|
مانی
اسید به زیبائی درخشانم پاشیدی وطن!
تاريخ نگارش :
۲٨ مهر ۱٣۹٣
|
|
میرزاآقا عسگری.مانی
<>
وطن، وطن، وطن من!
<>
وطن!
تو دوست، دوست، دوست نمیداری ام!
قلهی قرمزی بودم
بر شانههای اساطیر
برآمدگاه خورشید.
ریگی سیاه در گذرگاهم کردی وطن!
افق را از شانهام شُستی
تو قله، قله، قله را تاب نمیآوری!
<>
حلقهای که بر گلویم میتنگی
ادامهی دستان آسمانی توست.
<>
این بیت آشفته
در شعر بلند جهان
مویهی جانفرسای توست
نیست؟!
<>
وطن جان!
شغاد من!
این چاه که رخش، و مرا به نیستی میکشد
دهان فرزندخوار توست
نیست؟!
<>
تو هی بگو غریبهنوازی!
مگر این کهکشان شکسته
با ستارههای سرگردانش
در غربتی جهانگستر، حاصل تیپای تو نیست؟
هست!
<>
جهان پهلوانا! پدر!
خنجرت پهلویم را پهنهی خون کرده است و پهنای درد!
تو بازهم که پوست مرا زمرگ آکندی و
بر دروازههای جهان آویختی!
<>
وطن! دروغ نگو!
تو دوست، دوست، دوست نمیداری ام!
آنگاه که تاج شکوهمند به سر داشتی
خواب من از تسمههای شبانگاهی و
سربهای سحرگاهیات خونین بود
اکنون که شب به خود پیچیدهای
بیداریام از حدیث مرگ و آیات نیستیات خونینتر است.
<>
وطن جان!
تو در زندانهایت به من تجاوز کردی
نکردی؟!
تو دهانم را پر از خون و توبه کردی
خاک نشابور،
دشت خاوران
و گرمابهی کاشان را پوشش تن خونینم کردی
نگو که نکردی؟!
تو دوست، دوست، دوست نمیداری مرا، خودت را!
نمیداری. نمیتوانی بداری!
<>
عشق من!
تو را تازیانهئی میبینم که برگردهام فرودمیآید
شکل ِتیر خلاصی تو!
شکل ِاسبی که گیسوانم را به دمش بستهاند و
بر خارزار تاریخ میدود!
خدایت ببخشاید سلمان پارسیِ!
تو اهورایت را فرش سُم ِشترها کردی
نگو که نکردی!
<>
دروغ نگو عزیزم!
تو آتش دانش و دوستی را
زیر سنگ سیاه خموشاندی
همین ساعتی پیش
اسید به زیبائی درخشانم پاشیدی.
نپاشیدی وطن؟!
حالا هی نگو:
«این که میگوئی نیستم فرزندم!»
پس چیستی؟
<>
مام میهن!
تو دوست دوست دوست نمیداری فرزندانت را.
تو آوازخوانت را تکه تکه نکردی؟!
این تو نبودی، نیستی مگر که بر خود غلتیدهای
با پهلویت پهنهی خون و پهنای درد؟!
عزیزکم، دلم را کُشتی
حتا برایم سینهای نگذاشتی
که دَمیسر برآن بگذاری و بموئی
حیف!
<>
اگر وطنم نیستی
چیستی؟!
اگر فرزند تو نیستم
کیستم؟!
<>
----------------------------
از کتاب شعر مانی: «پوئیتیکا، پولیتیکا، اروتیکا .