|
میرزاآقا عسگری. مانی رقصِ تانگو در دایرهی حیرت! یار فرموده بود*: «آقای مانی! شعر شما را درک نمی کنم. بسیار کم هستند کسانی که به بیمعنا و بی سر و ته بودن شعر شاعری، بخصوص اگر شاعر معروفی باشد، اعتراف کنند. من اعتراف میکنم! پیشنهادی دارم! مقصود خودتان را از این شعر به نثر بنویسید!» پس، این هم فصل تازهای از کتاب منتشر نشدهی «پساپشت واژگان شعرمن» بخشهائی از این کتاب ۲۵۰ صفحهای در سایت من به نشانی زیر منتشر شدهاند: www.nevisa.de <><><> دلبندم! هنگامی که شعر «میان دایره حیرت» را در یک تارنمای اینترنتی منتشر کردم، چند نفر یادداشتهائی زیر آن گذاشته بودند. یکی از یادداشتها بوی واژگان تو؛ و شیوهی بکارگیری زبان از سوی تو را داشت. گرچه یادداشتات را با نام مستعار گذاشته بودی، اما من باید خیلی بیحواس باشم اگر هرآنچه را که مربوط به تو است را از صدفرسنگی نشناسم! نوشته بودی: «آقای مانی! من شعر شما را چند بار با دقت خواندم. آن را درک نمیکنم. ما ایرانیان با نگاه معنوی و عاطفیامان به شعر، شاعران را کمک نمی کنیم. گمراه می کنیم! بسیار کم هستند کسانی که جرئت کنند به بی معنا و بی سر و ته بودن شعر شاعری بخصوص اگر شاعر معروفی باشد، اعتراف کنند. من اعتراف می کنم که از شعر شما هیچ سر در نیاوردم. پیشنهادی دارم آقای مانی! آن را به حساب بیخبری من از دنیای نویسندگی نگذارید. این پیشنهاد قابلیت عملی دارد. مقصود خودتان را از این شعر به نثر بنویسید. بگذارید به کمک این نثر، خودتان و خوانندگانتان قضاوت کنند که آیا شعر فوق را بیهوده نسروده اید؟! نثر کردن شعرتان امکان این قضاوت را برای همه فراهم می سازد. صراحت مرا دوستانه بپذیرید. خیلی چیزها در میان ما باید افسون زدائی شوند. شعر و شاعری یکی از آن هاست. این برای همه ما مفید خواهد بود.» البته دیگرانی هم کامنتهائی برآن شعر نوشته بودند. از جمله، یکی از یاران ناشناس نوشته بود: « ...گیرافتادن بشر که خود را «مرکز عالم وجود و اشرف مخلوقات و در مرکز چرخش کیهان و حیات» می داند در مرکزگرداب عشق، زندگی و مرگ، نکته ی جالبی است. همانطور که خورشید، سایه ها را می برد، مرگ، انسانها را می برد و عشق، عشاق را. و بشر که «اشرف» مخلوقات است و ادعائی خدای گونه دارد خود در دست عشق و مرگ و نور به غارت می رود. پس، احتمالا همهی ادعاهای خودبزرگبینانهی بشر، خودساخته و خود گول زنک است. بشر در «مرکز دایرهی هستی»، نقطهای بیش نیست و موجودی است حیران و حیرتزده. یک شیشه «می» میتواند یک فیلسوف را کله پا کند و یک گرته سم می تواند یک ولی فقیه یا پادشاه یا پیغمبر گامبو را به دیار نیستی بفرستد.