|
پای دیوار نیمه ویران تاریخ من به خواندن تاریخ گرایش ویژه ای دارم. این گرایش در دوران نوجوانی در من هستی یافت. رمانها یا کتابهای تاریخی را برمی داشتم می رفتم پای یک دیوار نیمه ویران که معلوم نبود به چه عمارت کهنی در اسدآباد تعلق داشته است. می نشستم روی خاک فرسوده و آمیخته به ریگی که گذر زمان از دیوار سائیده و در پای آن ریخته بود.، پنداری این دیوار، نمادی ازتاریخ کهن و فرسوده ی ایران بود. به دیوارتکیه می دادم و زیر آفتاب گرم مطالعه می کردم. با قدرتی که در خیال پردازی نوجوانان هست به ژرفای رویدادهای تاریخی پرتاب می شدم ، چندان که پنداری رویدادها را می بینم. تا به امروز که ۵۴ ساله شده ام، گرایش به بازخوانی تاریخ ایران در من به نیرو است. مرور تاریخ خونین و دردناک ایران به هر ایرانی نشان می دهد که کیست، از کجا آمده، آبشخورهای فرهنگی و اجتماعی اش در پساپشت کدامین رویدادهای تاریخ سرزمینش نهفته اند؟ چرا یک تمدن بزرگِ دنیای قدیم به نکبت شکست در برابر اسکندر و تازی و چنگیز دچار شده است؟ کاستی های معرفتی و فرهنگیِ مردمی که در ایران می زیسته اند، کاستی های حکومتهاشان چه بوده است؟ آیا اگر تازیان بر این چیره نمی شدند، هنوز هم مردم ما چنین استعداد بزرگی در بنیادگرائی و دگماتیسم فرهنگی داشتند؟ تاریخ، بزرگترین دانشگاه برای هرکسی است که می خواهد به هویت خود پی ببرد. به هویت تاریخی، فرهنگی و اجتماعی خود. خوانش های هر انسانی بر دگردیسی ذهنی و عاطفی او تأثیر می گذارد. دانسته های ما در جائی از حافظه انبار می شوند و تأثیرات آنها بر عواطف ما و بر جهانبینی ما تأثیر می گذارند. پس از خواندن هر کتاب ارزشمند و آموزنده ای، دیگر همان آدمی که پیش از خواندن آن کتاب بوده ایم، نیستیم. بازتاب گذر ذهنی در بیابانهای تاریخ، در کوچه ها و پس کوچه هایش، در کوشکها و کاخ هایش، در سردابها و زندانهایش، در میدانهای خون و ویرانه هایش، در مجالس عیش و نوش حاکمان و صحنه های کشتن اندیشمندانش همواره در پسزمینه های اشعاری از من که اجتماعی اند حضور می یابد. تجربه ی شعرخوانی های من در گوشه و کنار جهان و در برابر ایرانیانی با درجه های فهم ادبی و غنای ذهنی متفاوت، به من می گوید که اصلا نه بد است و نه اشکالی دارد که گاهی خود شاعر برخی از رمزهای ورود به شعرهایش را برای دیگران بگشاید. این کار اصلا - و مثلا - توهین به شعور مخاطب نیست، بل که نشان دادن برداشت و گذاشت خود شاعر است از یک شعر و در یک شعر. اگر یک منتقد ادبی حق دارد شعر یک شاعر را بازخوانی و تحلیل کند و بکوشد رمزهای تاریخی یا روانشناختی، اجتماعی، عاطفی یا فرهنگی آن شعر یا شاعر را برای دیگران بگشاید، چرا خود شاعر نباید چنین اجازه ای داشته باشد؟ اتفاقا هر شاعری خود بهتر از هر منتقدی می تواند به لایه های زیرین شعر خویش نقب بگشاید. چرا که شعر، از لایه های زیرین ذهن و آگاهی او برآمده است. برخی از صاحب نظران می گویند ممکن است تفسیر یا تأویل یک شعر از سوی شاعر، راه را بر چندمعنائی آن، و بر برداشتهای متفاوت خوانندگانِ متفاوت ببندد. چنین حرفی بی اساس نیست. اما شاعر هم خود در نهایت مخاطب شعر خویش است. از هنگامی که زایش و پرورش شعر به پایان می رسد و شعر، راه می افتد که به خیابانها برود و در سر راه مخاطبین بایستد تا بازش شناسند، خودِِ شاعر هم یکی از آن رهگذران است. یعنی مخاطب شعر خویش است. پس، حق او در نقد و بررسی آن شعر، هیچ کمتر از حق این یا آن منتقد و مخاطب ادبی نیست. نکته ی دیگر این که هم شاعر می تواند نگاه و تفسیر این یا آن منتقد ادبی بر شعرش را نپذیرد و هم دیگران حق دارند نگرش و تأویل شاعر از شعر خویش را دوست نداشته باشند. ﺷﻌﺮ «ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﻰ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﭘﺮﺷﺪﻩ» ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﻧﻮﺭﺍﻓﻜﻨﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻗﻄﻊ ﻭ ﻭﺻﻞﻫﺎﻯ ﺳﺮﻳﻊ ﻭ ﻧﺎﻣﻨﺘﻈﺮﺵ، ﻣﻨﺎﻇﺮﻯ ﺍﺯ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﻭ ﻫﻮﻟﻨﺎﻙ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﻣﻰﻧﻤﺎﻳﺎﻧﺪ. ﺍﻳﻦ ﻧﻤﺎﻳﺶ، ﻧﻪ ﺍﺯﺳﻄﺢِ ﺭﺧﺪﺍﺩﻫﺎ، ﺑﻠﻜﻪ ﺍﺯ ﮊﺭﻓﺎﻯ ﺁﻥﻫﺎﺳﺖ. ﺍﺯ ﭘﺴﺰﻣﻴﻨﻪﻫﺎﻯ ﺁﻧﻬﺎﺳﺖ. ﺍﺯ تلاﻃﻢ ﺭﻭﺍﻧﻰ ی ﻣﺮﺩﻣﻰ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﻳﺎ ﺑﺮﺍﺭﺍﺑﻪﻫﺎﻯ ﻗﺪﺭﺕ، ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻣﻰﭼﺮﺧﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﻳﺎ ﺯﻳﺮ ﺍﺭﺍﺑﻪﻫﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﻭ ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪ ﻭ ﺷﻤﺸﻴﺮ ﻣﻰﺧﻮﺭﻧﺪ. ﺣﺎﻛﻤﺎﻥ، ﺗﻮﺩﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﭽﺎﻟﻪ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ. پادشاهان ﻗﻬﺮﻣﺎﻧﺎﻥ ﺍﻓﺴﺎﻧﻪﺍﻯ، ﺍﺳﻄﻮﺭﻩﺍﻯ ﻭ ﺍﻣﺮﻭﺯﻳﻦ ﺭﺍ ﻓﺪﺍﻯ ﻣﻄﺎﻣﻊ ﺧﻮﺩ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ. ﺳﺘﻤﮕﺮﺍﻥ ﺭﺍ ﻣﻰﺑﻴﻨﻴﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻭﺟﻮﺩِ ﺳﺘﻤﺪﻳﺪﮔﺎﻥ ﺟﺎﻯ ﻣﻰﮔﻴﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺩﺳﺖ ﻭ ﺯﺑﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﻋﻤﻞ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ. ﻟﻮﺩﺍﺩﻥﻫﺎ، ﺧﺒﺮﭼﻴﻨﻰﻫﺎ، ﺭﻳﺎﻛﺎﺭﻯﻫﺎ، ﺩﻭﺭﻭﻳﻰﻫﺎ، ﺧﻴﺎﻧﺖﻫﺎ، ﻭ ﻧﻴﺰ، ﺟﻨﮓ، ﮔﺮﻳﺰ، ﻋﺸﻖ ﻭ ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺭﻭﻧﺪِ ﺗﺎﺭﻳﺨﻰ ﻣﻠﺘﻰ ﺑﻪ ﻛﻬﻨﺴﺎﻟﻰ ﻣﻠﺖ ﺍﻳﺮﺍﻥ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭﺩ، ﺩﺭ ﺗﺼﻮﻳﺮﻫﺎ ﻭ ﺗﻌﺒﻴﺮﺍﺗﻰ ﺳﻤﺒﻮﻟﻴﻚ ﻣﺘﻤﺮﻛﺰ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ. ﭘﺪﺭﺳﺎلاﺭﻯ، ﻫﻤﺎﻧﻨﺪ ﺧﻄﻰ ﺧﻮﻧﻴﻦ ﻭ ﻣﺴﺘﺒﺪ، ﺗﻤﺎﻣﻰ ﺗﺎﺭﻳﺦ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺳﺮﺥ ﻣﻰﻛﻨﺪ. ﻣﺮﺩﺍﻥ ﻣﻰکُشند ﻳﺎ ﻛﺸﺘﻪ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ. ﺯﻧﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺳﺎﻳﻪﻫﺎﺋﻰ ﺧﻮﻧﻴﻦ، ﺩﺭ ﻛﻨﺞ ﻭ ﻛﻨﺎﺭﻫﺎ، ﻧﻬﺎﻧﺪﻩ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ. ﻛﻮﺩﻛﺎﻥ، خود به ﺗﻤﺎﻣﻰ ﺣﻴﺮﺕ ﻭ ﻭﻳﺮﺍﻧﻰﺍﻧﺪ. ﺳﺘﻤﮕﺮ، ﻫﻢ ﺷﺎﻩ ﺍﺳﺖ، ﻫﻢ ﭘﺪﺭ، ﻫﻢ ﺷﻴﺦ ﻭ ﻫﻢ ﺭﻫﺒﺮ. ﻫﻢ ﺍﻳﺮﺍﻧﻰ ﺍﺳﺖ، ﻫﻢ ﺍﻧﻴﺮﺍﻧﻰ. ﻫﻢ ﭘﺎﺩﺷﺎﻫﻰ ﺑﺎﺳﺘﺎﻧﻰ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫم رهبری روحانی. ﻫﻢ ﺁﺧﻮﻧﺪﻯ ﺍﺳﺖِ ﻛﻪ ﺑﺮﻣﺴﻨﺪِ ﺍﻳﻦ ﻓﺮﺵ ﻧﻤﻚ، ﺍﻳﻦ ﻛﻮﻳﺮ (ﺍﻳﺮﺍﻥ) ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﺩﺭﻯ ﻛﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﻟﻮ ﻣﻰﺩﻫﺪ. ۱ – فرودآمدن خمینی پیر همچون پادشاهی فاتح با افکار چروکیده ی دینی و اجتماعی اش در هواپیمائی دست پرداخت غرب (!) در سرزمین ایران. و مردمی که در پنهانترین لایه های خاطره ی قومی خود این هواپیما را همان سیمرغی می پندارند که به نجات نیایشان زال می آمده است! ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ، ﭘﻴﺮ ﻭ ﭼﺮﻭﻛﻴﺪﻩ ﺩﺭﺷﻜﻢ ﺳﻴﻤﺮﻍِ ﻣﻐﺮﺑﻰ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻰﺁﻳﺪ ۲ – و بازتاب حکایت آسیاب خون توسط یزید ابن مهلب در گرگان در این پاساژ از این شعر: ﻣﻨﺤﻨﻰِ ﮔﺮﺩﻩﺍﻡ ﭘﻴﺸﺎﺭﻭﻯ ﻭﺍﻟﻰ ﺻﻔﺤﻪﺍﻯﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﺑﺮﺁﻥ ﻧﻴﺸﺰﻧﺎﻥ، ﭼﻤﺒﺮﻩ ﻣﻰﺑﻨﺪﺩ. ﻭﺍﻟﻰ ، ﺑﺮﺧﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﭼﺮﺧﺶِ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻫﻤﺎﻏﻮﺷﻰِ ﺳﻨﮕﺎﺳﻴﺎﺏﻫﺎ. ﭘﺪﺭ، ﺳﺎﻃﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩ ﮔﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻞ ﻛﻪ ﺁﺳﻴﺎﺏ ﺑﭽﺮﺧﺪ . و این هم آن حکایت از تاریخ طبری: سلیمان بن عبدالملک خلیفه مروانی، یزید بن مهلب را به امارت خراسان می فرستد. او با لشگراسلام به فتح گرگان و طبرستان می رود. شاه طبرستان از فرمانروای گرگان یاری می خواهد. فرمانروای ایرانی گرگان، سپاهی به یاری اسپهبد طبرستان می فرستد و خود راه بر یزید می بندد. یزید با فرستادن یک واسطه، اسپهبد را وادار به تسلیم می کند. فرمانروا و مردم گرگان تنها می مانند. آنان به جرم همکاریشان با شاه طبرستان به گونه ای که به قلم بلعمی آمده مجازات می شوند: « واسطه، اصفهبد را بفریفت و صلح افکند میان او و یزید برَ: هفتصد هزار درم و چهارصد خروار زعفران ـ یا بهایش ـ و چهارصد غلام بر سر هرغلامی طبق سیمین و بر سر هر طبق طیلسانی و شقه ای حریر و انگشتری زرین یا سیمین... یزید شاد شد آن مال بستد و به گرگان بازگشت و سوگند خورد که اگر ظفر یابد برایشان (یعنی برمردم گرگان)، شمشیر از ایشان برندارد تا از خونشان آسیا ب گرداند تا گندم آس کند و آن را بپزد و بخورد .آگاهی به مرزبان گرگان رسید. بگریخت و اندر قلعه شدبه کوه اندر و صلح خواستند بر آن که بر حکم یزید فرود آیند. بیامدند و پیش او شدند. یزید بفرمود تا زنان و کودکانشان را برده کردند و مرزبان را بگرفتند و گردن بزدند، و دیوارهای قلعه ویران کردند.پس روی بر گرگان نهادند و بر در شهر فرود آمدند، و شهر را بستدند به قهر، و دوازده هزار مرد را اسیر کردند . رودی است آنجا، فرود آمدند و بانگ فرمود کردن به لشکر اندر که هر که خون خواهد دست به کشتن گیرند . کس بود که او را چهار یا پنج کس می بایست کشتن .یزید بفرمود تا آب بدان رودها اندر افکندند تا با خون کشتگان به یکجا برفت، و آسیا بنهاد و گندم آس کرد و نان پخت و بخورد تا از سوگند بیرون آمد.و جز از این کشتگان، چهارهزار دیگر بفرمود تا بردار کردند. (تلخیص از تارخ طبری. صص ۸۹۰ تا ۸۹۲) ﺑﺎﺯﺧﻮﺍﻧﻰِ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﭘﺮﭘﺮ ﺷﺪﻩ ﺑﺎﺯ ﻣﻰﺁﻳﺪ. ﺷﻬﺮﻳﺎﺭِِ ﻇﻔﺮﻣﻨﺪ ﺍﺯ ﺟﻐﺮﺍﻓﻴﺎﻯ ﻟﻬﻴﺪﻩ . ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺵ : ﻧﺎﻟﻪﻯ ﻧﻌﻞﻫﺎ ﺧﻮﺷﻪﻫﺎﻯِ ﺧﻮﻥ ﺑﺎﻧﻮﻯ ﻭﻳﺮﺍﻥ . ﭘﻴﺸﺎﺭﻭﻳﺶ : ﻓﺮﺵِ ﻧﻤﻚ ، ﻓﻚﻫﺎﻯِ ﻳﺦﺯﺩﻩ ﻭ ﭘﺮﭼﻢِ ﺗﻮﻓﺎﻥ . ﺭﺧﺶ، ﭘﺴﺎﭘﺲ ﻣﻰﺁﻳﺪ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩ، ﺗﺎ ﺷﺪﻩ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩﺍﺵ ﭼﻜﻪ ﭼﻜﻪ ﻓﺮﻭ ﻣﻰﭼﻜﺪ ﻭ ﺯﻣﻴﻦ ﺭﺍ ﺳﺮﺥ ﻭ ﺳﻮﮔﻮﺍﺭ ﻣﻰﻛﻨﺪ. * ﺩﺭ ﺗﺎلاﺭ ﻧﺎﺩﺍﻧﻰ، ﺗﺎﺝ ﻧﻬﺎﺩﻩ، ﺳﺨﻦ ﻣﻰﺭﺍﻧﺪ. ﺗﺎﺯﻳﺎﻧﻪﻯ ﺩﺳﺘﺎﻥﺍﺵ ﻛﺒﻮﺩﻯِ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ ﻳﻜﺪﺳﺖ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﺧﻢ ﺷﺪﮔﺎﻧﻴﻢ . ﻟﻮلاﻯِ ﺗﺎﺷﺪﻩﻯ ﺩﺷﺘﻴﻢ ﺯﻧﮓ ﻣﻰﺯﻧﻴﻢ. ﺣﻨﺠﺮﻩﻯ ﺩﺷﺖﺑﺎﻥ ﺁﺏ ﻣﻰﺷﻮﺩ ﺩﺭﮔﻠﻮﻯِ ﻧﻰ . ﺯﻧﻰ، ﺑﺎﺭﻳﻜﻪﻯ ﺁﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻳﻨﻪﻯ ﻛﺪﺭ ﻣﻰﻧﻬﺪ ﻭ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﮕﺎﻩ ﻣﻰﺧﺰﺩ. ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ، ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎﻯِ ﺩﻫﺎﻥﺍﻡ ﺭﺍ ﻣﻰﻣﻜﺪ. ﭘﺪﺭ، ﺳﺎﻃﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩ ﻭﺍﮊﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﻭﭘﺎﺭﻩ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ ﻧﻴﻤﺴﺘﺎﺭﻩﻫﺎﻯِ کِدر ﺭﺍ ﺑﺮ ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﻯِ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻣﻰﭼﺴﺒﺎﻧﻴﻢ . ﺑﺎﺭﻳﻜﻪﻫﺎﻯِ ﺁﻩ، ﺩﺭ ﺷﻨﺰﺍﺭ ﺑﻪﻫﻢ ﺩﺭﻣﻰﭘﻴﭽﻨﺪ. ﺩﺍﻧﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺷﺎﺧﻪ ﭘﺎﻙ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ. ﭘﺎﺳﻰ ﻣﻰﺍﻧﺠﺎﻣﺪ ﺗﺎ ﻗﺘﻞِ ﻋﺎﻡِ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻣﻰ ﻳﺎﺑﺪ ﻭ ﺣﻨﺠﺮﻩﻫﺎﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﺋﻴﻢ. ﺩﻫﺎﻥﺍﻡ ﺩﻳﮕﺮ، ﻧﻪ ﺧﺎﻭﺭِ ﻧﺎﺭﻧﺞ ﻭ ﻧﻪ ﮔﺬﺭﮔﺎﻩِ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ ﺍﺳﺖ . * ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ، ﺳﺎﻥ ﻣﻰﺑﻴﻨﺪ. ﺳﺎﻃﻮﺭ ﺭﺍ ﺻﻴﻘﻞ ﻣﻰﺩﻫﻢ . ﭘﺪﺭ، ﺩﻭﺷﻘﻪﺍﻡ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﺗﺎ ﺭﺝِ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﺍﺯ ﻣﻴﺎنم ﮔﺬﺭ ﻛﻨﺪ. * ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩِ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ ﭘﻴﺸﻜﺸﻰﻫﺎﻯ ﭘﺮﻳﻮﺍﺭ ﻭ ﻏﻨﭽﻪﻫﺎﻯ ﺳﭙﻴﺪﺍﻧﺪﺍﻡ ﻣﻰﻃﻠﺒﺪ. ﻣﻰﺩﻭﻳﻢ ﻧﻴﻤﻪﻯ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ ﺩﻓﻦ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ . ﻧﻌﺮﻩﻯ ﺳﺮﺧﻴﻠﺎﻥ ﻭ ﺧﺸﻢِ ﺳﻮﺍﺭﺍﻥ ﺣﻠﻘﻪﻯ ﻧﺨﺠﻴﺮ ﺭﺍ ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩِ ﻣﺎ ﺗﻨﮓ ﻣﻰﻛﻨﺪ. ﺩﺳﺖ ﻣﻰﺑﺮﻡ ﺗﺎ ﺍﺭﺩﻳﺒﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﮔﺬﺭِ ﻭﺭﺯﺍﻫﺎ ﺑﺮﭼﻴﻨﻢ ﺩﻭ ﺷﺎﺧﻪ ﺩﻭﺩ ﺍﺯ ﺑﺪﻧﻢ ﺩﻭﺭ ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ. ﻣﻰﺗﺎﺯﻧﺪ ﺭﺧﺸﻪﻯ سُمﻫﺎ ﻭ ﻓﺮﺵِ ﻧﺨﻨﻤﺎﻯ ﺩﻝِ ﻣﺎ. ﻧﻴﻤﻪﻯ ﺩﻟﺒﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻛﻔﻦِ ﻛﻬﻨﻪﻯ ﺷﻦ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪﻩﺍﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﮔﺬﺭِ ﺑﺎﺩﻫﺎ ﻧﻬﺎﺩﻩﺍﻳﻢ ﻛﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ! ﭘﻴﺶ ﺍﺯﻳﻦ، ﻧﻴﻤﻪﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺑﮕﺎﻩ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩﺍﻧﺪ. ﺧﻮﺍﻫﺮﻡ ﺑﺎﺭﻳﻜﻪﻯ ﻟﻄﻴﻒِ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﻣﻰﻣﻜﺪ ﺁﻩِ ﺍﻭ ﺳﭙﻴﺪﻩﻯ ﭘﺎﺭﺳﻰ ﺭﺍ ﻛﺪﺭ ﻣﻰﻛﻨﺪ. * ﻣﻰﺗﺎﺯﺩ ﺗﻮﻓﺎﻥ ﺍﺯ ﺻﺤﺎﺭﻯ ﺳﻮﺯﺍﻥ. ﺍﻧﺪﺍﻡِ ﻧﻴﻤﺮﻭﺯ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒ ﻣﻰﺭﻭﺩ. ﺧﺎﻧﻪ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺧﻨﺠﺮ ﻭ ﺣﺪﻳﺚ ﻭ ﻣﻠﺦ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ. ﮔﺒﺮ ِِﺩﻝﺍﻧﮕﻴﺰﻡ - ﺳﺮﺑﺮﻳﺪﻩ - ﺭﻭﻯِ ﻧﻄﻊ، ﺑﻪ ﺭﻗﺺ ﻣﻰﺁﻳﺪ. * ﺩﻝِ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺗﻤﺎﻡِ ﺭﻭﺯ ﺑﺮﻧﻌﺶِ ﻧﻴﻤﺮﻭﺯ ﻣﻰﻣﻮﻳﺪ. ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ ﺟﺎﻣﻪﻯ ﺷﺎﻫﺎﻧﻪ ﺗﻬﻰ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﺷﻮﻛﺖِ ﻭﻳﺮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺮﻗﻪ ﻣﻰﭘﻮﺷﺎﻧﺪ ﺗﺨﻢ ﻣﻠﺦﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﻰﭘﺎﺷﺪ ﺭﻭﻯ ﭼﻬﺮﻩﻫﺎ ﻭ ﻛﻠﻤﻪﻫﺎ ﻭ ﻣﻌﺎﻧﻰ. ﺷﻤﺸﻴﺮﻯ ﻛﺞ ﺑﺎﺯﻭﻯِ ﻣﺎﺿﻰ ﺭﺍ ﻣﻰبُرَﺩ. ﮔﺮﻩﮔﺸﺎﻳﺎﻥ، کلاﻓﻰ ﺩﺭﻫﻢ ﭘﻴﭽﻴﺪﻩﺍﻧﺪ. ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ، ﺑﺮﺍﺩﻩﻯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﻧﻤﻚ ﻣﻰﺁﺭﻧﺪ ﻭ ﺑﺮﺧﻮﺍﻥِ ﻭﺍﻟﻰ ﻣﻰﻧﻬﻨﺪ. ﻣﻦ ﺧﻮﺩ، ﻧﻴﻤﻰ ﺧﻨﺠﺮ ﻭ ﻧﻴﻤﻰ ﺯﺧمم. ﺑﺎﺩِ ﺻﺒﺎ ﺑﺮ ﻧﻌﺶِ ﺧﻮﻳﺶ ﻣﻮﻯ ﻣﻰﺍﻓﺸﺎﻧﺪ. ﭼﺮﺥِ ﻣﻀﺎﺭﻉ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺭﺍﺑﻪﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﻣﻰﺑﻨﺪﻳﻢ ﭘﺪﺭ، ﻳﻮﻍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻣﻰﺑﻨﺪﺩ ﺍﺭﺍﺑﻪ ﺭﺍ ﻣﻰﻛﺸﻴﻢ ﺗﺎ ﺁﻳﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﻓﺮﺵِ ﺭﺍﻩِ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥِ ﺷﻮﺭﺷﻰ ﻛﻨﻴﻢ. ﻧﺴﻴﻢ ﺍﺳﻄﻮﺭﻩﺍﻳﻢ ﭘﺮﻩ ﭘﺮﻩ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﻣﻰﺷﻮﻳﻢ ﺩﺭﮔﺬﺭِ ﺗﺮﺱ. ﺩﺷﺖ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﺪ ﺍﺯﻳﻦ ﭘﻴﺸﺘﺮ ﭼﻪ ﻧﺎﻣﻰ ﺩﺍﺷﺘﻴﻢ * ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ، ﻓﻚﻫﺎﻯ ﺩﺧﻤﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﻢ ﻣﻰﺩﺭﺩ فِرﺯ ﺑﺮﻭﻥ ﻣﻰﺟﻬﺪ ﺍﺯ ﻟﻮﺣﻪﻯ ﻓﺮﻣﺎﻥ . خلاﻓﺖِ ﺗﺎﺯﻩ، ﺗﺎﺝ ﻭ ﺗﺨﺖ ﺭﺍ ﻭﺳﻂ ﻛﻮﻳﺮ ﻣﻰﺩﺭﺧﺸﺎﻧﺪ. ﭘﺪﺭ، ﺷﺘﺎﺑﻨﺎﻙ ﺁﻩ ﺑﺮﻣﻰﺁﺭﺩ ﻭ ﺳﺘﺎﺭﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﻣﻰﺧﻤﻮﺷﺎﻧﺪ. ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﭘﻮﻟﻚِ ﺷﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﺷﻌﻮﺭِ ﺭﻭﺷﻨﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﭘﻮﻙ ﻣﻰﻛﺮﺩﻡ. ﻣﻨﺤﻨﻰِ ﮔﺮﺩﻩﺍﻡ ﭘﻴﺸﺎﺭﻭﻯ ﻭﺍﻟﻰ ﺻﻔﺤﻪﺍﻯﺳﺖ ﻛﻪ ﺗﺎﺭﻳﺦ، ﺑﺮﺁﻥ ﻧﻴﺸﺰﻧﺎﻥ، ﭼﻤﺒﺮﻩ ﻣﻰﺑﻨﺪﺩ. ﻭﺍﻟﻰ ، ﺑﺮﺧﻮﺍﻥ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﺎﻥ ﺍﺳﺖ. ﭼﺮﺧﺶِ ﺧﻮﻥ ﻭ ﻫﻤﺎﻏﻮﺷﻰِ ﺳﻨﮕﺎﺳﻴﺎﺏﻫﺎ. ﭘﺪﺭ ﺳﺎﻃﻮﺭ ﺭﺍ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩ ﮔﺮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﻰﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﺑﻞ ﻛﻪ ﺁﺳﻴﺎﺏ ﺑﭽﺮﺧﺪ. * ﻛﺎﺗﺒﺎﻥِ ﻗﺼﺮ ﺁﺗﺶ ﺑﺮﺧﺮﻣﻦ ﺯﺑﺎﻥ ﻣﻰﺍﻓﺸﺎﻧﻨﺪ ﻧﮕﺎﺭﺳﺘﺎﻥ، ﺑﺎ ﺑﻮﺗﻪﻫﺎﻯ ﺷﺎﺩﺍﺏ ﺧﻮﻥ ﻭ ﺩﺭﺧﺘﺎﻧﻰ ﺍﺯ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥِ ﻋﺎﺷﻘﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﻔﺮ ﻣﻰﺭﻭﺩ. ﻛﺎﻓﺮِﺧﻮﻧﻴﻦ ﺭُﺧﻢ ﻗﻠﻌﻪﻯ ﭘﻮلاﺩﻯ ﺩﺭ ﻗﻠﺐِ گُلِ ﺳﺮﺥ ﻣﻰﺍﻓﺮﻭﺯﺩ. ﺟﺎﻧﻮﺭﺍﻥ ﻣﻰﺗﺎﺯﻧﺪ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻩﻯ ﺧﺎﻟﻰﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻛﻨﻴﺰﻛﺎﻥِ ﺑﻠﺦ ﻭ ﻧﺸﺎﺑﻮﺭ ﭘﺮﻛﻨﻨﺪ. ﻧﻴﻤﻪﻯ ﺯﻳﺒﺎﻳﻰ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥِ ﺻﺪﻑ ﺩﻓﻦ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺭﻳﺎﻯِ ﺷﻦ ﻣﻰﻧﻬﺎﻧﻴﻢ . * ﺷﺎﻋﺮِ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺭﻭﻯِ ﺑﺮﮒِ ﻫﻮﺍ ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﺪ: "ﻗﻮﻧﻴﻪ ﻣﺮﺩﻩﺳﺖ ﻣﻴﻬﻨﻪ ﭼﻮﻥ ﭘﻴﺮﻫﻨﻰ ، ﭼﺎﻙ، ﭼﺎﻙ ﻭ ﺩﺭﻳﺪﻩﺳﺖ ﻣﻴﻬﻦِ ﻣﻦ ﻛﻮﻳﺮِ ﻧﻤﻚ ﺑﻮﺩ." ﻣﻴﻬﻨﻪ ﻣﻰﻣﻮﻳﺪ ﭘﻴﺸﺎﻧﻰ ﺑﻪ ﺳﻨﮓ ﮔﻮﺭ ﻣﻰﻛﻮﺑﺪ. ﺑﻮﺗﻪﻯ ﺑﻴﺪﺍﺭ ﺧﻮﻥ ﻣﻰﺷﻮﻡ . ﺑﻮﺳﻪﻯ ﺑﺎﺭﻳﻚ ﻧﻤﻚ ﺭﻭﻯ ﺯﺧﻢ ﺧﻮﺩ. * ﺷﻬﺮﻳﺎﺭِ ﭘﺎﺭﺳﻰ ﺭﻭﻯ ﺗﺨﺖ مُرصّع، ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻰبَرَﺩ. ﺷﻦ ﺷﻦ ﺷﻦ ﺷﻦ ﻣﻦ، ﺗﻮ، ﺍﻭ، ﻣﺎ! ﺧﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺩﺭ ﺟﺴﺖﻭﺟﻮﻯ غلاﻣﺒﭽﮕﺎﻥﺍﻧﺪ. ﻧﻴﻤﻪﻯ ﻛﻮﺩﻙ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺑﺮﻯ ﻣﻰﭘﻮﺷﺎﻧﻴﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺧﻤﻪﻯ ﺩﻝ ﭼﺎﻝ ﻣﻰﻛﻨﻴﻢ. ﻧﻴﻤﻪﻯ ﺩﻭﺷﻴﺰﻩ ﺭﺍ ﺩﺭﻃﺒﻖ ﻣﻴﻮﻩ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻭﺍﻟﻰ ﻣﻰﻧﻬﻴﻢ . قِرﻣﻄﻰِ ﮔﻠﺮﺧﻢ ﺭﻭﻯ ﺩﺍﺭ، ﺧﻮﺷﻪﻯ ﺧﺸﻜﻴﺪﻩﻯ ﺁﺫﺭﺧﺶ ﻣﻰﺷﻮﺩ. * ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ ﻣﺮﺩﻩ ﺷﻴﻬﻪ ﻣﻰﻛﺸﺪ ﻓﻚﻫﺎ ﺭﺍ ﻗﺘﻞﮔﺎﻩ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﺩﺳﺖﻫﺎﻯ ﻣﺎ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﻴﺸﻪ، ﭘﺮﭼﻢِ ﭘﻴﺸﺒﺎﺯ ﻭ ﺑﺪﺭﻗﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﻛﺎﺗﺐ ﻣﺪﺍﺡ ﺻﻔﺤﻪﻯ ﻛﺎﻏﺬ ﺭﺍ ﮔﻮﺭﺳﺘﺎﻥ ﻣﻰﻛﻨﺪ. ﻧﻴﻤﻪﻯ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﻧﻪﻯ ﺍﺷﻜﻰ ﻧﻴﻤﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﻯ ﻳﻚ ﺁﻩ ﺭﻭﻯ ﻣﻘﺎﺑﺮ ﺑﻰﻧﺎﻡ ﻣﻰﻛﺎﺭﻳﻢ. ﻧﻴﻤﻪﻯ ﻣﻦ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺯﻳﺮ ﻓﻠﺴﻔﻪﻯ ﻭﻳﺮﺍﻥ. ﻣﻠﺤﺪِ ﺳﭙﻴﺪﺟﺎﻣﻪﺍﻡ ﭘﺮﭘﺮ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ ﺩﺭﮔﺬﺭِ ﮔﺮﺍﺯِ ﺷﺒﺎﻧﻪ. * ﻣﺎﻩ، ﭼﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﺳﻴﻤﺎﻯ ﻣﺮﺩﮔﺎﻥ ﻣﻰﺁلاﻳﺪ. ﺑﺎﺭ ﺩﮔﺮ ﺷﻬﺮﻳﺎﺭ، ﭘﻴﺮ ﻭ ﭼﺮﻭﻛﻴﺪﻩ ﺩﺭﺷﻜﻢ ﺳﻴﻤﺮﻍِ ﻣﻐﺮﺑﻰ ﺍﺯ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﻓﺮﻭﺩ ﻣﻰﺁﻳﺪ ﺭﻭﻯ ﺷﺎﻧﻪﻯ ﻣﺴﺤﻮﺭﻳﻦ ﻭ ﺧﻄﺒﻪ ﻭ ﺧﻮﺍﺭﻯ ﻭ ﻧﻌﺶ ﻧﻴﻠﻮﻓﺮ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺗﺎﺑﻮﺗﻰ ﻣﻘﺪﺱ ﺑﻪ ﭘﺎﻳﺘﺨﺖ ﻣﻰﺁﺭﺩ. ﻣﺮﺩﮔﺎﻥِ ﺟﻦﺯﺩﻩ با ﺩﻫﺎﻥﻫﺎﻯ ﻛﻒﻛﺮﺩﻩ ﺑﻮﻯ ﺑﺎﺩﻳﻪ ﺩﺍﺭﻧﺪ. ﺁﻓﺘﺎﺏ، ﻣﻰﭘﻮﺳﺪ. ﻗﺼﺎﺑﺎﻥ ﮔﻠﻮﻯ ﻭﺍﭘﺴﻴﻦْ ﮔﻞ ﺭﺍ ﻣﻰبُرﻧﺪ ﭘﺪﺭ، ﻣﻰﺷﻮﻳﺪﻡ، ﻛﻔﻨﻢ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺧﻪﻯ ﺍﻋﺪﺍﻡ ﺗﺤﻮﻳﻞ ﻣﻰﺩﻫﺪ. * ﺧﻮﺷﻪﻯ ﺍﻧﮕﻮﺭ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺑﺮﺧﺎﻙ ﻭ ﺣﺒﻪﻫﺎﻯ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﺑﻪ ﻫﺮﺳﻮﻯ ﻣﻰﻏﻠﺘﻨﺪ... شعر «بازخوانی ی سرزمین پرپرشده» برگرفته از کتاب «سپیده ی پارسی» است. آلمان. انتشارات هومن. سال ۲۰۰۰ میلادی |