آن وجود دارد؟ منتقدین ادبی که معیارهای گوناگونی برای شعر بودن یا نبودن یک نوشته ارائه میدهند از ما چه می خواهند و به ما چه می گویند؟ چرا منتقدان ادبی و بسیارانی از مردم ایران حافظ را شاعر میدانند و عسجدی را شعرباف؟ بر چه اساسی ذهن و ذوق عمومی یک ملت در فراخنای صدها سال و با تغییر زمانه و نوع زندگی در ایران، یکی را ناظم می نامند و دیگری را شاعر؟ یکی را یاوه گو می دانند و دیگری را نابغهی شعر؟ چرا خیام و لورکا به جهان غیرخودی هم راه می یابند و هزاران هزار «شاعر» ایرانی و اسپانیایی دیگر نه؟ شاید بتوان گفت میانگینی از ذوق عامه در درازای زمان از سویی، و نگاه و نگرش کارشناسان ادبی در زوایای گوناگون شعرهای شاعران، و کاوش درچیستی و چگونگی شعرها بتوانند پاسخی به پرسشهای ما بدهند. شاعر بودن آسان می نماید اما براستی کار بسیار دشواری است. شعر نوشتن امری سهل می نماید اما براستی که ممتنع است. همه کمپونیستها موتسارات و هایدن و بتهوون نمی شوند و همه «شعر» نویسان، نرودا و پاول سلان و اریش فرید نمی شوند. این فرایند میانگین برخورد مردم، زمانه و منتقدان ادبی است در درازای زمان. سنجه های ادبی و انتقاد هنری هم از دل همین چالش ها و دیدگاهها زاده شده و می شوند. پس می توانیم بگوییم که نه تنها مدعیان شاعری همه شاعر نیستند بسیاری از آنها متشاعرند. شاید بتوان اهل شعر را به سه گروه بخش کرد: ۱ – شعربافان و اینان کسانی هستند که با به هم بافتن واژه ها، علایم ذهنی، عواطف و باورهای اجتماعی شان چیزهایی را سرهم بندی می کنند و باور دارند که شعر سروده اند. نمونه های اینگونه افراد در زبان فارسی پرشمارترین بخش و در واقع مزاحم ترین گروه متشاعران هستند: تا شورش ِ شورستانهای شن، گردش ِ گازها و بازهای بمب ِ اتمی و پرتو پران ِ پارازیت های اسلامی را بر نگاه، چشم و مغز ِ ایرانیان چنگار گردانند. تا گستره ی خاک ِ خسته ی خون خفته ی چهارده سده را هرچه بیشتر گسسته بگسترانند. اینها ذهنیت عمومی را نسبت به شعر بدبین می کنند و بیزاری از شعر را درمیان مردم افزایش میدهند. معمولا انتقادناپذیرترین گروه اجتماعی هم هستند و کوچکترین انتقاد به کارشان حتا اگر با هزار پوشش و تعارف و اما و اگر باشد، آنها را به سختی می رنجاند و موجب دشمنی کورکورانه آنها نسبت به منتقد می شود. پیرامون ما پر است از چنین شعربافانی که انرژی خود و وقت دیگران را بیهوده مصرف می کنند. مرغابیان جوهر دریای تیغ تو هر یک به روز معرکه صیاد صد نهنگ! مولانا کاتبی * شب غم گردباد آهم ازجا برد گردون را فروخورد اژدهای سیل اشکم ربع مسکون را! چه فرق میکند که این مهملات را امیر شیخوم بک سهیلی نوشته باشد یا از یکی از شاعران معاصر؟ مولانا جامی که این شعر را از دهان شاعرش شنید از او پرسید:«شما شعر می گویید یا مردم را می ترسانید؟!» اگر دقت کنیم می بینیم که پرندگان بر اثر میراث ژنیتیکی و غریزی لانه هایی برای خود می سازند و می بافند که متناسب با نیازشان است. تاربافی یک عنکبوت هم با لانه بافی یک جفت کلاغ یا لک لک متفاوت است. غریزه به آنان می گوید چگونه آشیانه ای را باید بسازند یا ببافند. اما در مورد انسان چنین نیست. غریزه هست، هدایت ژنیتیکی هم ممکن است باشد اما انسان این همه را با شعور و آگاهی و تجربه اش می آمیزد و خانه هایی که درست می کند یکسان نیستند. نه در معماری، نه در فرم و نه در بخش بندی درونی ساختمانها. کسانی که شعربافند بیشتر مانند پرنده ها عمل می کنند. میروند سراغ واژه ها و مدهوشانه آنها را به هم می ریزند، به هم می بافند و درهم می آمیزند بل که یک آشیانه نمونه در شعر برای خود و دیگران ببافند. شعربافان اگر تنها متکی بر غریزه باشند از پرنده ها و حیوانات چندان جلو نیستند. چرا که حیوانات در نهایت، لانه و آشیانه ای می بافند و می سازند که بکارشان می آید اما انسان غریزی شعری می بافد که به درد کسی نمی خورد. می تواند برای سبک شدن روح به درد خودش بخورد (شعردرمانی؟) اما هرگاه که آن را منتشر می کند و درگذر داوری همگان میگذارد در واقع دست به خودکشی ادبی زده است. همینکه بسیارانی از عوام و خواص این یا آن شاعر را مهمل گو می نامند و از آثارشان به طنز و تمسخر یاد می کنند نشان می دهد که کم و بیش دریافته اند که طرف پرت است.چنین شعربافی نباید داوری جامعه را به هیچ بگیرد و دن کیشوت وار وارد میدان گلادیاتورهای شعر بشود. شعربافان در واقع بافندگان هذیانهایی هستند که حتا به عنوان علایم بروز یک بیماری روانی برای روانشناسان هم درخور استفاده نیستند. شعربافی از آسان ترین کارها و سرگرمی های ذهن قوام نیافته است. حسابش را بکنید، اگر مولوی افکار ارسطو و افلاتون، آموخته های دینی و تجارب شخصی خودش را نداشت، چی میشد؟ شور،غلیان، آشفتگی یا هیجان و برانگیختگی درون الزاما به شعر نمی انجامد. اگر قرار بود چنین باشد، آنانی که یک مشت حشیش را یکجا می کشند و به عالم هپروت تشریف می برند باید بهترین شاعران دنیا می شدند. شور درون پشتوانه شاعرانگی و شعرنویسی است اما همه آن نیست. شعر بافان، مهمل گویان و شطحیات نویسانی هستند که به تباهی ذهن خود آگاهی ندارند. برای سرودن شعر هم روح طغیانگر بایسته است هم استعداد درخشان، هم شور درون و هم درایت ادبی. هم ندای سروش ناخودآگاه و هم توانایی خودآگاهی. به سروده نظامی گنجه ای: دل هرکرا کو سخن گستر است سروشی سراینده یاریگر است سخن گفتن آسان بر آن کس بود که نظم تهیش از سخن بس بود کسی کو جواهر بر آرد ز سنگ به دشواری آرد سخن را به چنگ نظامی ۲- شعرسازان ای بسا شاعر که او درعمر خود نظمی نبافت وی بسا ناظم که او درعمر خود شعری نگفت شعر سازان برادران تکامل یافته شعربافان اند. چه نظم بسازند و چه ناموزون بنویسند. اینان اندکی حرفه ای ترند. یعنی پرخوانده اند، با قواعد زبان و شعر کم و بیش آشنایند ، صناعات شعر سازی را کم و بیش می شناسند و آنچه می نویسند به ظاهر به شعر واقعی شباهت فراوان دارد اما خواننده حس می کند که این ساختمانهای بظاهر مجلل، خالی از سکنه و موجودات زنده اند. تصنع و فن ورزی آنان گرچه در نگاه اول ای بسا گول زننده باشد اما فاقد روح هنری