مرگ همهی ما را روزی «صدا می زند». «صدا زدند و رفتم چنان که چکه به دریا و سایه به خورشید.» از این رفتن گریزی نیست. از قدیم گفتهاند که شعر باید سهمی برای خوانندهی فهیم و با احساس باقی بگذارد تا خواننده همبازی شاعر شود. این شعر، از آن دسته شعرهاست. باید کمی وقت برای همبازی شدن در این مفاهیم و عواطف داشته باشیم تا بتوانیم پازل شعر را تکمیل کنیم...» و اما، محبوب نکتهسنجِ من! یادداشت بالا کلیدی به دست من مینهد تا قفلی را بگشایم و وارد دنیای درونی شعر«میان دایرهی حیرت» بشوم. یادت میآید در مباحث پایهای فلسفه، از جمله؛ از پیوند میان «جزء» با «کل» سخن به میان آمده بود؟ این پیوند چنان تنگاتنگ است که براستی یکی بدون آن دیگری معنا و هستی ندارد. یعنی، به هم پیوستن «اجزاء» موجب پیدایش «کل» میشود اما «کل» جمع عددی همان اجزاء نیست. کیفیتی تازه پیدا میکند. برای نشان دادن این تفاوت یک مثال هم میزدند و آن این که در قطره؛ موج، توفان، جذر و مد وجود ندارد اما هرگاه قطرهها به هم بپیوندند و دریا شوند، دریا موج دارد، توفانی میشود، جذر و مد میکند. بله عزیزم! با آن که: «قطره قطره جمع گردد، وانگهی دریا شود.» اما در دریا، دیگر جای اعلام وجود برای یک چکه آب باقی نمیماند. قطره چنان جذب اقیانوس میشود که همچون عارفانی که «فنا فی الله» میشوند(!) منیت، خودبودگی و استقلالاش را از دست میدهد. (زیبائی تو نیز که همچون چرخشگاهی زیبا در دریای هستی است مرا که چکهی خُردی هستم؛ آنچنان به درون خود کشید که تا به خود آیم، دیدم از دست رفتهام! دیگر وجودی مستقل ندارم. مجذوب تو شدهام. جذبِ گوهر زیبائی تو شدهام.) ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻳﺮﻩﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﻛﻪ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻮﺩ؟! ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ. ﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ چکه ﺑﻪ ﺩریا! اما اگر کسی بپرسد که تجلیی مادیی عشق (که امری معنوی است) چیست؟ خواهم گفت:«معشوق»؛ و آنگاه تو را به او نشان خواهم داد! ونشان خواهم داد که چون چکهی روشن عشق بر چهرهی زیبا و مانند گل شکفتهات چکیدهام و همانگونه که غنچه؛ تنها در حضور نور و باران خواهد شکفت، شکفتگی تو هم از حضور من بوده است، و هستیی دریا هم از هستیی قطرههاست. پس، شکفتگی تو، شکوفائی من است و روشنائی تو روشنائیی من. تو خورشیدوار درخشانی و مرا که تاریکی یا نیمه-روشنِ سایههایم، در زلالی نور حود محو میکنی. یا در واقع مرا در خود، در روشنائیات، در حضورت ذوب میکنی. همانگونه که کاه را کاهرُبا به خود میکشد و آهن را آهنرُبا و دل را دلرُبا! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮔﻮﻧﻪﻯ گُل، تَر ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﻛﻪ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﭘﻴﺪﺍ ﺑﻮﺩ؟! ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻧﺪ، ﺷﻜﻔﺘﻢ. ﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ! ﺣﻀﻮﺭِ ﻛﻬﺮﺑﺎﺋﻰ ﺍﻭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻭ ﻳﺎ ﻛﻪ ﻣﻦ ﭼﻮ ﻛﺎﻩ، ﺳﺒﻚ ﺑﻮﺩﻡ؟ ﻣﺮﺍ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ. ﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺳﺎﻳﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ! جذب شدن آدمی به آدمرُبای مرگ! میتوان این جذب و انجذاب، این یکی شدن یا «نیست» شدن در «هست»ی تازه را بگونهای دیگر هم دید و تعبیر کرد. مثلا جذب شدن آدمی به آدمرُبای مرگ. یکی شدن آدمی با خاک. تبدیل شدن آب به بخار، یا نور به گرما، یا آب به میوه، یا من به تو، یا عارف به خدا. یا عشق به بوسه! یا بوسه به هماغوشی؛ و هماغوشی به یک آهنگساز! این چرخ و واچرخ در عالم ماده، باعثِ چرخ و واچرخ فکر،ذهن، عاطفه و کلام در یکی از شگفتآورترین موجودات جهان یعنی «انسان» میشود! «هستِ» ما در «هست»ی دیگری «نیست» میشود. آن «نیست» خود یک «هست» نوین است. یا بهتر است بگویم نیستی ما هستیی نوینی مییابد. چکه؛ مدهوش و مغروقِ دریا میشود، آنچنان که دیگر آن را نمیبینیم. پنداری نابود شده، نیست شده است. اما آیا براستی چکه برای همیشه «نیست» میشود یا جزئی از یک ماهیت نوین و برتر میشود، و خواصی مییابد که پیشتر از آن نداشت یا اگر داشت، محسوس نبود؟
دریای نرم و چشمنوازم، عزیزم! گیلاس شرابت را بردار. بنوشیم تا این سفر را سرخوشانه درنوردیم. شلاق بادِ تندِ پائیزی دارد واپسین برگها را هم برباد میدهد! این شلاق به تن ما هم کوبیده خواهد شد! نوش!... بگذار از چند جملهی یکی از کامنتنویسان در زیر همان شعر بهره بگیرم که نوشته است: «... انسانی که در نهاد و ناخودآگاهِ خود؛ خود را چرخشگاه هستی یا «اشرف مخلوقات» میداند، و میاندیشد که اوست که در مرکز عالم است؛ و همهی هستی برای او بوجود آمده، چنان در برابر «کلِ هستی»؛ خُردک، ناتوان ومیراست که درباور خودش هم نمیگنجد. با این همه، این انسان، این جزء؛ این چکهی خُرد و ناچیز که دربرابر عظمت هستی و کیهان آنچنان کوچک است که به حساب نمیآید، در حال جذب و انجذابی دائم با زمین است. با همین مواد زمینی؛ با نور کیهانی و با هوای زمین جان میگیرد. از محصولاتی که عناصر چهارگانهی: آب، خاک، نور و هوا بوجود میاورند تغذیه و تنفس میکند و پس از مدتی میمیرد. آنگاه دوباره جذب زمین و هوا میشود. «کل» همیشه کل میماند. این «جزء» است که تغییر شکل میدهد، زاده میشود؛ در زمان و مکان طی میشود؛ یا سهم خود از زمان و مکان را طی میکند و آنگاه میمیرد. این جزء؛ این «هدف خلقت!» در برابر آن «کل»، در برابر هستی یا Dasein ؛ وجودی ناچیز دارد. بیش از آنچه بتواند جذب کند، مجذوب میشود. بیش از آنچه بتواند ذوب کند، ذوب می شود. بزرگترین انسانها بهنگام مرگ همانند خُردک غباری در درون پلک زمین دفن میشوند. آن پیامبران عظیم وخوفناک!