|
مانی
فرامرز سلیمانی : ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
تاريخ نگارش :
۵ آذر ۱٣٨۴
|
|
فرامرز سلیملنی
هی میرزاآقا!
نکند که اندوه از دست رفتن مادر، دست و دلت را از کار انداخته و نشسته یی و ماتم گرفته یی که پدر هم در بیمارستان است و حالا دیگر من چه کنم؟ مرد ! شجاع باش! با همین دم که دمی از گرمجای سینه ات دارد به در می آید و دنیا هنوز همدمی است .نشنوم که قلم و کاغذ- یعنی منظورم آن جعبه کامپیوتر ات- را کنار گذاشته یی و اندوه دارد تو را با خودش می برد. ما هم دوسه قطره یی اشک ریختیم تا با هم همراه باشیم.
این شعر را نمی دانم کی برای تو نوشته بودم. توی تقویم سال ۱۹۹۴ خودم پیداش کردم. مال تو!
می بوسمت
ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﻣﻴﺮﺯﺍﺁﻗﺎ ﺍﻧﺪﻭﻫﺶ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﻦ ﻗﺴﻤﺖ ﻛﻨﺪ
ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
ﺑﻪ ﻛﻮﺩﻙ ﻭ ﮔﻴﺎ ﺑﺮ ﺧﺎﻙ ﻭ ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ
ﻛﻪ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭﻯ
ﺑﺮﺟﺎﻯ ﭘﺎﻯ ﺯﺧﻢﻫﺎﻳﺖ ﻣﻰﮔﺬﺍﺭﺩ
ﻳﺎ ﺑﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﺩﻭﺳﺖ
ﻳﺎ ﺑﺮ ﻛﻒ ﻭ ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺱ ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
ﺑﻪ ﻗﺎﻳﻘﻰ
ﺩﺭ ﺑﺮﻛﻪ ای
ﻳﺎ ﺁﻭﺍﺭﻩ ای ﺩﺭ ﺩﻭﺭ
ﺩﻭﺭ
ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ
ﻳﺎ ﺑﺮﺯﻣﻴﻦ ﻭ ﺳﺘﺎﺭه ای
ﺑﻪ ﻫﺬﻳﺎﻥ
ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
ﺑﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﻳﺎ ﺩﻳﺮﺳﺎﻟﻰ
ﻭ ﺁﺑﺎﺩﻯ ﻭ ﻭﻳﺮﺍﻧﻰ
ﺩﺭ ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺗﻠﺦ
ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ
ﻭ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻣﻰﺳﭙﺮﻯ
ﺑﻪ ﻳﺎﺩ ﻳﺎﺩﮔﺎﺭﻯ ﺑﺮﻛﻪ ﻭ ﺳﺒﺰ
ﺩﺍﻏﻰ ﺑﮕﺬﺍﺭﻯ ﺑﺮﻛﺎﻏﺬﻯ
ﻳﺎ ﺑﺮﻛﻒ ﻭ ﻗﺎﺭﻩ ﻭ ﺍﺑﺮ ﻭ ﺍﻧﺴﺎﻥ
ﻭ ﺑﻪ ﻣﻮﺟﻰ ﺁﻭﺍﺭﻩ ﻣﻰﻣﺎﻧﻰ
ﺑﻪ ﺍﻗﻴﺎﻧﻮﺱ ﻭ ﻫﺬﻳﺎﻥ ﻭ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ
ﺩﺭ ﺩﻭﺭ... ﺩﻭﺭ... ﺩﻭﺭﺩﺳﺖ .
فرامرز سلیمانی
به مانی شاعر
با یاد روزان و شبان خوب نیویورک
آبان ۱۳۷۱
با موج و کف
با موج و کف
اطلس آبی را طرح زدیم
پیش چشمان ما
اقیانوس خیال
بر کلام می شورید
به شبنم زاران پائیز رفتیم
تا با رفتن،ِ آفتاب را دریابیم
های و هوی رنگ
برچشم انداز قلم می شورید
آمدیم
از راههای شرقی عاطفه.
در انفجار حادثه
تن هامان را
در غبار شستیم
نگاه پائیزی مان تطهیر شد
به شامگاه
مسافران معصوم
در آفتاب و رنگین کمان
گم شدند.