|
آبان ۱۳۷۱. نیویورک در تازه ترین سفرم به آمریکا (۲ تا ۱۲ آگست ۲۰۱۵) از یار نازنینیم بیژن اسدی پور شنیدم که فرامرز سلیمانی بیمار و خسته است. دلم به تنگ آمد. کارهایم چنان فشرده بود که حتا نتوانستم یک تلفن به فرامرز بزنم. در ژرفای دلم هم ، دوست نمی داشتم صدایی خسته را از مردی خستگی ناپذیر بشنوم. دیدن مرتضا میرآفتابی هم خلقیاتم را به هم ریخت. آن مرد نیرومند و شاداب گرچه هنوز با نیرومندی و دل زنده اش سخن می گفت اما همان مرتضایی نبود که سالها پیش دیده بودم. انسان خاکی سرانجام روزی به فرسایش تن می رسد، هرچند ای بسا اندیشه و دل اش به شادابی باشند. اما بیژن خوشبختانه سرحال بود و ورزشکار و بذله گو. آن افسر وظیفهی لاغر ۵۰ سال پیش که در پادگان فرح آباد با زنده یاد عمران صلاحی مثلث پادگانی شعر و طنز را درست کرده بودیم، اکنون با اندامی ورزیده و تنومند و بقاعده، راه دوری را پیموده و به برنامه ام در ساکرامنتو آمده بود. شادی و اندوه از دیدار و یاد دوستان کهن، در درونم غوغایی بر پا کرده بود که از بروزش در میان جمع، پرهیز می کردم. برای درودی از دور به فرامرز جانم، یادمانی از سالهای دور را در اینجا باز نشر می دهم. مانی. ۱۳ آگوست ۲۰۱۵ <><><> در ایران با فرامرز سلیمانی از نزدیک آشنا شدم. مهربان بود و دوست باز. هنگامی که از بهار ۱۳۶۳ تا اواخر سال ۱۳۶۴ درتهران آواره و فراری بودم و حتا شماری از افراد خانواده و دوستان جان جانی از روی ترس به ما پشت کرده بودند او برای همسرم دربیمارستان آپادانا شغل موقت پرستاری را دست و پا کرده بود. در آنزمان او سوای مطب شخصی در بیمارستان آپادانا هم کار می کرد. فرامز مدتی را در تهران دوام آورد و حتا با ماهنامه «دنیای سخن» هم همکاری نزدیک داشت اما سرانجام ناگزیر شد دست همسر و فرزندانش را بگیرد و ایرانی را که آنهمه دوست داشت و میدارد ترک کند. چون بخشی از تحصیلاتش را در آمریکا انجام داده بود به نیویورک رفت، اکنون گذر من هم به نیویورک افتاده برای شعرخوانی و سخن در دانشگاه کلمبیا. فرامرز شاعر و شعرشناس خوبی است. در زمینه شعر و تئوریهای مربوط به آن توافق نظر چندانی نداریم اما هردو شعر خوب را از هر جریان شعری که برخاسته باشد دوست داریم. فرامز عکاس خوبی هم هست با یک دوربین نسبتا حرفه ای که آن را روی شانه می اندازد مرا به مانهاتان نیویورک می برد تا شاعر اسدآبادی از شاعر گرگانی بیاموزد که شهر مدرن یعنی چه! برای نخستین بار بوقت تماشای برجهای بلند نیویورک بارها کلاه از سرم می افتد و مانند هنگامی که نامه های پیچ در پیچ بیژن اسدی پور را میخوانم سرم گیج میرود. برخلاف تهران توسری خورده و خموده که در پیاده روهای شلوغش جای سوزن انداختن نیست، پیاده روهای مانهاتان تمیزند و نسبتا خلوت. فقط توریستهای شگفت زده، ژاپنی های دوربین به دست، برخی سیاه پوستانی که گاهی رقصان و آوازخوان میروند و می آیند، و دو شاعر سربه هوای ایرانی در آنها جابجا می شوند. فرامرز که مرا با ترن زیرزمینی به مانهتن آورده هنوز هم دارد درباره شهر و شهرسازی نیویورک توضیح میدهد. در دلم میگویم «برای راهنمای گردشگران نیویورک جان میدهد!» مرتب می پرسد اگر تشنه یا گرسنه هستم بگویم تا چیزی بخرد. نیم تنه ای که بر تن دارد از همانهاست که نه تنها کمیته چی ها و انقلابی های چپ یا مذهبی بر تن می کردند، برخی از روشنفکران هم آن فرنجهای مغز پسته ای و پرجیب را با علاقه می پوشیدند. مگر ما از چگوارا یا فیدل کاسترو چه کم داشتیم؟! چرا آنها چنین فرنجهایی را بپوشند و ما نه؟ در ایران یکی از این اوورکتها داشتم که بدرد همه کاری میخورد. از رفتن به کوه و میهمانی بگیر تا محافل ادبی. حالا فرامرز یکی از آن اوورکتها را برتن دارد و حالا عکس نگیر، کی بگیر! روز آفتابی نیویورک را به دیروقت پس از ظهر میرسانیم. برمی گردیم. آماده می شویم برای رفتن به محل شب شعر. سوار اتوموبیل فرامرز می شویم و او تا پارکینگی در دانشگاه کلمبیا میراند. یک کارتن سنگین حاوی کتابهای من برای فروش همراهمان است. هرچه سعی می کنم که خودم کارتن را بر شانه بگیرم و برویم فرامرز نمی پذیرد. با مهری توجه برانگیز کارتن سنگین را در آغوش میگیرد و نفس نفس زنان به سالن شب شعر میرسیم که یکی از سالنهای کوچک دانشگاه و تقریبا پر از ایرانیانی است که برای حلسه آمده اند. اداره کننده شب شعر، دکترحمید دباشی ادب شناس خوش ذوق و باسواد بود که برای گشایش جلسه مایه زیادی در معرفی من گذاشت. حرفها و نظراتش خیلی کارشناسانه و دقیق بود و نشان میداد که شاعری را که معرفی میکند خوب می شناسد و مانند بسیاری از دوستان نیست که چنین مسئولیتی را می پذیرند بی که چیز چندانی از زندگی، افکار، اشعار و جایگاه شاعر بدانند. چنین دوستانی اغلب از خودم می خواستند معرفی نامه ای از خودم در اختیارشان بگذارم تا بخوانند. شب شعر و آنگاه پرسش و پاسخ تا پاسی از شب ادامه می یابد و ما خرسند و خوشنود به همراه چند تن برگزارکنندگان و شاعران و نویسندگان ایرانی برای خوردن شام به یک پیتزا فروشی میرویم. دو بانوی فمنیست هم در میان دوستانند که با من سر بحث های فمینیستی را باز می کنند. نظراتشان برایم تازه و گاهی عجیب است. هر دو در زندگی زناشویی شکست خورده اند . در یکی از روزهای بعد به هنگام پیاده روی در شهر بحث و گاهی مشاجره خود را از سرمیگیریم. آنزمان، موضوع فمینیسم برای ما ایرانیان بسیار تازه و غریب بود. گویا در همان سفر بود که دوسه شب هم میهمان دوست جوان، ادب شناس و نواندیشم دکتر احمدی بودم . آنزمان خانم رویا حکاکیان که شاعر جوان و زیبایی بود با احمدی دریک آپارتمان کوچک زندگی میکردند که ماجرایش را جداگانه خواهم نوشت. در درازای این سالها مکاتبه ام با فرامرز کم و بیش ادامه داشته. نامه های او در آرشیو نامه های کاغذی ام چشمگیرند. او کماکان در پهنه شعر (موج سوم) کوشا و پویا است. <><><> دیدار با بیژن اسدی پور در نیوجرسی یادم نمی آید که در نیوجرسی شب شعر داشتم یا بیژن اسدی پور آمده و مرا از نیویورک نزد خود برده بود. برعکس اردشیر محصص، بیژن خانه بزرگی دارد و زیر زمینی بزرگ که کارگاه نقاشی اوست. نظم و دقتی چشمگیر در چیدن اشیاء، کتابها، مجلات و طرح هایش توجه هر تازه واردی را جلب میکند. بیژن شاداب، طناز و گشاده چهره است. با همسر و فرزندانش در این خانه که تراسی بلند باچشم اندازی زیبا دارد زندگی میکند. در جلد دوم همین کتاب (خشت و خاکستر) از نخستین دیدارم با او در پادگان فرح آباد تهران نوشته ام. همانگونه صمیمی وخودمانی از من پذیرایی میکند. مرا به اینجا و آنجا هم می برد برای گردش. از جمله به کنار دریا. یادم نیست در همین سفر بود یا سفر دیگرم به نیوجرسی که فرامز سلیمانی هم به ما پیوست. فرامرز و بیژن از یاران نزدیک به هم بودند. بیژن ما را کنار دریای مواج با موجهای کف آلودش برد. ساعتی سه نفری در آنجا بودیم و همانجا