|
آزاده سلیمانی لگوی این جهان ایم! به دست Azadeh Soleimany در در تاریخ آدینه, آوریل ۱۵, ۲۰۱۱ و ساعت ۰۹:۵۴ قبل از ظهر دوستان! متنی که پیش رو دارید به نظر من با فاصله درخشان ترین اثر در اروتیسم ادبیِ (دستکم) سه دهه ی اخیر است. به ۳ دلیل: یکم) به دلیل همین دو تعبیر: »خرد ترین ماهی جهان، در شبنم بانوی بارور زهدان « و »مرا متعالی که می کنی، خدا می آموزد به گِل حیات ببخشد«! دوم) این اثر یک قطعه سمفونی کامل و متکامل عاشقانه است. جای هیچ چیز در این اثر خالی نمانده است. سوم) به این دلیل: در روزگار نقصانی / الگوی ما جهان بود / اما خوشا که اینکه / الگوی این جهانیم ... و بدین ترتیب در »سپیده ی پارسی«* بلوغ ادبی و جهانبینیِ شاعرانه ی مانی منفجر می شود، چه انفجار مبارکی! *** و اینچنین است شعرِ پنجم از ستاره ی پارسی: الگوی این جهان ایم و از این جهان، به گوهر والا تر! زیباییم هم شان زادلحظه ی کهکشان. تُردیم چونان دل مبارک ریحان. در روزگار نقصانی الگوی ما جهان بود امّا خوشا که اینک الگویِ این جهانیم. شب ها شعرِ تَری می شوی میان گلوی ام. به رُبایش-گاهِ بازوان ام می لغزی و ماهِ مجذوب بر گردِ آفتاب، حلقه می اندازد. غریق جذبه های حضورت که می شوم دانه ی مغلوب در خاک پوست می اندازد. تو، فوّاره ی بلند درختی من، چکّه های تَرِ برگ! درونِ پیرهن ات می دَوَم نرمه هایِ باد، خوش بو می شوند. نامِ مرا می مکی حبّه ی بخ آب می شود. رود به رفتارِ توام تا خودِ دریا. شب از من می آید هرگاه من تو نباشم! روز از تو می آید وقتی مرا به خود می گنجانی. تا آبی شود، خدا در چشمان ات فرود می آید تا گرم و زیبا شود آینه در برابرِ تو باز می شود با بی کران شود زمان در تو بال می گسترد. از آب که بر می آیی چکّه های زمان بر شن ها می چکد کهکشانِ شن چه درخشان است! در تو می رویَم دانه افرا می شود. فرشته ی شانه ام را که فرود می آوردم بستر از تو درخشان شد زمین آموخت چگونه، بانویِ بامداد را بر خود فرود آرد تا بهار را جاری کند. مرا متعالی که می کنی خدا می آموزد به گِل حیات ببخشد! با تو می رقصم و چرخه ی چرخانِ چرخ، هلهله سر می دهد به شعرهای ام گوش می سپری سکوت صاف می وزد. آن سوی، تو این سوی، من دو قطب، در تمامیِ ذرات ایم از چاک پیرهنت می تابی خورشید هم! دو بالِ پیرهن ات به هم که می رسند افق می بندد! از هرچه هست، غنی تر ماییم. هستی را چشمانی نیست تا در تو بنگرد و بینایی، حبابی تهی نباشد. هستی را اندیشه ای نیست تا از تو پُر شود و شعر، مشتی واژه ی پوک نباشد. جهان را گفتمانی نیست تا آوا را به شکلِ معنا کند. خاک تویی بیدِ تن افشان، من آب تویی، ریشه ی رقصان، من شب من م و ماهِ درخشان تو! این را که گفته بودم! اما، این را نگفته بودم: با تو، در تو می روم (چکه در برکه) با تو در تو می موجم (جلبک در چشمه بید در باد باد، روی ماده گی دشت قطره در غشای اش!) با تو، در تو می خوابم خُردترین ماهی جهان در شبنم بانوی بارور زهدان. و عشق، الگوی جهان می شود که نپاشد! میرزاآقا عسگری: مانی * نشر هومن، آلمان. چاپ اول زمستان ۲۰۰۰، بها ۲۰ مارک وقت آلمان یا معادل آن. Asgari Mirza Agha برگرفته از فیس بوک www.facebook.com |