|
تغزلی کلاسیک حتا اگر دستهایم آهک شوند یا ریشههای سفید درختی فراموش شده، در جستجوی دستان تو خواهند بود. حتا اگر دندانهایم از گچ شوند و یا مرواریدهائی مرده و تاریک در جستجوی ستارهئی در پیراهن تو خواهند بود. روز را همیشه گاوی خفته و نرم میدیدم براین چراگاه اکنون میبینم ایستاده است در پیکر افراها همچون پادشاهی با جامهئی زرین. حتا اگر علفزاری شوم زیر تن روز یا آبی ریخته بر شانهی زمین به سوی تو روانه خواهم شد. این را دستکم تو دیدهئی حتا اگر پیالهی دستانم نه از شعر از هوا پُر باشند و در مردمکهایم نه تصویر تو که تصویر بیگانهئی نشیند بیگانه را تو خواهم دید تو را بیگانه نخواهم دید. اینک چندی است به سودهی سرودههایم مینگرم که با باد به سوی تو میآیند. پشت لبهای بستهام نام ناگفتهی تو و شعر نانوشتهی خود را میبینم در آستانهی آه شدن کاه شدن، تباه شدن. دیگر چه بگویم؟ باریکههای صوت شدهام در سیمهای تلفن، ذرات نور در اینترنت و به سوی تو میدوم. شاید باور نکنی اگر کسی که دوستم میدارد
دوستش نمیتوانم داشت. اکنون بیا تن برفیام را درآغوشت بخوابان فکرهایم را چون کفهای دریائی بر تنت بمال و شعرهایم را زیر ستارههای دهانت نرم کن. پادشاه واژگانم من با شاهبانوی بوسههایت شعرم کن. تو در رودخانههای چهارگانهی گیتی روانی و من چه خاک باشم چه خاکستر در گذر تو گستردهام. امیدوارم دریافته باشی که عشق، خواهش چیزی مانند خدا از معشوق نیست بل، دهش چیزیست همچون هستی به معشوق. روز، که افرای بلند جهان بود اینک پردهی نازک شعر است بر تنت و آهک دستان من دیری است زیر گامهای تو وارفته است! گویا فراموش کردهئی که ناخنهایت بُرشهائی از سیمان تاریک بودند من آنها را ستارههای روزتاب کردم آری، روزتاب! ۱۲ اکتبر ۲۰۰۳ از جلد دوم دیوان اشعار مانی: «خوشه ای از کهکشان» نشر کتاب. لس آنجلس.سال ۲۰۰۸ |