|
زیر دندانهائی به رنگِ ماه ! عشقِ من! دیدی دیشب پرندههای مهاجری که از شمال به جنوب زمین در حال کوچ بودند چه غوغائی در آسمان براه انداخته بودند؟! آیا آواز یا به گفتهی تو «غازغاز» آنها یک سروش هشداردهنده نبود؟ شاید آنها داشتند به ما کوچ کردگان از آشیانهی خویش، میگفتند: «هرگز یکجای زمین نمیتواند به تمامی، هرآنچه را که میخواهیم به ما ارمغان کند. میهن ما نباید تکهای از جغرافیای زمین باشد. میهن، همهی کُرهی زمین است. اگر سرمای گزندهی زمستانی درنیمکرهی شمالی، فضای زیستن را برما پرندگان تنگ کرده است، ناگزیر نیستیم درآنجا بمانیم. میتوانیم از آنجا دورشویم.» به تعبیری انسانی، آنجا که فضای زندگی رابرآدمی چنان تنگ میکنند که سرمای تاریکاندیشی و سرکوب تا عمق استخوان راه میگشاید، و آزادی همچون آشیانهای بر فراز درخت با کوبههای توفان ازهم میپاشد، و هیولاها برخانه چنگ میاندازند، باید چارهای بیندیشیم. نخستین چاره، درافتادن با هیولاها، و واپسین چاره، گریز از قلمرو آنهاست. چرا که هرگاه هیولاهای دینی و سیاسی بر خانهات چیره شدند، خانه، دیگر از آنِ تو نیست. در تصرفِ آنهاست. حتا اگر آن خانه را نیاکانت با چنگ و دندان برپاساخته و نگهبانی کرده باشند. حتا اگر تو اتاقی درآن عمارت کهن برای خودت ساخته باشی. با هیولا، هم به هنگام هجوماش باید جنگید، پیش از چیرگیاش. پس از آن هم باید آن را از درون درهم شکست. بویژه اگرهیولای دینی و فرهنگی از درونِ خودت قدبرافراشته باشد! همانگونه که هیولای درون من و تو با چهرهای زشت، و روحی گندیده از درونمان برآمد و بر «خانهی پدری» چیرگی یافت. کوچ پرندهها به من آموخت -اکنون که درجائی دیگر از زمین زندگی میکنم-، پیش ازآن که به «غربت» یا«تباهی» بیندیشم،به زندگی و چارهجوئی بیندیشم. اما تو میدانی که گذشته، خاطرات کودکی، و یادماندههای خانهی مادری برشانهی جانِات نشسته است و تا دم مرگ فرود نخواهد آمد. این کودک دوستداشتنی، حتا با زخمهای جانش که درخانهی پدری برداشته، باتو و درتو سخن میگوید. یا تو درجان او و با دهان او سخن میگوئی. او همواره میخواهد با تو درددل کند. جالب است که ما ایرانیان به گپزدن وگفتگو میگوئیم «درددل»! این زبانزدِ کهن نشان میدهد که نیاکان ما هم، مانند ما بیش از داشتنِ سخنی به شادی و سرخوشی، غم و درد در دل داشتهاند. پاری وقتها فکر میکنم که مردم ایران هرگز مردمی خوشبخت نبودهاند و ای بسا هنوزاهنوز و تا فرداهای دورتر به سطحی شایسته از خوشبختی دست نیابند، چرا که هیولا در فرهنگشان، در دینشان، در باورهاشان نقب زده و جای گرفته است. «غول» ویرانگر وخرافاتیی خاورمیانه در روح ما بیچارگان تاریخ خانه کرده و هربار با شکلی تازه سربیرون میکند و فرزندان سرزمینمان را میخورد. این، نوعی«خودخوری» است. این اصطلاح هم نشان میدهد که کشتن، خوردن و گواردن بخشی ازمردم ایران به دست بخش دیگرش، ریشههای کهن تاریخی دارد. بویژه از زمانی که دشمن، سامان خانه را آشفت،و قبایل بدوی درآن جای گرفتند و ایران به دو قطب «ایرانی» و «تازی» تبدیل شد. مرا ببخش که در این بامداد زمستانی از کوچ پرندگان، به کوچ زیبائی و دانائی از سرزمینمان رسیدم. اما میخواهم برگردم به شعر « سفال شکستهی نامها » که قول داده بودم دراین آخرهفته در جزیرهی گراف اینزل، و دراین کلبهی کوچکمان برایت بخوانم و دربارهاش سخن بگویم. عزیز من! صبحانه را آماده کردهام. میز را چیدهام. بخاری، گرمای دلپذیری دارد. برخیز ببین دیشب چه برفی آمده! بوی چای را حس نمیکنی؟ بوی نان تُست شده هشیارت نکرده است؟ برخیز جانم! باید برویم کنار دریاچه قدم بزنیم و برف و یخ را برسطح آن تماشا کنیم. یاد دوران کودکی افتادم که در چنین روزهائی، اگر مدرسه تعطیل بود، با همبازیها میرفتیم کنار چالابهای یخبسته، گلولهبرفی به هم میکوبیدیم، آدم برفی میساختیم و بعد تکهای نازک از یخ یا سنگ را از سطحی پائین بر یخی که بر چالاب بسته بود میلغزاندیم. تکه یخ هریک از ما که دورتر میرفت، برندهی بازی میشدیم. در نور زرد و کمجانی که از خورشید بر برکه میتابید، یخِ پرتابیی ما همچون تراشهای از نور بر یخِ نیمه درخشانِ چالاب غِل میخورد. حالا بازیهای ما عوض شده. مانند دیشب که چند چکهی درخشان ویسکی را بر پوستِ تُردِ تو غِل دادم تا عبور آن را زیر نورکمرنگ شمع تماشا کنم! مرا ببخش که دوباره از زیبائیهائی که معمول است پنهان و ناگفته بمانند، گفتم! اما همهی اینها بخشی از زندگیی آدمی است عشق من! تو ازاین که من شاعری نسبتا راستگو هستم خرسندی. خوب، بگذار در اینگونه موارد هم نسبتا راستگو باشم! همبالِ کوچکردهام! وقتی اینگونه با ربدشامبر دربرابرم مینشینی، احساس میکنم هنوز دوست داشتهای دربستربمانی و باگرمای تنات خلوت کنی. اما خوشنودم که اکنون برایم چای میریزی و این تکهی برشته شدهی نان را به من تعارف میکنی، چون میدانی که نانِ برشته را دوستتر میدارم. در این چندسالی که پنجاهسالگی را پشت سرگذاشتهام، معنا، رنگ وبوی همهچیز برایم تغییر کرده است. معنای عشق، عوض شده. ژرفا و خلوصی زیباتر یافته است. معنای وطن عوض شده و دیگر دوست ندارم هموطن کسانی باشم که هیولا را در خود جای داده، بهآن خو گرفتهاند، و «خودخوری» میکنند. معنای بامداد و شامگاه برایم تغییریافته است. پنداری آهوان جوانی که ما بودیم، زیر دندانهای سپید و براقِ گرگِ عمر، تن به تسلیم دادهاند. گرگ که به نوبهی خود از زیباترین موجودات روی زمین است، بازی روزمرهاش را با ما افزونتر کرده است. اگر روزگاری، دورتر از ما چمباتمه میزد و رفتار و بازی ما را مینگریست، اکنون با ما دوست شده، ما او را پذیرفتهایم و میدانیم که سرانجام خوراک او خواهیم بود. خوراکِ مرگی با دندانهائی به رنگ ماه. البته هنوز دستان ما از گلولههای سپید برف که مانند تکههائی از آواهای زمستانیاند تهی نشده. هنوز میتوانیم بر دشت برف بدویم و برف را به بازی و شوخی به سر و روی یکدیگر بمالیم و بخندیم. (البته تو گاهی جر میزنی و برای آن که بازی را تمام کنی، برف را از یقهی پیراهنم به درون میریزی. اما من لجبازیهای تو را هم دوست میدارم. چرا که هریک از این لحظهها، خاطراتی درخشان برای دوران پیری و دوران سپیدی ما خواهند بود.) چندسال دیگر، درششمین دههی زندگیمان، ازآن آهوان جوان، تکههائی برجای خواهند ماند که پنداری درچروکهای پیشانیمان دفن شدهاند. باشد، بفرما! پیشانیام را ببوس! من که مانند تو خسیس نیستم عزیزم!
