|
مانی
سیمین بهبهانی از نگاهی دیگر
تاريخ نگارش :
۹ شهريور ۱٣۹٣
|
|
دوست نازنین ام دکتر سیاوش عبقری خبر داد که در پایان ماه سپتامبر ۲۰۱۴ در آتلانتای آمریکا بزرگداشتی برای سیمین بهبهانی برگزار می کنند. ایشان از من خواستند که پیامی کوتاه در این باره برایشان بفرستم. آنچه می خوانید، نوشتار این پیام است.
میرزاآقا عسگری مانی. ۳۰ آگوست ۲۰۱۴
<><><>
سیمین بهبهانی از نگاهی دیگر
---------
سیمین بهبهانی را از دو منظر می نگرم:
سیمین شاعر
وسیمین در جایگاه یک روشنفکر مسئول.
برخلاف کسانی همچون دولت آبادی، گلشیری، سپانلو و دهها شاعر ونویسنده دیگر در ایران که منافع و موقعیت شخصی خود را بر منافع ملی و مردمی ترجیح میدادند و می دهند، سیمین بهبهانی شاعری بود شجاع که کمتر به حکومت جمهوری اسلامی باج می داد و از دست آن صله نمی گرفت.
او عضو کوشای کانون نویسندگان، همراه مادران داغدیده ایران، همدم دانشجویان معترض و سرایشگر دردهای اقشار پایین جامعه بود. سیمین بهبهانی کم و بیش در اردوی به اصطلاح «اصلاح طلبان حکومتی» ایران بود. کم و بیش از دولت خاتمی پشتیبانی میکرد و فراتر از آن با سرچشمهی واپسماندگیهای مردم ایران یعنی اسلام مشکلی نداشت. او بر این باور بود که «با اسلام می شود به زن آزادی داد»! این گونه برخوردهایش زهر حکومت را علیه او میگرفت. هرچند که چه برای جناح های تندرو حکومت اسلامی، شاعر نامطلوبی بود. میگویند دوست همه کس، دوست هیچ کس نیست. اما روش سیمین عملا چنین بود که می توان با بسیارانی سازگاری داشت و از پشتیبانی آنان بهره گرفت.
اما کیست که کامل باشد و در زندگی اش فراز و فرود و افت و خیز نداشته باشد. سیمین شاعری بود که بویژه پس از سونامی ۱۳۵۷ هرچه بیشتر درمیان مردم و طبیعتا در دل آنان جای گرفت.
سیمین برای حکومت اسلامی شاعری نامطلوب، غیرخودی و معترض بشمار می آمد، و این ویژگی و وضعیت، مردم را به او نزدیک و او را به مردم نزدیکتر کرده بود. مردمی که به درستی دوست دارند نمادهایی برای مقاومت در برابر حکومت، و دهن کجی به آن را داشته باشند و چه بهتر که درمیان این نمادها، شاعرانی هم باشند که فراتر از گرایشهای سیاسی سنتی باشند، خود باشند و صدای زمانهی خود. سیمین چنین بود.
او در ایران می زیست و درمیان تبعیدیان نبود، بنابراین هواداری آشکار از او برای دوستدارانش هزینه ای نداشت. سیمین شاعری بود که در نافرمانی مدنی – تا جایی که بگونه ای جدی برایش خطرآفرین نباشد- درکنار مردم ایستاده بود. در این پهنه، شاملو جدی تر و بلندقامت تر بود. گرچه شاملو هم با انتقاد بی جایش به فردوسی و شاهنامه، خواه یا ناخواه در این زمینه با نگاه حکومت همراه شد. آنجا که گفت «چراغم در این خانه می سوزد» نوعی دهن کجی به شاعران و نویسندگان تبعیدی بود. حال آن که چراغش - که همانا کتابها و شعرهایش باشند- در همان زمان، بیشتر درمیان ایرانیان برونمرزی پخش و نشر میشد. «کتاب کوچه» شاملو در ایران پروانهی نشر نمی یافت و «مدایح بی صله»اش نخستین بار در سوئد منتشر شد. سیمین هم خطاب به ایرانیانی که براستی جانشان در خطر بود و یا، دیگر تاب فشارهای سیاسی، دینی و ضدفرهنگی رژیم را نداشتند و ناگزیر به کشورهای غربی سرازیر شدند سرود:
بروید تا بمانم، بروید تا بمانم
که من از وطن جدایی، به خدا نمی توانم
من و کنجِ این پریشان، به دیار سفله کیشان
نروم که مهرِ ایشان، به گدا وشی ستانم
البته سیمین، برخلاف ادعایش می آمد و درمیان همین ایرانیانی که آنان را «گداوشانی در دیار سفله کیشان» می نامید شعر می خواند و با یاری آنها کاندید دریافت جایزه می شد و از دست همان «سفله کیشان» جایزه هم میگرفت!
در جایگاه شاعر، او اوزان تازه ای به اوزان شعر کلاسیک افزود. زبانی نسبتا روان و ساده داشت و به همین روی تاثیر گذار. ریتم و وزن بخشی از شعرهایش را از طبیعت کلام روزمره میگرفت، اما سخنی استوار و بقاعده داشت. هرچند او هم ناگزیر بود در مواردی پیرو وزن و قافیه باشد و ناگزیر بافت طبیعی کلام را به هم می ریخت:
بروید تا بمانم، بروید تا بمانم
که من از وطن جدایی به خدا نمی توانم
در مصراع دوم، طبیعت کلام چنین است: به خدا که من نمی توانم از وطن جدا بشوم. بیتهایی از این دست بار و راز شاعرانه ندارند. تنها یک ابراز نظر هستند و نوعی موضعگیری سیاسی.
گرچه غزل نامدارش: «دوباره می سازمت وطن» را پس از جنگ ایران با عراق و بدنبال پیامدهای ویرانگر آن سروده بود، اما مفهوم شعر فراتر رفت و رنگی از سیاست هم گرفت. و این معنا را یافت که ایران ویران شده به دست حکومت اسلامی را باید دوباره ساخت! در پسزمینهی این معنای مجازی و الصاقی از سوی مردم، کم و بیش بوی براندازی هم وجود دارد! درست مانند سرودهی حمید مصدق: «تو اگر برخیزی، من اگر برخیزم، همه بر می خیزند» که مصدق آن را برای انقلابیون زمانه اش یا درهمفکری با آنان نسروده بود. او اصولا شعری عاشقانه نوشته بود اما مردم معنای دیگری به آن شعر تزریق کردند و آن پاراگراف از شعراو را به شعار خود تبدیل کردند.
سیمین البته که جایگاهی ویژه درشعر معاصر دارد اما آنگونه که برخی ها شتابزده - و به دور از معیارهای نقد ادبی- می گویند بزرگترین شاعر معاصر بود نبود. مقایسهی او با حافظ و فردوسی از پایه نادرست است. زمانه غربال بدست از پی می آید و پس از فروکش کردن موج احساسات و تبلیغات، سیمین هم در جایگاهی قرار خواهد گرفت که حق او و شایستهی اوست. فردوسی پادشاه شکوهمند شعر پارسی و ایرانگرایی بود. او پس از شکست ذلت بار ایرانیان از اسلام و تازیان، کوشید روحیهی پهلوانی، میهن دوستی، پایداری و جنگاوری را در ایرانیان به زانو درآمده و درهم شکسته زنده کند. کم و بیش موفق هم بود. شاهنامهی او یک شاهکار جهانی هم هست. اما سیمین هرگز در چنین پایه و مایه ای نبود. سیمین رندی ها، تیزبینی ها و طنزهای تابوشکن حافظ را هم نداشت، قد و بالای شاملو را هم نداشت اما پس از فروغ، و درمیان صدها شاعر مرد و زن شاعر در ایران امروز، قامتی رسا و چهره ای درخشان و کلامی ستودنی داشت.
غزلسرایان معاصر ایران عمدتا با شعر نیمایی و پسانیمایی بیگانه بودند یا با آن دشمنی می ورزیدند مانند دکتر حمیدی شیرازی، رهی معیری و دیگران. همین وضعیت باعث میشد آنها از اندیشه ها و امکانات تازهی شعر که از سوی نوگرایان شعر ایران مطرح میشد دور بمانند و هرچه بیشتر در اوزان عروضی، زبان مستعمل گذشتگان، استعارات کهنه، و صنایع لفظی تکراری گذشته درجا بزنند. اما سیمین بهبهانی همنشین و مأنوس نوگرایان بود. در کانون و محفلهای آنها حضور جدی داشت و بنابراین به تازه ترین تئوریها، اندیشه ها، نوآوری ها و نواندیشی ها دسترسی داشت و این خود، یاری بزرگی به او بود تا بتواند هم وزنهای تازه ای به غزل ایران بیفزاید و هم شعرش به روزگار ونیاز جامعه نزدیکتر شود. در واقع او نواندیشی بود که از فرمی کهن در شعر بهره میگرفت. شعر و نام و یادش پایدار باد.
-------
با کاروان
سیمین بهبهانی
بروید تا بمانم، بروید تا بمانم
که من از وطن جدایی، به خدا نمی توانم
چو مجال تن شود طی، چو بریزدم رگ و پی
تو همان«حکایت نی» ، شنوی ز استخوانم
شب غربت ار چه رنگین، ز بلور و نور آذین
به چه کار آیدم این، که در او نه شادمانم؟
ز گدازه های آتش، شب و روز در کشاکش
چو خیال من مشوش ، شده ذهن آسمانم
گُلِ روشنی نهان بِه، خفه در چراغدان بِه
که به گوش ها سنان به، ز خروش گزمگانم
حرمی که سایه می زد، به سرم اگر بریزد
دلِ من کجا گریزد، که مقیمِ آسمانم؟
من و کودکان و پیران، غم جنگجو دلیران
به همین خموش ویران، که در اوست آشیانم
من و کنجِ این پریشان، به دیار سفله کیشان
نروم که مهرِ ایشان، به گدا وشی ستانم
اگر این کبود ایوان، نه گشاده است و خندان
زمن است و شهروندان، نه به وام، سایبانم
به امید روز بهتر، پی گام ، گام دیگر
زده ام به سویِ باور، بروید تا بمانم