مانی
جایزه موبایل ادبی!
تاريخ نگارش : ۱ آذر ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

جایزه موبایل ادبی!

آقای کتابی
شوهرمن به گفتهء خودش بهترین شاعر تمامی عالم در تمامی تاریخ است. البته تاکنون شعر یا کتاب شعری از او چاپ نشده است.   هی بهش گفتم «مرد! از خر شیطان بیا پائین و شعرهات را چاپ کن بلکه جایزهء موبایل را ببری! (ببخشید منظورم جایزهء نوبل بود. زبانم بد چرخید) و از این بدبختی نجات پیدا کنیم. مگه تو از آن بقیه چی کم داری که هرسال هی جایزه برمی دارند می برند آخه؟!» طفلی برای اولین بار در عمرش حرف مرا قبول کرد. شعرهایش را جمع کرد و برد پیش ناشرها بلکه برایش بچاپند.   پس از آنکه تمامی ناشران خارج از کشور که تعدادشان ۵ تا هم نمی شود بهش   جواب نه دادند، بفکرش رسید به چاپخانه های ایرانی که تعدادشان بسیار است مراجعه کند. همه شان پذیرفتند که کتاب او را - البته که با سرمایه گذاری خودش- چاپ کنند. برما معلوم شد که چاپچی ها خیلی بهتراز«ناشرها» ارزش هنر وادبیات را می فهمند! قیمت پرسیدیم. مناسب ترینش ۳۰۰۰ یورو بود. ما که پول نداشتیم آقای کتابی. اگر داشتیم که شوهرم شاعر نمی شد. شاید اگر شاعر نبود، پولدار می شدیم. شوهرم پرسید «حالا چه خاکی بسر کنیم؟ پول از کجا بیاریم؟» گفتم« مرد! برو یک کلیه ات را بفروش، کتابت را چاپ کن! مردم در ایران کلیه و حتی جزئیه شان را می فروشند تا برای دخترشان جهیزیه بخرند!» گفت «بخدا که تو نابغه ای! انا مدینه الشعر و شما هم بابُها (من شهر شعرم و تو دروازه آن!) چرا من هیچ وقت به نصیحت های تو گوش نمی دادم! حالا بگیر که رفتم!» رفت و رفت و رفت تا به محل خرید و فروش کلیه رسید. کلیه هاش را آزمایش کردند، گفتند سنگ تولید می کنند، بدرد بازار نمی خورند. طفلی ناامید برگشت! گفت : «حالا بگو چه گلی بسر بگیرم؟!» گفتم « برو مغزت را بفروش! خیلی ها هستند که دربدر به دنبال یک همچه مغز فعال و مدرنی هستند که مثل چشمه ازش شعر می جوشه!» گفت «بخدا تو برای ریاست تشخیص مصلحت خوبی! والنسوان یتبعهم الشاعرون! (بدرستی که شاعران پیروان زنانند!) حالا بگو ببینم این مغزم را به کی بفروشم؟!» گفت «به اون دکتره، اسمش را فراموش کردم ولی آدرسش را برات پیدا می کنم. او خیلی دوست داره شاعر بشه، ولی چون زبان مادری اش یعنی فارسی را بلد نیست به خریدن مغز شاعرها و نویسنده های بی پول اقدام می کنه! اگه به شعرهاش دقت کرده باشی، هر بیتش یک سبک و زبان مخصوصی داره! خدا می دانه چند تا مغز را خریده!» شوهرم کله اش را برداشت و نزد آن دکتره رفت. دکتره مغزش را معاینه کرد و خیلی پسندید و به شوهرم گفت «خریداریم! اتفاقا مغز تو پسامدرن است و من اصلا نمی توانم شعر پسامدرن بنویسم حال آن که خیلی از چوپانها و بساز و بفروش های ایران، شعر اولترا مدرن می نویسند و من با این که تا حالا ده جور مغز را خریده ام نمی توانم حتی یک خط شعر مدرن بنویسم چه رسد به پست مدرن! منتها یک شرط دارم و آن این که روش من تا حالا این بوده که مغز شاعرها و نویسنده ها را با کاسهء سرشان یکجا می خریدم و محل نصب آن را که همان هیکل های قناسشان باشد را هم درجا اجاره می کردم. یعنی آن مغزهای من شعر می گفتند و من به نام خودم چاپ می کردم. اما می خواهم مغز تو را بخرم و در کلهء خودم مونتاژ کنم. اگر حاضری اوکی بده!» شوهرم داد! یعنی اوکی و مغزش را داد، نه چیزهای دیگرش را! دلیلش هم این بود که آن مغز پرشور و نابغه درست مثل دختری که به یک خانوادهء پولدار (منظورم یکی از افراد خانواده است!) شوهر می کند، خوشبخت می شود! خلاصه! آقای کتابی حکایت ما طولانی شد، ببخشین ها. من که شاعر نیستم بتوانم ایجاز را رعایت کنم که! مغز شوهرم را فروختیم و راحت شدیم! دو سه هفته بعد که نقاهت مغزی شوهرم بکلی برطرف شد، پول را برداشتیم و بردیم پیش چاپچی، گفتیم «بفرما! بچاپ!» گفت «من این کتاب را هفتهء پیش چاپیدم! آقای دکتر همین کتاب را آورد و گفت مال اوست و ما برایش چاپ کردیم و برد و از آن روزتا حالا   تمام روزنامه های ایرانی عکس او را چاپ می کنند و خبر انتشار کتاب آن نابغه را که مادردهر همچو او نزاده است چاپ می کنند! البته آنها هم از آقای دکتر پولهای کلانی می گیرند. چون بالاخانه شان را به او اجاره داده اند! ولی چه فرق می کند؟! پول پول است، شعر هم شعر است، دکتر هم شاعر است!» من به دکتره تلفن زدم پرسیدم «آخه این چه کاری بود کردی؟!» گفت «شعرهای مغز خودم بود! مغز را که در سرم نصب کردم دیدم پراز شعرهای آماده است! همه را از بهر بود! نوشتم و دادم چاپشان کردند! یعنی می فرمائی من حق ندارم شعرهای مغزی را که خریده ام و مال خودم است چاپ کنم؟!» حالا آقای کتابی! شوهر بی مغزم مانده ور دلم! نه کتابی نه جایزهء موبایلی ، نه چیزی! شما بگو من چه کنم؟!
                                    همسر یک شاعر نابغه!
 
