|
مانی
محمدعلی شاکر: میرزاده ایستاده در باران
تاريخ نگارش :
۵ آذر ۱٣٨۴
|
|
محمدعلی شاکر
به ميرزاآقا عسگرى
ميرزاده ايستاده در باران
و جاى چارقد قهوه اى رنگ
يك كراوات پاريس و اندكى نطق خارج از دستور
تا شليك بعد
هواى اين شهر هميشه باروتى ست.
آنچه مى گويم حقيقت ماجراست
هزار و يك لبخند كمى گل سرخ اندكى لاله
يك شاعر
مست در زير دانه هاى سرخ
شما را ميان شلاق هاى سياه و سفيد فرقى نمى كند
مهم فرداست/ كه ديگر نيست.
شاعر خنديد
دوباره شاعرانه هاى خويش را گم كرد
حالا اگر باران اجازه بدهد امشب
با شما مى رود تا دريا
خدا كند ديگر باد موافق آمده باشد و
اين شب نامه ها را برساند به ما/ خدا كند.
ٱ
يك زجّه ى زنانه از دور مى آمد
از صداى هس هس مردى كنار سنگ
:" ساعت هميشه دير مى گذرد/ براى دست هاى ما"
( اين را وقتى گفت/ كه نگاهش منتظر نپانچه بود،
ميرزاده نپانچه بود؟)
و گلاب هم روى قبرتان پاشيده ايم
اين نفس هاى آخر چه خوب مى زند
و باز صداى خنده هاى ميرزاده آمد:
- دستمالش را برداشت
پشت مجلس دوباره بارانى شده بود
كسى صدايش را روى زمين نديده بود
شعرهايش بوى باروت مى دادند
نگاهش عجيب تر شده بود
ميرزاده در باران
خواب ستاره هايى مى ديد
كه ما هم مى بينيم.
محمدعلی شاکر
به ميرزاآقا عسگرى
شعر ۲۰
زمين را مى توان بلندتر گرفت
از بالاى آن بلندى
دستى پيدا مى شود/ كه گلوى مرا مى بلعد
من عاشق شيطانى هستم
شيطانى كه مى توانست
لب هاى چشم هاى من باشد
شيطانى كه هميشه
وقت معاشقه انسان
بوى مرگ مى دهد/ بوى خوب مرگ.
دنيا دختران بيت المقدس يا عراق
دنيا بچه هاى افتاده از مردان آبستن
و شايد گوشه ى كافه اى و
حسرت شيطانى كه مى توانست
نرود روى اجساد مسخ شده!
گفت: خدايا نكند اين خاك بريزد روى سرما
بعد/ شيطان ِ زيباى ِ من
مرا بزايد به جاى مرگ.