|
Hola Santa Susana! بر کرانهی دریا زیبائیی تن گُستر ی است در تابش آزادی، که میدرخشد . نامش را به یاد می سپارم : Santa Susan « سانتا سوزانا » ، مهربانبانوئی ست، آزاد، ولائیک. همچون رُزی سپیدست که مگر شکفتن، دینی ندارد ! مادری است که باید از او بشکُفیم . با این شهر همسُرایی میکنم با این شهر ترانه میخوانم با این شهر پچپچه میکنم و نام زادگاهم را بر درختانش مینگارم، باشد تا از تاریکی برون خزد . سانتاسوزانا پروردهی ماتادورهاست زادهی آن بزرگبانو که وحوش بیابانی را به ویرانشهرهای دوران کهن بازراند . آیا روزی زادگاه من نیز خواهد درخشید چون ستارهای در کهکشانِ زمین؟ ! یا چون گُلی قرمز که مگر شادیافشانی، آئینی دیگر ندارد ! *** سپیدجامگان میهن من در شکستی خونین و لال، ساهپوش شدند . سوارکاران شهر من در خَمِ تاریخ، شبانبانوان ایرانی، که در آفتاب و اوستا میشکفتند زیر لایههائی از خرافه له شدند . ( این تصویرهای ایرانی ، فراموش نخواهند شد !) *** در شادیگاه، دست میافشانم، پای میکوبم. با کولیهای اسپانیا با زنان مادرید با برادران لورکا با نگارههای سالودور دالی میرقصم . آدیوس ل پیدو ! آدیوس ل پیدو ! چون دانهی انار بر پستان سانتا سوزانا میافتم میغلتم میبوسم بوسیده میشوم و سرانجام آب میشوم. *** در کاتالونیا کاکلِ هرکوه، پُر از اختران نوبرآمده است . دهانِ درهها، آرامشگاهِ مرواریدهای سپید است دامنهها دانههای زیتون به دامن دارند . در کاتالونیا نخل، مگر کاکلافشانی و سایهبخشی، دین دیگری ندارد ! آیا زادگانِ سپسین ما چون سروهای این دیار بالابلند و رخشان روی خواهند بود؟ ! *** با آن که گاوباز نبودهام، مانند ماتادورها با ورزاهای برآمده از شورهزار جنگیدهام . هماره جهانگرا بودهام و خواهم ماند . من چشم به راه « امام زمان » نیستم، همین گاو وحشی که بر سرزمینام رم کرده ما را بس است ! از قلعهی بابک پائین میآیم پیراهن خونین را برابر گاو سیاه میچرخانم در چرخاچرخ دلهره هربار، بر پیکرش، نیزهای فرومیبرم . من چشم به راه ظهور خرافه نمیمانم، پای بر آوردگاه خِرَد را چون پیراهنی سرخ در برابر گاو وحشی میچرخانم و او را به دور خودش میچرخانم . سرودههایم هریک نیزهای کوتاهاند فرورونده بر تنهی ورزای دیوانه . ( هیولا بر دو پای ایستاده رانها گشوده است . فرومایگان، سر زیر رانهای او بُرده، زردآب مینوشند ! این تصویر ایرانی فراموش نخواهد شد !) *** رعنامردی که میرقصد، و با زنان تا کرانههای شبنم و بنفشه میرود، نوادهی اسپانیائیی دلیری ست که شمشیر کجِ برآمده از شنزار را درهم شکست . نیزههایش را بر تن گاو وحشی هنوز میبینم . ( این تصویر اسپانیائی هرگز فراموش نخواهد شد .) *** این ماتادورها این بانوان مهربان و دلیر این کهنسالانِ فراخفکر نوادگان بابک خرمدین، نوادگان زرتشت خردمند، نوادگان اسپارتاکوس، نوادگان مانیی نواندیشاند . بله، درست خواندید ! *** ( کرتیر موبد موبدان پوست مانی را از کاه میآکند بر دروازهی شهر میآویزد . این تصویر ایرانی، هرگز فراموش نخواهد شد !) *** در شبانگاه باشکوهِ سانتا سوزانا فلامینکو میرقصم . تنگاتنگ با زنان بارسلونا دوشادوش با سُرخجامگان خرمدین . دل در دلِ نُتهای گیتار شانه به شانهی ماتادورها پنجه در پنجهی آواهای اسپانیائی : آدیوس ل پیدو ! آدیوس ل پیدو ! اسپانیا چه خوش، چه بههنگام از تاریکخانهی شتربانان رهید ! *** ( هیولا بر دو پای ایستاده رانها گشوده است . لابیها، ترسیدهها و ابنالوقتها سر زیر رانهایش بُرده، زردآب مینوشند ! این تصویر ایرانی، فراموش نخواهد شد !) *** آه نیای من ! بابکِ خرمدین ! این پیراهن سرخ توست که میچرخانمش در برابر هیولا و در چرخاچرخ نیزهای زهرآگین بر پیکر وی میزنم . *** سرخجامگانِ ایرانی، اکنونیانِ نواندیش با هیولای سیاه رویارویند: ( هیولا، گیجسر، آشفتهدل ماغ میکشد رمکرده، زخمخورده ماغ میکشد ، چندان تا فروافتد . این تصویر ایرانی هرگز فراموش نخواهد شد !) ۲۶ آپریل ۲۰۰۷ Tossa de Mar |