|
مانی
شهریور ۱۳۶۷ و آنان که روان واژهها بودند.
تاريخ نگارش :
۴ شهريور ۱٣٨٨
|
|
میرزاآقاعسگری.مانی
کسان و ناکسان
شهریور ۱۳۶۷ و آنان که روان واژهها بودند.
سوگنامه
شهریور۱۳۶۷ماه کشتار دستهجمعی زندانیان سیاسی به دست حکومت اسلامی در ایران بود. چند ده هزار زن و مردی که در آن ماه خونین اعدام و یا تیرباران شدند، همچون شما بودند، همچون تو، من، و ما. آنان در راه آزادی ایران گام نهاده بودند، برای عدالت و شادی رزمیده بودند، علیه جنگ بودند و برای صلح، کوشندگان برابری همه جانبهی زنان و مردان در ایران بودند. آنان میخواستند کشور خود را از چنگ خونین روحانیون مسلمان و دار و دستهی چماقدارش رها کنند. روحالله خمینی(آن خون آشام فراموش ناشدنی تاریخ معاصر ایران) به اتفاق قشر روحانیت حاکم بر کشور، دستور قتلعام زندانیان سیاسی را صادر کردند تا به گمان خود ملت ایران را از سرمایههای معنوی و فکریاش محروم کنند. تحلیل چگونگی آن فاجعه ملی بر عهدهی تحلیلگران مباحث سیاسی ایران است. آنچه که در اینجا به آن اشاره میتوانم کرد، حضور تعدادی شاعر، نویسنده و هنرمند خوشفکر اما کمنام یا گمنام در میان آن درخونتپیدگان است. از آن میان میتوانم به رفیقی اشاره کنم بنام محمد دریاباری که در دههی چهل برخی از شعرهایش در مجلات آنزمان منتشر شده بودند. او را ازنزدیک میشناختم. چندسالی از من بزرگتر بود. بسیار خوانده بود و مهربان، ادبشناس و پایبند به انسان و ایران و زحمتکشان بود. از خطهی خزر آمده بود و با خانوادهاش در تهران میزیست. ادبیات و سیاست دغدغهی روزمرهی او بودند. عینک ته استکانی را بر سیمای کشیده و خندانش جابجا میکرد و از تئودراکیس و شاملو و نرودا سخن میگفت.از کتاب «آزادی یامرگ» نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس که سرگذشت مبارزات آزادیخواهانهی مردم جزیره کرت (یونان) حرف میزد. محمد از دوستان نزدیک مرتضامیثمی بود. میثمی– که او هم در زندان جمهوری اسلامی اعدام شد – شعر میگفت و اهل تئاتر بود. از آن قزوینیهای شجاع و پرخوانده که در تحلیل ادبیات جانبدار و «پرولتری» تبحری خاص داشت. محمد از دیدارهایش با مرتضا میگفت و نامهها و نقدهای او را بر شعرهای بشدت سیاسی آن روزهای من برایم میآورد. سال ۱۳۶۲ با نظر مشورتی محمد دریاباری زندگی مخفی را پیش گرفته بودم. به تهران رفته بودم و روزهای بسیار دردناک و تلخی را میگذراندم که درعین حال سرشار از سرزندگی، تلاش سیاسی، کار درکارگاه، و سرودن شعرهای تند سیاسی با پسزمینهی سرخ بودند. جوانی بود و انرژی پایانناپذیر. پس از کار بدنی توانفرسا، وقتی از کارگاهی در شرق تهران به مخفیگاه برمیگشتم، تازه کار ارتباط با رفقایم آغاز میشد. محمد را درچنین اوضاعی میدیدم. در دیدارهای شتابزده و کوتاه خیابانی، و یکی دوبار هم در خانهی دوستی مشترک و یا در مخفیگاه خودم. بهادر ملکی هم بود. مرد کهنسالی که ادبیات و سینما و نقاشی را به کمال میشناخت و از جوانسالی وارد مبارزهی سیاسی علیه شاه و سپس خمینی شده بود. من هرگز مرتضا میثمی را ندیدم اما او در دیدارهای محمد و بهادر بامن حضوری قاطع داشت.نظرات و نقدهای تشویقآمیزش بر شعرهای من را توسط محمد برایم میفرستاد. میخواندیم و درهمدلی به نکات و جزئیات آن میپرداختیم. محمد پاسخها وشعرهای تازهی مرا برای او میبرد. مرتضا درتهران مخفی بود.بهادرومحمد سعی داشتند ردهای زندگی تشکیلاتی را از دور و برخود پاک کنند. من به هرپناهگاه تازهای که وارد میشدم، دنبال جائی برای پنهان کردن شعرهائی بودم که پیاپی میآمدند و مینوشتم.