شعری نوشتم برای این دو هنرمند و شاعر و تقدیمشان کردم. امروز که آرشیو نامه هایم را می نگرم می بینم دهها نامه و طرح از بیژن در آرشیوم هست. او عادت داشت طرحی از خود را کپی میکرد و دور و بر و جاهای خالی طرح جملاتی چرخان می نوشت. مثلا نامه اش از روی شانه زن یا مرد یا پرنده ای که طرح زده بود آغاز میشد و جملات قوسی و دایروار، عمودی یا منکسر دور پیکر یا درون آنها نگاشته میشدند. انگار ماری سرخ یا سبز (او اغلب با خودکار قرمز یا سبز می نوشت) بر پیکر طرح چمپاتمه زده است. برای خواندن نامه باید مرتب ورقه را به چپ و راست می چرخاندی یا خودت برمی خاستی و دور نامه می چرخیدی و در همان حال باید گردن خود را هم چپ و راست و چشمهای خود را هم مانند دوتا گلوله در جهات مختلف هدایت میکردی تا بتوانی نامه را بخوانی. همکاری بیژن و من سالها به درازا می انجامد. طرح های او را سوای چاپ در «دفترهای ادبیات و هنر» در یک ماهنامه ادبی فرهنگی آلمانی زبان با نام «پل» که آلمانی ها و ترکهای مقیم آلمان آن را منتشر میکردند به دست چاپ می سپردم. هرجا مجله ای بفارسی راه می افتاد من چند طرح از بیژن را برایشان می فرستادم. باید شادمان باشم که بیژن طرحی از من نزد وگرنه سطح بالای سرم که طاس است میشد جای نامه نگاری او. بهنگامی که با بیژن مکاتبه کاغذی داشتم هرگاه سرم گیج میرفت همسرم میگفت حتما دوباره نامه ای از آقای اسدی پور را خوانده ای! ------------------------------ اینهم شعری که برای بیژن و فرامز نوشته بودم: <><><> کف ِ قُلقُله زن برای فرامرز سیلمانی و بیژن اسدی پور <><><> غلتان بر چینابها کفِ قلقله زن منم برین دریا که می رود. چکه ای بودم سرخوش، همدل ِ آبها پگاه ِ عشق که طی شد کف شدم سپید، با اندامی از حباب و هوا. بر بال ِ موجها در خود فروشکنانم می افکند مرا زمان به حاشیه ای دیگر وقتی که نیمروز عشق جز حبابش به دهان نیست. چه نرماهنگ ِ حیات باشد این دریا چه مخمل ِ ملایم موسیقی کوههء کفم من، کف ِ قلقله زن! پایان ِ عشق حبابواژگان ِ دهانم را که می ترکاند سکوت، کلمه ای سپید می شود کلمه، دفدفِ کف و کف، هیچ می شود، چنین که منم! - " حباب کوچولو! با این پوست نازکت بر این دریای بی قرار چه می کنی؟" - " می خوام که آبم کنی، تو دریا خوابم کنی نسیم سرگردانی!" - " کف ِ قلقله زن! در کرانه، شاعری با موهایی از برف ودهانی از بهار چشم به راهته و نقاشی،که حبابها را بر پوستِ خیس ِ دریا ابدی می کند!" در خود فروشکنان بر شانهء آبها و بر این جهان ِ آبی فراپیش می غلتیم. گاهی چه زیباست برون جوشیدن از خیزابه ها حباب و هیچ شدن اگر چینابهای زمان در کرانه ای بی کران تو را در کلمات یک شاعر یا بر بوم یک نقاش بپاشند پیش از آنکه غروب شیدایی حباب ِ روح تو را یکسره بخموشاند! ----------------------------------------------------- اینهم سروده ای از روی مهر از فرامرز سلیمانی در همین پیوند: <><><> فرامرز سلیمانی به مانی شاعر با یاد روزان و شبان خوب نیویورک. آبان ۱۳۷۱ <><><> با موج و کف با موج و کف اطلس آبی را طرح زدیم پیش چشمان ما اقیانوس خیال بر کلام می شورید به شبنم زاران پائیز رفتیم تا با رفتن،ِ آفتاب را دریابیم های و هوی رنگ برچشم انداز قلم می شورید آمدیم از راههای شرقی عاطفه. در انفجار حادثه تن هامان را در غبار شستیم نگاه پائیزی مان تطهیر شد به شامگاه، مسافران معصوم در آفتاب و رنگین کمان گم شدند. |