|
مانی
مانی: گریزی از رسوائی نیست!
تاريخ نگارش :
۲۵ آبان ۱٣۹۰
|
|
مانی
گریزی از رسوائی نیست!
پستانهایت در دهانش،
رانهایت در بلندایش،
سپیدی دندانهایت در سیاهی واژههایش،
شکل تو را گرفته این شعر!
هرچه میکوشم:
چشمانت در ژرفایش پنهان بماند، نمیماند
خوابجامهات از روی این کاغذ برود، نمیرود
موهایت را از واژهها جدا کنم، نمیتوانم
دست کم نامت را از حافظهی این سروده ببر بانو!
گریزی نیست!
ساقهای درخشانت،
این سطور را سپید میکند!
غلت نزن!
خوشهی کلماتم له میشود خانم؟!
شگفتا!
پارهئی از خدا که روی شعرم افتاده
چندانش شفاف کرده
که تو از ورایش دیده میشوی.
ورا و ماوراء شعر من، بانو!
دست کم پستانهایت را بپوشان!
چرا حواسم را در نفسهایت پرپرمیکنی؟
من هی پنجرهی فلسفه را میبندم،
هی پردهی تاریخ را میکشم،
هی ماه را از آسمان پاک میکنم
و تو هی این شعر را
به روی جهان بازمیکنی!
من هی شب را میکشم روی انداممان
تو هی رویهی هستی را کنار میاندازی
من هی برگ انجیر را روی شاهبیت تو میگیرم
تو هی برگ را از روی جهان پس میزنی
دست کم لالهی گوشت را
از نوک این پرندههای سمج دور کن!
اکنون که حتا خیال مرا روی بادها افشاندهئی
دست کم آینهی اتاقنما را بپوشان!
میخواستم مرا باشی
نمیخواستم کسی از یقهی این شعر
به گنجهای تنت دیده بدوزد، زبان بدرازد!
نمیخواستم پرندههای زمستانی
شعر مرا ببرند و با تو بخوابند
دل میخواست
دل - تپش تو، در غشای واژهها نهفته بماند
و شعر کمرگاهت تنها مرا دیوانه کند.
گویا گریزی نیست
پیراهن شعر مرا زلال کردهئی
و اکنون همه میدانند برای یکی شدن با تو
باید به این شعر، درون آیند
باشد!
اکنون که گزیری نیست
من هم درون همین شعر آب میشوم!
------------------------------------------------------------------------------------------
از کتاب «خوشه ای از کهکشان». جلد دوم. دیوان اشعار مانی. نشر کتاب. آمریکا
۱۲ ژانویهی ۲۰۰۲