 ***
خانم«همسر یک شاعرنابغه»!
 
دود از سرم بلند شد! حتما سیم هاش دوباره اتصالی پیدا کرده! از وقتی که من هم نیمکرهء چپ مغزم را به همان دکتره برای مدت معینی اجاره دادم، این عارضه حاصلم شده! دکترها گفتند قوهء ناطقه و شعور در نیمکرهء چپ مغز است. همان قسمت را به همان دکتره به بهائی اندک اجاره دادم. چون بیچاره   نیاز مبرمی به نیمکرهء ما داشت!
حالا فقط نیمکرهء راست مغزم مانده که با آن هم متاسفانه فقط می توانم حرف راست بنویسم و دیگر قادر نیستم حتی یک کلمه دروغ بنویسم تا نشان بدهم که اصل و تبارم ایرانی است. این نیمکرهء راست، شعر و معر هم بلد نیست! فقط بلد است نامه های خلایق را جواب بدهد!
باری ای همسر عزیز! (احساس کردم که شما هم نیمکرهء چپ مغزتان را اجاره داده اید و سرتان شبیه به سر من است، فلذا همسر هستیم!) بروید خدا را شکر کنید که از آن مغز معیوب خلاص شدید! اگر مغز شوهرتان معیوب نبود که شعر نمی گفت! دوم این که شخصیت شوهر شما فقط یک نقص داشت آن هم همان مغز بود که الحمدالله برطرف شد! به شما پیشنهاد می کنم که شما هم اضافات خود را بفروشید تا همسری شایسته برای آن نابغهء پرسابقه باشید! مرا ببخشید که بیشتر از این نتوانستم شما را راهنمائی کنم! از نیمکرهء راست مغز، بیش از این نمی توان انتظار داشت!
                کتابی راست سر! (یا سرراست!)
 
برگرفته از کتاب «باد در تنبان، به از باد در میدان» گزیده ای از طنزهای مانی. انتشارات هومن. آلمان .
 





www.nevisandegan.net