|
چند شعر از : دکتر فرامرز سليمانی برای مانی هفت پر هيبت گمُ بر پلکان پگاه و عريانی ۱ خاموش و خيره می خوانی بالای برج بلند تماشا و تسليم شوق تمنای کف دارد هفت موج غران پشت ديوارهای سد خراب و خالی جهان سمت خون می گيرد ۲ EMPTY NEST لابد اين دفتر خالی بود که عريانی می آمدی و می خواندی آی صدايم شکست و صدايی نيامد در رويا ها گم نشده بود که به رويا ها می شکفت صدايی نبود و صدايی نيامد هفت آغوش کشيده بر پلکان سربی بلوغ که هفت قفل آتش و آشوب می گشود ۳ و جوجک ها به منقارت در توفان بوته يی تا سرو بلند باغ های بابل که در هوا وها طرح آغوش تو را می گرفت حالا کجا تن تب دار توفانی ت می رقصد؟ ۴ هفت رعنايی بامدادی در رويای باغ AND DREAM IS A BREATH OF YOU AND NOT YOU حالا برگ ها را می گشايم مثل يک آغوش و دو بال در تن عريان درخت و پوست صيقلی ت از تن درخت می ريزد پس در گشودن تو آغوش بال بال من و آغوش بال بال تو و رويا تنها دمی از توست ونه تو بال می زنم و با بال های تو آشفته بالم حالا برگ هايم می گشايد در آغوشی و بال و درخت در تن عريان خاک می رويد در تن او که در تن ما حالا دمی تازه با تو می گيرم بی تو ۵ هفت کناره در کنار آفتابی تو AND DREAM IS NOW و رويا همين حالا ست که بود آن که در ميان ما مانده بود وقتی ميانی نمانده بود همين که نفس هات در دم همين روياست و همين که پشت نياگاه فکرهای فردا شعر همين حالاست همين که حال و حس ما ها وگا بی ميان ۶ در هفت گذار از طاقی بی تاب دريا There is no distance In here and now But a wave حالا کجاست که فاصله ای ميان حالا و اين جا نيست و تنها يک موج تا شگفتی ها را بيارايم به اندکی شگفتی و حالا ها و شعر از شگفتی حال تو آغاز می شود در همين حالا و حالا آينه ی مکدری در های های مه هات حالا دمی در پا گرد بگرد پس از شبانه ی راه و شگفتن حالا دمی آبی در درگاه بگير و بگرد و حالا ی فاصله های سرشار از حالا ۷ عريان بر پلکان سربی پگاه خانه هامان خاموش و خشک مانده ست شب که ديرتر می پايد در را گشوده دار به تماشای طولانی در هفت پر هيبت گم عريانی می خوانم عريانی می خوانی کجا تن تب دار توفانی ت می رقصد و صدايی که نبود و نيامد از دفتر : سرود سوم رويا . ص. ۲۷ دکتر فرامرز سليمانی عريانی نه پروای خواهشی ونه هاله ی شبنمی بر پوست تنت وقتيی که جامه ی شبانه بر تن داری و می خوانی نه جامه ای هست و نه بالا پوش ململی تنها به بادم مانده ست که شب شانه های عريانم را می پوشاند شب از ميان ها له و شبنم می گذرد ما از ميان شب آفتاب پشت پنجره همهمه دارد خارايی اگر پيش پای تو شگست و سايه ساری شد تنها برای خواندن نام تو بود به عريانی و راه فرسوده می شود در گذار ما از توفان دکتر فرامرز سليمانی کجا تن تب دار توفانی ت می رقصد طبلی بر انگشتان تشنه ی تب که تاری به خنکای چشمه می نوازد غلغله يی بر آب می دود جاری بر آسمان جاری بر آتشفشان می تازد آتشی بوی بهار از نرمای بهار نارنج می تراود نارنجی نارنجستان می شود والايی باغ را کجا هاله ی توفاني ت می رقصد چاپ نخست: ماهنامه سيمرغ. آمريکا. شماره ای ۱۰۱/۱۰۲ . ص۲۵ |