|
میرزاآقاعسگری(مانی) سه شعر جاندار ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺖِ ﻣﺎﮔﻨﻮﻟﻴﺎ یک نیمروز گرم در لس آنجلس. سال 1992 . با سه بانوی ایرانی به مرکز شهر رفته ایم، به چایناتان. آفتاب داغ لس آنجلس، نیمروز گرم اسدآباد را در خاطرم زنده می کند. نشستن با دوستان دبستانی روی پله های سنگی و خنک مسجدمحله ی میدان که هرگز آفتاب بدانها نمی رسید. پناه بردن به سایه ی تکدرختها. میوه فروشان شوخ و حراف، آب آلوفروشهای خردسال ، و روستائیان به خرید و فروش آمده همانند بچه هائی که از شدت آفتاب به زیر دامن مادر پناه برند به سایه آن تکدرختهای تشنه پناه می بردند. گویا لس آنجلس بر همان مداری در زمین قرار دارد که یکی از کهن ترین شهرکهای گیتی ( آدراپانا = اسدآباد) بر آن قرار گرفته است. هوایش، هوسهایش، زاویه ی تابش آفتابش، تکدرختهای پناهنده پذیرش، بی ریائی و مهروزی اش. هر سه بانوی همراه را دوست می دارم. نه آنگونه که می پندارید! بل، آنگونه که دوست می دارم! یکی پیراهن و دامنی سبز پوشیده، دیگری شلوار آبیرنگ جین و تی شرت زرد، و سومی پیراهن نازک و بلندی بر تن دارد سفید با شقایقهای درشت قرمز. همه سرخوشیم و شوخ طبع و حاضرجواب. در میدانکی، چند درخت ماگنولیا در میانه ی میدان قامت کشیده اند. باغچه ی دایره وار و سنگی ، بر گرداگرد تنه های تنومند ماگنولیاها ساخته اند با نیم متر بلندی. بر این نشستنگاه سنگی می نشینیم یکی از بانوان می رود برایمان بستنی و نوشابه می خرد . ترکیب « ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺖِ ﻣﺎﮔﻨﻮﻟﻴﺎ » در ذهنم جان گرفته و مدام تکرار می شود... ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺖِ ﻣﺎﮔﻨﻮﻟﻴﺎ... ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺖِ ﻣﺎﮔﻨﻮﻟﻴﺎ... و بر کاغذ ادامه می یابد: ﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ... ﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ... ﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ... ﺯﻳﺮ ﺩﺭﺧﺖِ ﻣﺎﮔﻨﻮﻟﻴﺎ ﺳﻪ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩﻧﺪ. ﻳﻜﻰ ﺳﺒﺰ ﻳﻜﻰ ﺯﺭﺩ ﻳﻜﻰ ﺳﺮﺥ. - «ﻣﺎﮔﻨﻮﻟﻴﺎ ! ﺳﺎﻳﻪ ﺗﻮ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻣﻰ ﺑﺨﺸﻰ ؟!» ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺩﺧﺘﺮﺍﻥ. ﺑﺮﺁﻧﺎﻥ ﺷﺎﺥ ﻭ ﺑﺮﮒ ﮔﺸﻮﺩﻡ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﻰ ﺍﺯ ﺳﺎﻳﻪ ﺑﺮﺗﻨﺸﺎﻥ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﻧﺎﻗﻮﺱ ﻫﺎ ﺳﺎﻋﺖِ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﻧﻮﺍﺧﺘﻨﺪ! دو سه روز پیش، یکی از همین همراهان دلپذیر (بانوی سبزپوش) مرا با خود به مناطق بومی و دست نخورده ای برد که ریستگاه سرخپوستان بوده است. طبیعت وحشی و دست نخورده ای دارد. هنوزچند چادر سرخپوستی درکنار درختان کهن برجای مانده اند. یک عقاب بلند پرواز بالای دره ای ژرف که رود خروشانی در کف آن همچون ماری سفید پیش می خزد در پرواز است. ما این عقاب را از بالا می بینیم. روبرویمان یک درختِ تک افتاده ی پرشکوه، نسیم نیمروزی را در شاخ و برگهایش به بازی گرفته است. راستی، چرا نسیم می افتد؟ در کجا گم می شود؟ زادگاهش کجاست؟ در کجا ناپدید می شود؟... بانوی سبزپوش رشته ی خیالاتم را می گسلد. به تکدرخت میانسال اشاره می کند و به آرامی می گوید: «من این درختم! همیشه اینجا، پابرجا!» می گویم : «من هم این نسیم رهگذرم!» می گوید: «هیچ وقت برای حرف معطل نمی مانی!» می گویم: «این، پاسخ قلب من بود. می دانی که قلب هیچ وقت معطل نمی شود مگر که بمیرد!» «توی سرزمین سرخپوستها» تو سرزمین سرخپوستها نه پیر، نه جوون یه درخت بود سبز سبز. تو سرزمین سرخپوستها نسیمی اومد توفان شد پرپر شد و گذشت. تو سرزمین سرخپوستها یه درخت پرشکوفه هست که همیشه ی خدا چشم به راه یک نسیم گمشده است. آن را هم یادداشت می کنم. حالا دوباره سبکروح شده ام. شنگول و پروازگر. سوار اتومبیل که می شویم، زیر لب تکرار می کنم : تو سرزمین سرخپوستها یه درخت بود... |