|
در حلقه ی اهل حق کرند غرب شهر عاشقان و عارفان است. نه عشاق افیونی ، یا عارفان تقدیری، بل که شهر نیرومندان به جان، و پایداران به قامت در بلندای تاریخ.قدمت این شهر به دوران مادها و هخامنشیان بازمی گردد. «اهل حق» عاشقانه می نوازند وعارفانه و غمگنانه می خوانند. سال 1359یا 1358 گذرم به شهرک کوهستانی کرندغرب (بین شاه آباد و قصرشیرین در غرب ایران) افتاد. دوران شور و شوق «انقلاب» بود. شبی در محضر «یارسان» مهربان ومیهمان نواز کرند بودم. شام را که خوردیم، تنبورهاشان را آوردند. نواختند و خواندند. چه سوزناک و چه عمیق. صداشان،نواشان، و سروده هاشان چکیده ی تاریخی کهن بود. تاریخی خونین. از هجوم بابلی ها و آشوریان تا یونانی ها و تازی ها. کرند که همسایه ی پایتخت ساسانیان (تیسفون) بود، اغلب، گذرگاه سپاهیان خودی و دشمن بود. یا باید لشگر خودی را به نان و نیرو یاری می رساند ، یا سرکوب و غارت دشمن را بر خود هموار می دید. تاریخ جنگها و خونریزی های بی پایانی که در هزار سال نخست تاریخ ایرانیان (از چند سده پیش از میلاد تا چندین سده پس از میلاد مسیح) ، و حتا تا دوران خمینی و صدام به درازا کشید - رنگ ونشان خود را بر سیما و سوزهای این مردم دوست داشتنی برجای نهاده است. تنبورنوازی و خواندن از مراسم آئینی اهل حق به شمار می رود. هنگامی که میهمان این مردم دلپذیر بودم، چند مرد مبارز کرندی به دست حکومت نورسیده ی آخوندی کشته شده بودند. چرائی وچگونگی اش را دیگر به یاد ندارم. اما به یاد دارم که سیمای کرند بسیار غمگین بود. آن شب، یارسان، ساز برگرفتند، نواختند، خواندند، به شور و سرمستی فرورفتند، و من که جوانی زیر 30 سال بودم، با صدا و ساز آنها به ژرفای تاریخ رفتم. اهل حق در کرند شکسته ی تاریخ نبودند. چرا که جان و دل ایرانی خود را در برابر یورش های بابلی و اسکندری و تازی حفظ کرده بودند. می خواندند و می سرودند. من که اشک در دیده و گره در گلو داشتم ، قلم برکاغذ می چرخاندم.حاصلش شعری شد که در زیر آمده است. شعری که مرا به پایداری در برابر نومیدی دعوت می کند و به من می آموزد که : « ﻣﻌﺸﻮﻕِﺭﻭﺷﻦِﻣﺎ ،ﮔﻮﻫﺮﻯﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻰﺍﻓﺮﻭﺯﺩ ﮊﺭﻓﺎﻯ ﺧﺎﻙ ﺭﺍ.» 1384. بوخوم ﻋﺎﺭﻓﺎﻧﻪ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺑﺮﺧﻴﺰﺩ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﻏﺒﺎﺭِ ﻧﺎﺩﺍﻧﻰ، ﻭ ﭘﺮﺩﻩ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﻓﺘﺪ ﺭﺩﺍﻯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ، ﻣﺮﺩِ ﻛﻮﻫﺴﺘﺎﻥ تنبوﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪﺍﺳﺖ! ﮔﻠﻮﻯِ ﺑﺮﻳﺪﻩﻯ ﻋﺸﻖ! ﺷﻴﻔﺘﻪﮔﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﻤﻌﺨﺎﻧﻪ ﻣﻰﺭﻗﺼﺎﻧﺪ. ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪ ﻣﺮﺩِ ﻛﻮﻫﺴﺘﺎﻥ ﻭ ﮔﺸﻮﺩﻩ ﻣﻰﺷﻮﺩ ﻛﻠﺎﻑِ ﺯﻣﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻣﻴﺰﺵ ﺁﻭﺍﻫﺎﻯﺍﺵ! ﺷﻜﺴﺖ ﻧﺨﻮﺭﺩﻩ، ﺍﻣّﺎ ﭘﺎﻳﻢ ﺍﺯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ. ﻣﺮﺩ ﻛﻮﻫﺴﺘﺎﻥ، ﺗﻨﺒﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ ﺁﺗﺸﺪﺍﻥِ ﻋﺸﻖ ﺩﺭﻣﺠﻠﺲ ﺳﺮﺑﺎﺧﺘﮔﺎﻥ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﺵ ﺁﻣﺪ. ﻣﻌﺸﻮﻕِ ﺭﻭﺷﻦِ ﻣﺎ ﮔﻮﻫﺮﻯﺳﺖ ﻛﻪ ﻣﻰﺍﻓﺮﻭﺯﺩ ﮊﺭﻓﺎﻯ ﺧﺎﻙ ﺭﺍ. ﺷﻴﻔﺘﻪﺋﻰ ﻛﻪ ﭼﻨﮓ ﺩﺭﮔﺮﻳﺒﺎﻥِ ﺯﻣﺎﻥ ﻓﺮﻭﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ. ﺩﺭﺧﺎﻙ، ﻣﻰﻧﻬﺎﻧﻴﻢﺍﺵ . ﻣﺮﺩ ﺗﻨﺒﻮﺭ ﺯﻥ ﺳﻮﮔﺨﻮﺍﻧﻰ ﺭﺍ ﭘﻨﺠﻪ ﺩﺭﮔﻠﻮﮔﺎﻩ ﻣﺮﮒ ﻣﻰﺍﻧﺪﺍﺯﺩ. ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺑﺰﻥ، ﻫﻰ، ﻣﺮﺩِ ﺷﻴﻔﺘﻪ! ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﻧﺘﻮﺍﻧﺴﺖ خُرﺩﻣﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﻭ ﭘﺮﺩﻩﻯ ﻣﺮﮒ ﺑﺮﺁﺗﺶ ﺯﻧﺪگی، ﺧﺎﻛﺴﺘﺮ ﺷﺪ. ﺑﺰﻥ! ﺁﻫﻨﮓ ﺗﻮ، ﺗﻮﻓﺎﻥ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﻛﻮﻟﻰﻭﺍﺭ ﺯﻳﺴﺘﻴﻢ ﻛﻮﻟﻰ ﺍﻣّﺎ ﻧﺒﻮﺩﻳﻢ. ﺩﺍﻏﺪﺍﺭ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﭼﻮ لاﻟﻪﻯ ﻧﻌﻤﺎﻥ ﺩﺍﻏﺪﺍﺭ ﺷﺮﺯگان ﻛﺸﺘﻪﻯ ﺧﻮﻳﺶ. اکنون، ﻫﻮ ﻛﻦ، ﻫﻴﺎﻫﻮ ﻛﻦ ﺍﻯ ﻧﻮﺍﺯﺷﮕﺮ ﺭﻧﺞﻫﺎ! ﺳﺨﻦِ ﭘﺎﻳﺎﻧﻰ ﻣﺎ ﺩﺭﮔﻠﻮﻯ ﺗﻮﺳﺖ ﺍﻧﺪﻭﻫﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺭﻭﺍﻧﻪﻯ ﻣﻮﺳﻴﻘﻰﺍﺕ. ﺯﻣﻴﻦ ﮔﺮﺳﻨﻪﻯ ﺯﻳﺒﺎﺋﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻣﺎ ﺟﺎﻧﺎﻥِ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺩﺭﺧﺎﻙ ﻧﻬﺎﺩﻳﻢ. ﺯﻣﺎﻥ، ﺗﺸﻨﻪﻯ ﻧﻮﺍﻯِ ﻧﻴﺎﻛﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻧﻮﺍﺯﻧﺪﻩﻯ ﺭﻧﺞﻫﺎ، ﺗﻨﺒﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﺑﺮﮔﺮﻓﺖ، ﺗﺎ ﺭﺧﺸﺎﻥ ْﺭُﺧﻰ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﺍﺯﺩ ﻛﻪ رؤياﻯ ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻛﺮﺩ، ﻋﺸﻖ ﺭﺍ ﺍامِّا ﻧﻪ. ﺗﺎﺑﺎﻥْ ﺭُﺧﻰ ﻛﻪ ﻧﺴﻴﻢ ﻭ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﺩﺭ ﺩﺷﺖﻫﺎ ﺑﺎﺯﺵ ﻧﻴﺎﻓﺘﻨﺪ. ﻣﻰﺧﻮﺍند ﻭ ﻣﻰﻧﻮﺍﺧﺖ ﺑﺎ ﺷﻮﺭﺷﻰ ﺩﺭ ﺭﻗﺺِ ﺳﺮﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥﺍﺵ. ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪ ﻭ ﻣﻰﻧﻮﺍﺧﺖ: « ﺭﻭﺷﻨﺎﻥِ ﭘﻴﻜﺮﺕ ﺍﻯﻳﺎﺭ ﺩﺭﺧﺎﻙ ﺍﻳﻦ ﺩﻳﺎﺭ. ﺩﺭ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩﺍﻥ ﻫﺮﻧﺴﻴﻤﻰ که ﺑﺎﺯﻣﻰﺁﻳﺪ ﺭﺍﻳﺤﻪﻯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯﻣﻰﺁﺭﺩ ﺍﺯ ﺩﺷﺖﻫﺎ ﻭ ﻛﻮﻫﺴﺘﺎﻥﻫﺎ. ﺩﺭ ﺷﺒﺎﻧﮕﺎﻫﺎﻥ ﺭﻫﺮﻭﺍﻥِ ﭘﺎﻛﺒﺎﺧﺘﻪ ﻣﻰﺑﻴﻨﻨﺪ ﻫﻨﻮﺯ ﺁﺫﺭﺧﺸﻰ ﺭﺍ ﻛﻪ ﺑﺮﻣﻰﺧﻴﺰﺩ ﺍﺯ ﺳﻤﺒﺎﺭﺍﻥِ ﺍﺳﺐﺍﺕ ﺑﺮﺻﺨﺮﻩﻫﺎ. ﺁﻭﺍﺯ ﺗﻮ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻰﺁﻳﺪ ﻭ ﺑﺎ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﻰﺑﺎﺭﺩ ﺑﺮﺍﻳﻦ ﺳﺮﺯﻣﻴﻦ!» ﺗﺎ ﺑﺮﺧﻴﺰﺩ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻧﻪ ﻏﺒﺎﺭ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻰ، ﻭ ﭘﺮﺩﻩ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺍﻓﺘﺪ ﺭﺩﺍﻯ ﺗﺎﺭﻳﻜﻰ، ﻣﺮﺩِ ﻛﻮﻩْ ﺯﻯ ﺑﺎﻧﮕﻰ ﺭﻭﺷﻦ ﺳﺮﻣﻰﺩﻫﺪ. 1358 . کرند غرب برگرفته از کتاب «پرواز در توفان».انتشارات نوید. آلمان. |