بحث ادبی ما چهارتن دربارهی رابطهی ادبیات با مبارزات سیاسی، با زندگی، با زحمتکشان، و با روشنفکران بود. البته دیدگاه من که جوانترین آنها بودم و خوی سرکش وشهرستانی داشتم با برخی دیدگاههای خشک و یکسویه متفاوت بود اما در بسیاری از بنایادهای نظری، همنظر آنان بودم. این گفتوگوها مرا زنده و شاداب نگاه میداشت، نیرومند و تسلیمناپذیر و پرامید. یکایک ما سرچشمهی انرژی و امید و تلاش بودیم، یکایک ما با شعر و هنر و کلمه سروکار داشتیم. در سال۱۳۶۳مرتضا را گرفتند و کمی بعد در زندان کشتند. او به خوبی در زیر شکنجهها مقاومت کرده بود، و ردی از یارانش به شکنجهگران نداده بود. درسال۱۳۶۷ محمد دریاباری را که سالی پیشتر گرفته بودند درزندان تیرباران کردند. آوازهی دریاباری که تا دم مرگ مقاومت کرده و شکنجهگران و بازجویانش را ازکسب اطلاعات در بارهی همرزمانش ناامید کرده بود، به نیکی در صحنه سیاسی پیچید. چندین و چندسال بعد بهادرملکی که توانسته بود از تعقیب حکومت اسلامی جان به در ببرد و در آلمان پناه گزیند به سرطان دچار شد. به استانبول رفت. فرزندان و بستگانش از ایران آمدند. آنها را دید و همانجا مرد. گور او دریکی از گورستآنهای استانبول است. من ماندهام. اگرمحمد و مرتضا لب میترکاندند، بیگمان من از نخستین کسانی میبودم که دستگیر میشد. زندگی امروز من مدیون امانتداری و رازداری آن شیرمردان در برابر جانیان اوین است. ماندهام تا به اکنون. و ۲۲ سال دوری از میهن.
در این ۲۲ سال بسیاری از چیزها عوض شدهاند. چهرهی سیاسی جهان تغییرات شگفتی یافته است. جغرافیای ملل به هم خورده است، بخشی از حکومتها و نظامهای دیکتاتوری چپ وراست به زبالهدان تاریخ افتادهاند. مبارزانی فروافتاده وچالشگرانی نوین سربرداشتهاند، گروهی از تبعیدینمایان در برابر رژیم اسلامی ایران زانوزده و درحال رفت و آمد به ایراناند. برخی از آنان سرگرم خوشوبش و داد و ستد با قاتلان و سرکوبگران ایران هستند، شماراندکی از «اهل قلم» از واژههای آزادی ،عدالت و برابری وحشت دارند و سرشان را دزدیدهاند که چند سال آخر عمرشان را به عافیت بگذرانند... تنها چیزی که عوض نشده و تاریخ هم قادر به فراموشی آن نیست همانا فاجعهی ملی سال ۱۳۶۷ در ایران است. سال خون، سال اشک، سال بد، سال کشتار، سال اهریمنی، سال خونخواری دراکولاهای اسلامی و روحانیون ملعون و ایرانی کش. حالا، هربار که سال به شهریور میرسد، سیمائی خونین اما شکفته دارد. تسلیمشدگان، زانوزدگان، خودفروختگان، ترسیدگان، خستگان و... ازیاد میروند اما دریاباریها، میثمیها و ملکیها و... که عشق خود به ایران و انسان و آزادی را با زندگی خود امضاء کردند فراموش نخواهند شد.
شهریور هرسال، نه تنها نام آنان را همچون رگههای نور از برابر دیدگان ما عبور میدهد، بلکه نام و یاد هزاران ایرانی فرهیخته و پاک را که در ربع قرن اخیر به دست آخوندها و ایادیشان کشته شدند از خاطر ما، و از حافظهی تاریخ گذر میدهد.
مرداد ۱۳۸۳