همبازی باوقارم! تکهیخی را که بر دریاچهی یخبسته انداختی شکست! بارها گفتهام این تکههای عمر ما تُردند، باید به آرامی آنها را پرتاب کنی! نگاه کن! اینجوری ... اَه ! مال من هم شکست! اما چه باک، این بلورهای شکستهی شعر، جای دوری نمیروند! روی تن دریاچهی زندگی میمانند. آنقدر تا خورشید در بهاری دیگر بشکفد، یخها را برای فرزندان ما آب کند، این بلورها در دریاچه ذوب شوند و بچهها در دریاچه شنا کنند. فرزندان ما در روزهای ازدست رفتهی ما، روزهای شاداب و جوان خود را خواهند یافت. ما همچون انرژی هستیم که تبدیل میشود، اما از بین نخواهد رفت. روزی سفال نامِ ما مانند این یخپارهها خواهد شکست، ازهم خواهد گسست. مانند گل سپید یاسی خوشبو که در میانهی گورها پرپرشود. فرزندان ما بالای سر آن گلبرگها خواهند ایستاد تا یاد ما را زنده نگهدارند. اما تماشای مردگان چه سودی دارد؟ آن گلبرگها، شادابی خود را خواهند باخت، خاک خواهند شد وبه خاک خواهند رفت. درست همچون بلورهای شکستهی زندگی تو و شعر من. روزی این گرگ بزرگ و جاودان، برف را با ازهمدریدن ما سرخ خواهد کرد تا جا برای تازگی و دگرگشتِ زندگی بگشاید. وقتی چنین است، قدر این روزهائی را که زنده و زیبائم بدانیم. هرروز، جشن زیستن بگیریم. هرشب گرمای عشق را به یکدیگر بچشانیم. حالا نُتهای خنک دستانت را در دستانم بگذار تا گرمشان کنم. لبان خنکم را در دهانت گرم کن. به این کاجهای برفپوش در کنار دریاچهی زندگی نگاه کن! چه پالتوی سپید و پاکیزهای برتن کشیدهاند! بسیار خوب! اکنون که میخواهی به کلبهمان برگردیم و درکنار بخاری،یک اوپرا را درتلویزیون نگاه کنیم، برویم. ما که از آنسوی دنیا به اینجا کوچانده شدهایم، ما که از کودکی به جوانی، و ازجوانی به میانسالی کوچ کردهایم، چه باکی ازپیشتر رفتن داریم؟! این کوچی ناگزیر است محبوبم. کوچی از سردسیر به گرمسیر. یا از گرمسیر به سردسیر. درمسیرِ کوچ، پرندههایمان را دوباره خواهیم دید و آنها بازهم برایمان «درددل» خواهند کرد و «قارقار» خواهند کرد. برویم. میهن ما نه تکهای از جغرافیای خاک، بل که عشق ما است! هیولا همهچیز ما را بلعید. اما نتوانست رویاهای ما را ببلعد. نتوانست شعر مرا ببلعد. نتوانست عشق ما را از هم بِدِرد. نتوانست کُرهی زمین را یکسره آلوده کند. خوشا که واژگانمان را از قلمرو هیولا رهاندیم تا با آنها هستی را - آنچنان که دوست داریم- بسرائیم: <><><> سفال شکستهی نامها بامداد بیچروک زمستان. برکهی بلور، تراشههای رخشان خورشید. در تکهئی از یخ که بر برکه بلغزی کودکیات خرده ریز نور میشود تا در پنجمین دهه در تو بچرخند. دهان دشت پر از گرگ رویای کوکان پر از آهو. گلوی گرگ پر از زوزهی سرخ دستان ما پر از آواهای سپید. سرخ از سپید که بگذرد، در ششمین دهه، تکههای نام آهو را در چروکهای آینه خواهی دید. پلک از رویاها که برداری، درمییابی در سکههای یخ، در دندانهائی ماهرنگ و در آواهای خونین، گم شدهایم. هر یاس سپیدی را که به خاک میسپارید به یاد داشته باشید خرده ریز نامها را از فاصلهی گورها بروبید. سفال شکستهی نام در کنار یاسی که بر دندانهای گرگ رفته است چه جای تماشا دارد؟! ____________________________ * شعر«سفال شکستهی نامها» برگرفته از دیوانِ دوجلدی سرودههای مانی: «خوشهای از کهکشان». شرکت کتاب. سال ۲۰۰۸. لسآنجلس. * متنِ پیوست از کتاب دردست انتشار:«آنسوی واژگان شعر» تاریخ نگارش آذرماه ۱۳۸۷ |