؛ آن فیلسوفانی که رقیب «خدا» بودند، آن عارفانی که ادعای خدابودن داشتند، آن پادشاهانی که خدا را قبول نداشتند، آن کلئوپاتراها و مرلینمونوروها همه و همه به خاک، علف، هوا، یا به کرم و مورچه تبدیل شدند. حتا خود جناب خیام که بدرستی همهی این کوزهها و کوزهگران را درکارگاه عقل شاعرانه و شعر معقولاش به گِل تبدیل کرد، به ابدیت نیستی در عالم مادی پیوست. انسانی که خود را ثقل جهان میداند، پس از مرگ، خاک می شود، غبار می شود و با اندک نسیم یا بادی به تاراج میرود.آنگونه که من در تو؛ و ثانیه در ساعتها و زمان: ﻏﺒﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﮔﺮ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺩﺭﻭﻥِ ﭘﻠﻚ ِﺯﻣﻴﻦ ﻣﺎﻧﺪﻡ؟ ﻭﮔﺮ ﻛﻪ ﺛﻘﻞِ ﺟﻬﺎﻥ، ﭼﻮﻥ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺟﺬﺏ ِﺑﺎﺩ ِﺭﻭﺍﻥ ﮔﺸﺘﻢ؟! ﻏﺒﺎﺭ ﻭ ﺑﻌﺪ، ﻛﺴﻰ ﮔﻢ ﺷﺪ. چنان که ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺩﺭ ساعات! محبوبم، میِی شگفت انگیزِ من! میی شگفتانگیزی است این بوردوکس فرانسوی! همان میی خیامی خودمان است! دارم میبینم که تندتر از من مینوشی. نوشات باد. اما آهسته برو، پیوسته برو! بگذار من هم پابه پای تو بیایم. این هم کمی گز اصفهان! با هم میچسبند! به هر روی، مرا میبخشی که دراین شب بلندپائیزی (پائیز عمر؟!) دربارهی شعرم درازگوئی میکنم. حتا اگر آن یادداشت را هم برشعرم نمینوشتی، این «پادشاه فصلها پائیز» مرا وامیداشت تا شعر «میان دایرهی حیرت» را برایت بخوانم و به بهانهی آن با تو راز و نیازی عاشقانه داشته باشم. خوشا با تو بودن، در تو بودن، تو بودن! خوشا عشق!. خودت خوب میدانی که پساپشت همهی این جملاتم، نوعی کشش برای معاشقه با تو نهفته است. معاشقه با تو؛ هم در جان و هم در تن؛ هم در زمان وهم در مکان؛ هم در اندیشه و هم در انگشتان؛ هم در واژه و هم در شعر، هم در سایه و هم در نور, هم در قطره و هم در دریا, و نیز، هم در می و هم در مستی؛ هم در ثانیه و هم در تمام زمان؛ هم در خودم و هم در تو، درواقع در«ما»! فصل پائیز براستی که همانندِ یک فیلسوف بزرگ با ما سخن میگوید. از ما میپرسد کجا رفتند آن همه برگهای سبز بهاری؟ آن همه پرندههای سرخوش اردیبهشتی؟ آن همه گلهای مغرور و جلوهفروش خُردادی؟ آن همه پروانههای گیجسر و عارف مسلک؟ آنهمه آوازهای هایدنی و نکیسائیِ پرندهها؟ «کو کوزهگر و کوزه خر و کوزه فروش؟!». فصل پائیز میگوید یا میخواهد بگوید که اوست که آنهمه را «میان دایرهی حیرت» انداخته است! میخواهد بگوید وقتی انسان؛ جهان را در واژهای بنام «جهان» که چهار حرف بیشتر ندارد میگنجاند با گفتن این واژه، شنوندهاش تمامی جهانِ قابل تصور را به ذهن میآورد یا تمامی جهان را آنچنان که هست و ما نمیشناسیم؟! براستی که بزرگترین دستاورد بشر همین اختراعِ سخن گفتن بوده است! جالب نیست؟ آدم اقیانوسی به آن بزرگی را که برای پیمودنش با کشتی تندرو باید چند ماه در راه بود در کلمهای با نام «اقیانوس» گنجانده و خلاص!ا جهان به آن بزرگی را که بزرگترین تلسکوپهای فضائی تنها گوشهی بسیار ریزی از چند کهکشاناش را میبینند، در یک کلمه با نامِ«جهان» جای داده است و تمام! اما آیا براستی کلمهی «جهان» دربرگیرندهی همهی جهان است؟ دربرگیرندهی همهی کائنات با درک زُروانیهاست؟ زمانها، کهکشانها؟ زندگیها؟ گذشتهها و آیندهها؟ اگر براستی بخواهیم تمامت هستی؛ همهی «جهان» را در یک واژه خلاصه کنیم، «کدام واژه آن جهان است؟!» اگر جانِ آدمی که از نظر بسیارانی ربط چندانی به ماده ندارد؛ بل که پدیدهای است اثیری، معنوی، سیال و نادیدنی به رود ناایستای هستی بپیوندد (که میپیوندد) کدام رود؛ روان است؛ رونده است؟ کدام رود، همانا جان و روان آدمی یا هستی است؟ رود هستی به کدام اقیانوس ختم میشود؟ رودِ روانهای ما، جانهای ما به کدام دریا میریزد؟ آن دریا در کجای این هستی یا دازاین (Dasein) است؟ تازه، روان بودن آن رود؛ تنها به معنای رونده بودنش نیست؛ به معنای روان (یا جان) بودنش هم هست؟ براستی، کدام رود؛ روان است؟ رودِ اندیشه؟ رود آفرینش؟ رودِ مرگ؟! رودهای ظلمت و روشنائی در تفکر دوبُنی زروانیها؟ فرارود در آئین زرتشتی؟ رود (خمخانه و می) الست در تفکر عرفای مسلمان؟ کدام یک از این رودها روندهاند، کدامیک ساکن؟ کدامیک «روان»اند کدام یک جسم؟!
ﻣﻴﺎﻥ ِﺩﺍﻳﺮﻩﻯ ﺣﻴﺮﺕ سوﺍﻝ ِﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﺪ: ﺟﻬﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﮕﻨﺠﺪ، ﻛﺪﺍﻡ ﻭﺍﮊﻩ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ؟ ﺭﻭﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﺩﺭﺁﻳﺪ ﻛﺪﺍﻡ ﺭﻭﺩ، ﺭﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ؟ نازنیناِ هوازی من! میبینم که با نگاهی شیشهای به من خیره شدهای! معلوم است که دوباره چشمانت رو به مناند و افکارت در جائی دیگر! حتما داری در راههای پرپیچ و خم کهکشانها دنبال روانهای رفته و جانهای بخار شده و اجسام ناپدید شده میگردی. شاید آن دو پیاله شراب خیامی، تورا «هوائی» ومن را «سربه هوا» کردهاند. من هم بگوئی نگوئی دارم قیلی ویلی می روم! مثل رویا که نه شکل ثابتی دارد؛ نه جهتِ معینی؛ و نه رنگ و بوی شناخته شدهای. اما زیباست. مانند جهان ظلمانی شبانه که در سپیدهدمان اندک اندک به درون روشنائی روز میخزد. زیبا و روشن می شود. یا بهتر است بگویم چون روشن میشود، زیبائیهایش را (حتا زشتیهایش) را میتوانیم ببینیم. اکنون من هم مانند