و دلتپش شاعرانه است. اصالت ذهن، حضور دل و انرژی زندگی در آنها نیست. از دل برنیامده و ناگزیر بر دل هم نمی نشینند. ذهن ما را به ذهنی زنده و تپنده پیوند نمی زنند. به زبان دل و خلوت ما تبدیل نمی شوند، ژرفای حسی، عاطفی و فکری ندارند تا ما را با ژرفاهای تازه ای از هستی و آگاهی انسان پیونددهند. جهانی نو و ناشناخته به ما نمی شناسانند. شعرهایشان به دل ما «چنگ» نمی زنند. میل بازگشت به آنها و بازخوانی شان را در ما برنمی انگیزند. تجربه نوینی از رنگارنگی درون و آگاهی و ناخودآگاهی را به ما نشان نمی دهند. همانند قصر مجللی هستند تهی از زندگی که ما را به درون خود فرانمی خوانند. «واگر شاعر باشی جهد کن تا سخن تو سهل ممتنع باشد»«که شعر از بهر مردمان گویند نه از بهر خویش» کابوس ابن وشمگیر. قابوسنامه من یدالله رویایی را شعرسازی درجه یک و شاعری درجه چندم می دانم. گیرم که او استادانه در فشرده گویی پای می فشرد اما هرگز شاعر خلوتگاه من نبوده است چرا که فن ورزی اش بر شاعر بودنش می چربد، حسابی هم می چربد. شعر او شاید به عنوان نوعی از شعر امروز ایران برای بحث و تئوری بافی های ادبی مورد استفاده و استناد قرار گیرد اما به عنوان شعری که سرشار از شور زندگی باشد مطرح نخواهد بود. آن را که خواندی استاد، گر بنگری به تحقیق صنعتگرست اما طبع روان ندارد حافظ همینگونه است سروده های فلان منتقد ادبی که شعرش حاصل دریافتهای او از نقد ادبی است و نه برآیند شور و حال درون. کسی که با شعر و تئوریهای نقد شعر آشناست ، می داند نیاز زمانه چیست و چه چیزی باید سروده شود اما نمی تواند آن را بسراید، چرا که شاعر توانمندی، نیست یک شعرساز حرفه ای است. من او، من شاعرانه نیست، من همگان یا بسیاران نیست. شعر او نه به ذوق عامه پاسخ می دهد نه به ذوق خواصی که نخست به شعریت یک اثر لبیک میگویند و بعد به ساخت و بافت و لحن و زبان آن. هرگاه فرصتی یابم به جای شعر آنان می رویم شعر مایاکوفسکی یا فروغ را می خوانیم. این دو نفر اخیر شاید شعرشناسان خوبی نباشند اما بی گمان شاعران خوبی هستند که شعرشان از دلشان برمی خیزد. چرا جهانیان برای یک کاسه، کوزه و یا بشقاب عهد باستان که با کمترین امکانات فنی و صنعتی اما با بیشترین حضور انسان درست شده ارزش بیشتر قایلند تا برای محصولات زیبا و بی نقص یک کارخانه سازنده ظروف ؟ چرا ما نقش و نگار در غاری سنگی را بیشتر هنری می دانیم تا نقش و نگاری حک شده بر یک کمربند چرمی از یک کارگاه تولید کمربندهای لوکس و پرنقش و نگار؟ چرا ما این یا آن فرش دست بافت ایرانی را یک شاهکار هنری می نامیم اما فرشهای ماشینی را که به مراتب دقیق تر و مهندسی شده ترند آثار هنری نمی دانیم؟ در دنیای شعر هم چنین است. اگر خلوص درون، حس و حال دنیای معنوی، و دل و جان در یک شعر غایب باشند ما دیگر نه با شعر که با فن آوری زبانی – هرچند دقیق و مهندسی شده – روبروئیم. امروزه بسیاری از ایرانیان از اوج گرفتن امواج شعری و از تولید انبوه شعرواره ناخوشنودند. و از هجوم ملخ وار اینهمه شعرواره به زبان فارسی ابراز بیزاری می کنند. آنها این موجها را مزاحم زبان، شعر ایران، و وقت خود می دانند. اما همینان تا فرصتی به دست می آورند میروند سراغ خیام و شاملو و حافظ. پس، می توان نتیجه گرفت که اقبال یا روی گردانی توده ها در برخورد با شعر، یکی از ملاکهای سنجش شعری است. درواقع، توده ها بهترین و بزرگترین منتقدان شعراند، چرا که شعر درنهایت می خواهد به آنها تحویل شود و آنها این اختیار را دارند که شعرهای زمان خود و دیگر زمانها و مردمان را بپذیرند یا نه. اگر درین نوشتار از این و آن شاعر نام می برم به معنای مطلق کردن نظراتم در باره همه سروده هاشان نیست بل که متوجه جنبه های عام جاری در شعرهاشان است. شعرسازان هرگز نتوانسته اند به عنوان شاعران واقعی جایگاهی ویژه برای خود دست و پا کنند. امروز بیش از هرزمان دیگری با شعرسازان حرفه ای روبروایم که گاهی ما را از خواندن شعر و شعرگرایی دلزده میکنند. هرشاعری در نهان یا عیان، احتمالا خود را یک نابغه و یک شاعر بی همتا می داند. برخورد انتقادی با اینان عواقب و هزینه های سنگینی دارد. بنابراین ما معمولا در برابر شعرسازیهای آنان سکوت میکنیم و شگفتا که اینان در خلوت خود از خود نمی پرسند چرا شعرشان - به دور از تعارفات بی پایه دوستان و نزدیکانشان-، به میان مردم نمی رود و اقبالی نمی یابد؟ اینان به قتل عام واژگان سرگرم اند و مردم سرهای بریده واژه ها و تن های پاره پاره اجزاء زبانی را به دست اینان می بینند و دچار بیزاری می شوند. اگر چه ذهنیت عمومی جامعه نقد ادبی نمی نویسد اما شعرساختگی و مصنوعی را پس می زند. اگر همین نوشته را کسی دیگر می نوشت و من آن را می خواندم بی گمان با خود می گفتم : «حق دارد اما مربوط به من نمی شود چون هرکس نداند من، خود می دانم یک شاعر نابغه و استثنایی هستم و بزرگترین شاعر جهان!» گویی این رباعی از شیخ مغربی شاعر سده هشتم وصف حال این خود شیفتگان هم هست: گنجی که طلسم اوست عالم، مائیم ذاتی که صفات اوست آدم، مائیم ای آنکه توئی طالب اسم اعظم از ما مگذر، که اسم اعظم مائیم! و اکنون که من خود دارم این نوشته را می نویسم بی گمان خود را از این عیب جویی ها مبرا ارزیابی میکنم و دارم بیرون از خودم به داوری شعر دیگران می پردازم. چنینیم ما شاعران خودشیفته ای که توان درک خود و زمانه را نداریم. ما شاعرانی که خود را مرکز هستی شاعرانه می دانیم و می پنداریم منظومه های جهان شعر همه گرداگرد شعر ما به چرخش اند و بدون ما نه شعر ارزشمندی وجود دارد و نه شاعری بی همتا. شاعران سبک هندی که درآغاز درکار تحولی بزرگ در شعر بودند بعدا به صنعتگرانی بزرگ در کارگاههای تولید مصنوعی و انبوه شعر تبدیل شدند. در روزگار ما نیز مکتبهای شعری مانند موج نو و شعرحجم، شعر پلاستیک و ... نمونه های همان شعرهای صنعتی و کارگاهی پس از راه افتادن شعر نیمایی و شعر نو هستند. همه شاعران کم و بیش گذرشان به ساختگری شعر هم افتاده است. تفاوت این است: شعر گروهی از شاعران به تمامی فدای ساختگری شده و شعر گروهی دیگر بر ساختگری چیره شده و فن آوری زبانی و شعری را به پیشکار و خدمتکار شعر خود تبدیل کرده است. یعنی اول شاعرند بعد استاد و صنعتگر. حال آنکه که آن گروه دیگر، اول صنعتگرند و بعد شاعر. و تشخیص این دوگونه شعر از هم، در طی زمان و از راه برخورد بی غرضانه اذهان و افکار و اذواق عمومی صورت می بندد. یادم نرود بنویسم که عجوزه ای زشت رو را نمی توان با هفتاد قلم آرایش به زنی جوان و زیبا بدل کرد. و یعنی، نمی توان با سخن ورزی و آرایشهای شعری به توهمات، شطحیات و مهملات روح شاعرانه بخشید. و نیز، یک زن جوان و زیبا که از پیرایش و آرایش خود غافل بماند جذابیت اش کمتر از زمانی است که خود را می آراید. و یعنی، هر شعر خوبی هم نیاز به پیرایش و آرایش یا همان سخن آرایی و ساختگری دارد. ۳- شاعران ببانگ چنگ بگوییم آن حکایتها که از نهفتن آن دیگ سینه می زد جوش شراب خانگی ترس محتسب خورده بروی یار بنوشیم و بانگ نوشانوش حافظ حکایتهای نهفته در دیگ سینه حافظ که به جوش و خروش درمی آید، از همان آغاز به دیگ سینه ما میریزد و این شعر، ما را به جان حافظ راه میبرد. شعر او سخن دل و جان ما می شود. . شعر بسامان شعری است برخاسته و برجوشیده از نهان. چرا فروغ فرخزاد به خلوت بسیارانی از ما نزدیک تر و خودی تر است تا مثلا پروین اعتصامی؟ چرا رمانهای محمود دولت آبادی با فراوانی حشو و زوائدشان (کلیدر) ما را بیشتر مجذوب خویش می کنند تا رمانهای جواد مجابی (از دل به کاغذ). چرا سهراب سپهری مانوس تر از سعید سلطانپور با مردم است؟ با اندکی ژرف اندیشی در می یابیم که خلاقیت ذهنی، حس و حال درونی، و باریک شدن در اجزاء هستی، نزد این دو متفاوت بوده است. نیمایوشیج در دگرگشت شعر ایران یک انقلابی بزرگ بود اما هرگز یک شاعر بزرگ نبود. سوای برخی شعرهای کوتاهش، شعر او، شعر فیووریت و شعر خلوت ما نیست. حافظ زبان درون ما است «لسان الغیب» ماست اما عسجدی و انوری نه، هرچند شاعری چنین بسراید: در شعر سه تن پیامبرانند، هرچند که لا نبی بعدی اوصاف و قصیده و غزل را، فردوسی و انوری و سعدی این بیت، نوعی نقد و نظر ادبی است به زبان نظم در حوزهی شعرسازی. شعر، فرایند آمیزش هستی و آگاهی در ناخودآگاه و خودآگاه شاعر است که رنگهای ذهن و منشورعواطف را در فشرده ترین و گویاترین زبان با ما درمیان میگذارد. آگاهی (شعور، شناخت و اندیشه) خود محصول هستی بیرون از ذهن است در چالشی میلیون ساله میان ذهن بشر و بازتاب واقعیت در آن. بنابراین، شاعران پیش از آن که آفریننده باشند، آفریدهی هستی اجتماعی هستند. چگونگی دخالت و بازتاب هستی در ذهن و ناخودآگاهی ما میزان توان خلاقیت ادبی را در ما معین میکند. اما این تازه آغاز کار است. همانگونه که زمین شوره سنبل برنیارد، زمین مساعد هم بخودی خود گلستان نمی شود. اکنون باغبانی آگاه و کوشا باید برزمین مساعد و در اوضاعی هارمونیک بتواند کشت و برداشت کند. اینجاست که فن آوری، سخن شناسی، زبان شناسی، مردمشناسی، تجربه اندوزی و آگاهی در کنار شور و هیجان و بیداری ذهن می توانند به کمک باغبان بزرگ زبان (شاعر) بیایند. شاعران ناگزیر به سرودن هستند همانگونه که خورشید ناگزیر از تابیدن است. سیاره ها نمی توانند نوری از خود بتابانند، این، تنها از ستارگان برمی آید چرا که سرشت آنان چنین است. یک مشت موم در دستان یک بی هنر هرگز به شکلی متعالی تغییر نخواهد یافت. یک قطعه خارا تنها با دخالت میکل آنژ به یک پیکرهی زیبا، با معنا و ماندنی تبدیل می شود چرا که میکل آنژ می داند چگونه باید هستی یا واقعیت بیرونی را دستکاری کند و سنگ را آنچنان بتراشد که پیکره های پنهان در آن را کشف و عیان کند. هر تیشه به دستی الزاما یک پیکرتراش نیست و هر مداد به دستی الزاما شاعر نمی شود. علت این که محمد پیامبر و برخی فیلسوفان مانند افلاتون دشمن شاعران بودند این بود که شاعران می توانستند در نظم و نظامی که «خدای» آنان یا خود آنان «آفریده» بودند شورش و آشوب برپا کنند، در نظم و هستی آنان دست ببرند و «معجزات» کلامی، فکری و فلسفی آنان را خوار و بی مقدار کنند. اگر شاعر نتواند برتر از پیامبران بیندیشد نمی تواند آنان را افشا و مطرود کند. اگر شاعری نتواند از «کلام الله» نیرومند تر و بسامان تر بسراید نمی تواند تغییری در نظم تحمیلی ادیان و نظامهای اجتماعی بوجود آورد. اگر شرط نخست شاعر بودن، دارا بودن فره هنری و استعداد هنری است، شرط دومش دانش همه جانبه و ذهنیت تهاجمی اوست. پس از اینهاست که او می تواند در هستی بیرونی مداخله کند. مداخله با اندیشه، زبان،عاطفه و با حقیقت هنری که ریشه درهمین جهان دارند. از چشمه، آب می جوشد و از ذهن شاعر، شعر. زور زدن برای سرودن و مهندسی فریبکارانه زبان ما را به شعر راستین رهنمون نمی شود، ما را به نثرنویسی ها ملال آوری با تتابع اضافات مضحک می کشاند، ما را گاهی به ویرانه و گاه نیز به ساختمانهای لوکس اما بی روحی می کشاند که برای زیست خفاشان و دراکولاهای لوکس مناسب اند نه برای بازیابی و بازسرایی جهان بگونه ای که ترکیبی باشد از وقایع و حقایق با فردیت و یکه گی شاعر. اما این که این یا آن شعر براستی شعر است یا نه؟ باید چون عطر از درون خود گل بیرون تراود نه از زبان شاعرش و منتقدش شنیده شود.(مُشک آن است که خود ببوید، نه آن که عطار بگوید) هر انسان آموزش دیده و با احساسی می تواند دریابد آنچه را که می شنود شعر است یا شعرواره؟ هر انسانی که حس بویایی داشته باشد براحتی درمی یابد که این گل زیبا که به او ارمغان شده کاغذی است یا طبیعی؟ آنانی که میخواهند گلهای کاغذی شان را به جای گلهای طبیعی به ما غالب کنند به شعور ما و به حس دریافت هنری ما اعتنایی ندارند. همه کسانی که مهمل می بافند و براین پندارند که شاعرند نیز ازین قماشند. شعر، خود می گوید که شعر است حتا بدون حضور شاعر و منتقد. هرگاه رادیو یک سنفونی ژرفامند و تاثیربخش را پخش می کند، برمی خیزیم و صدای رادیو را زیادتر می کنیم و هرگاه یک شبهه سنفونی ساختگی را پخش میکند درونمان ما را وامی دارد که برخیزیم و رادیو را ببندیم. برخوردما با شعر هم چنین است. چون که یاد گرفته ایم گل طبیعی را در میان انبوه گلهای مصنوعی و بی خاصیت بازشناسیم. |