تو از این میی سرخ بیغش (از این عشق، عشق به تو، عشق به زندگی) طی شدهام. درنوردیده شدهام. می از من عبور کرده. رود از من عبور کرده و مرا از خود کرده و با خود میبرد. مانند یک ملودی که به دریای یک سینفونی لیز خورده باشد؛ یا نغمهای که در سینهی یک نی، یا در نفسِ یک نینواز افتاده باشد. (آیا نفس مسیحائی، همین نفس نینوازان نبوده است؟!) آیا سینفونی همانا نفس مسیح نیست که مردگان را زنده میکند؟ ﺭﻭﺍﻥ ِﺭﻭﺷﻦ ِرویا ﺑﻮﺩ ﺟﻬﺎﻥ، ﻛﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ، ﺭﻭﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺷﺪﻡ ﻃﻰ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﮕﻮﺍﺭﻯ ِﺍﻳﻦ مَی؟ ﻭ ﻳﺎ ﭼﻮ ﻧﻐﻤﻪئی ﻛﻪ ﺑﭙﻴﭽﺪ ﺑﻪ ﭼﺎﻙ ِﺳﻴﻨﻪﻯ ﻳﻚ نَی؟! محبوبِ مدهوش و سرخوشِ من! به من نگو «کدام سبو؟ کو جام شراب؟ کدام بوردوکس فرانسه؟ خیالپردازی هم حدی دارد شاعر!» عزیزم! من همهی اینها را دارم به عیان میبینم و حس میکنم! البته خودم هم نمیدانم که این سبوی شراب که از آن نوشیدهایم و مینوشیم و خواهیم نوشید براستی همان شراب بوردوکس فرانسه است، یا محصول کارگاهِ شرابسازی حضرت خیام است؟ آیا شراب دستساز خودمان است؟ یا شراب پنهان در هنر و شعر است؟! آیا این «شُرب مدام» از شرابی دیگر است که ما را در یکدیگر فروبرده است؟ مستی این شراب چقدر هشیاریبخش است! سرخوشیی ناشی از این شراب چقدر عقلافزا است! اما، عقل بگونهای دیگر، به گونهای متفاوت. عقلی که حسابگر نیست، روشن، بیغش و صافی است، مانند شعر من و جان تو، هستی بخش است. این می، این عشق، این اندیشه، این شعر؛ مرا که سایه بودم، تاریک بودم و ناروشن و ناآشنا به سمت نور آورده است. به سوی تو آورده است و مرا روشن؛ دانا و آشنا کرده است. اینگونه نیست؟ پُر ﺍﺯ ﺗﻌﻘﻞِ می ﺑﻮﺩ ﭘﻴﺎﻟﻪئی ﻛﻪ ﺗﻬﻰ ﺷﺪ. ﻭ ﻣﻦ ﺯ ﻭﺍﺩﻯ ِﺳﺎﻳﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖِ ﻧﻮﺭ ﻓﺘﺎﺩﻡ. مهربانام! نازکخیال و نازکاندیشام! خستهات کردم. مرا ببخش. شب پائیزی به نیمه رسیده است. گرمای وجودت مرا به خود فرامیخواند تا از سرمای بیرون بگریزم و در تو جذب شوم. بسیارزمانی بود که گوهر و ارج تو را نمیشناختم. انگار مِه روی چشمها و پلکهایم انبار شده بود. تو را نمیدیدم. به روشنی نمیدیدم. تو همانا درک و دانائی هستی، همانا معرفت و عشق هستی، همانا دریا و زمان، همانا فلسفه و شعر هستی. تو خودِ خودِ «می» هستی. میی الستی. می ازلی و ابدی هستی. تو پاسخِ تمامی پرسشهای هستیشناختی من هستی. تو برای همهی پرسشها و چراهای من، پاسخی مبتنی بر چونیها و چگونگیها هستی. تو پاسخِ بزرگِ هستی به انسانی. همانند چشمهای خشکناشدنی که زلالترین و گواراترین دانائی را به ما مینوشاند. گوارای وجودمان باشی عشق من! ﻣﺮﺍ ﺩﻭ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻩ، ﺩﻳﺪﻩ ﻓﺮﻭﺷﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻛﻬﺮﺑﺎﻯِ ﭼﺮﺍﻫﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﻪﻯ ﭼﻮﻥﻫﺎﺋﻰ! حالا پلکها فرونهیم. شعر «میان دایرهی حیرت» را دوباره با هم زمزمه کنیم. با هم برویم در«دایرهی حیرت» به سماع درآئیم، چون دو نیمه ین و یانگ؛ چسبیده به هم، بدور یکدیگر بچرخیم برقصیم، تانگو برقصیم. سرمستی کنیم؛ و در نهایت با هم بیامیزیم! موافقی عزیزم؟ <><><> میرزاآقا عسگری (مانی) میان دایرهی حیرت ﭼﺮﺍ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﺍﻳﺮﻩﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﺩ ﺍﮔﺮ ﻛﻪ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﺯﻳﺒﺎ ﺑﻮﺩ؟! ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ. ﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ چکه ﺑﻪ ﺩریا! ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮔﻮﻧﻪﻯ گُل، تَر ﺷﺪ ﺍﮔﺮ ﻛﻪ ﻋﺸﻖ، ﻧﻪ ﭘﻴﺪﺍ ﺑﻮﺩ؟! ﺻﺪﺍ ﺯﺩﻧﺪ، ﺷﻜﻔﺘﻢ. ﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﻏﻨﭽﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺍﻥ! ﺣﻀﻮﺭِ ﻛﻬﺮﺑﺎﺋﻰ ﺍﻭ ﺳﻨﮕﻴﻦ ﻭ ﻳﺎ ﻛﻪ ﻣﻦ ﭼﻮ ﻛﺎﻩ، ﺳﺒﻚ ﺑﻮﺩﻡ؟ ﻣﺮﺍ ﻛﺸﻴﺪ ﻭ ﺭﻓﺘﻢ. ﭼﻨﺎﻥ ﻛﻪ ﺳﺎﻳﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺷﻴﺪ! ﻏﺒﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﮔﺮ، ﺍﺯ ﭼﻪ ﺩﺭﻭﻥِ ﭘﻠﻚ ِﺯﻣﻴﻦ ﻣﺎﻧﺪﻡ؟ ﻭﮔﺮ ﻛﻪ ﺛﻘﻞِ ﺟﻬﺎﻥ، ﭼﻮﻥ ﺷﺪ ﻛﻪ ﺟﺬﺏ ِﺑﺎﺩ ِﺭﻭﺍﻥ ﮔﺸﺘﻢ؟! ﻏﺒﺎﺭ ﻭ ﺑﻌﺪ، ﻛﺴﻰ ﮔﻢ ﺷﺪ. چنان که ﺛﺎﻧﻴﻪ ﺩﺭ ساعات! ﻣﻴﺎﻥ ِﺩﺍﻳﺮﻩﻯ ﺣﻴﺮﺕ سوﺍﻝ ِﻣﻦ ﻫﻤﻪ ﺍﻳﻦ ﺷﺪ: ﺟﻬﺎﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﻩ ﺑﮕﻨﺠﺪ، ﻛﺪﺍﻡ ﻭﺍﮊﻩ ﺟﻬﺎﻥ ﺍﺳﺖ؟ ﺭﻭﺍﻥ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺭﻭﺩ ﺩﺭﺁﻳﺪ ﻛﺪﺍﻡ ﺭﻭﺩ، ﺭﻭﺍﻥ ﺍﺳﺖ؟ ﺭﻭﺍﻥ ِﺭﻭﺷﻦ ِرویا ﺑﻮﺩ ﺟﻬﺎﻥ، ﻛﻪ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺭﻭﺯ، ﺭﻭﺍﻥ ﺑﻮﺩ. ﻭﮔﺮﻧﻪ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺷﺪﻡ ﻃﻰ ﺑﻪ ﺧﻮﺷﮕﻮﺍﺭﻯ ِﺍﻳﻦ مَی؟ ﻭ ﻳﺎ ﭼﻮ ﻧﻐﻤﻪئی ﻛﻪ ﺑﭙﻴﭽﺪ ﺑﻪ ﭼﺎﻙ ِﺳﻴﻨﻪﻯ ﻳﻚ نَی؟! پُر ﺍﺯ ﺗﻌﻘﻞِ می ﺑﻮﺩ ﭘﻴﺎﻟﻪئی ﻛﻪ ﺗﻬﻰ ﺷﺪ. ﻭ ﻣﻦ ﺯ ﻭﺍﺩﻯ ِﺳﺎﻳﻪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖِ ﻧﻮﺭ ﻓﺘﺎﺩﻡ. ﻣﺮﺍ ﺩﻭ ﺩﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻧﺪﻳﺪﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﻳﺪﻩ، ﺩﻳﺪﻩ ﻓﺮﻭﺷﺪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻛﻪ ﻛﻬﺮﺑﺎﻯِ ﭼﺮﺍﻫﺎ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻛﻪ ﭼﺸﻤﻪﻯ ﭼﻮﻥﻫﺎﺋﻰ! <><><> انتشار شعر «میان دایرهی حیرت» در اخبار روز در لینک زیر با یادداشتهائی از سوی یاران ناشناس روبرو شد. نوشتهی بالا در واقع برای همسفری با این یاران در درون شعر نامبرده نگاشته شد. |