مانی
قاسم امیری: طلوع ممنوع سیب
تاريخ نگارش : ۴ مهر ۱٣٨۵

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
قاسم‌امیری
 
طلوع ممنوع سیب
 
در نگاهی به کتاب «سپیده‌ی پارسی» سروده‌های مانی
 
 
در این سفر
چیزی در
عکس‌هائی که بر میداریم
نخواهد ماند
از عکس‌ها بیرون می‌روم
تا جاودانگی جای مرا پر کند.
 
        در کُنج شرق سودازده دوبار به مانی تسلیت می‌گویم‌یکی به آن جهت که به تهمت شاعری گرفتار‌امده و دیگر به آن علت که شاعر راستینی‌ست و سرانجام هر شاعر راستین عقوبتی بس دشوار می‌باشد. سزد اگر این مکتوب (سپیده پارسی) برای خواننده‌اش سرآغاز دانایی غمگین باشد و فرجامی‌تراژدیک برای شاعری که با کلامش به‌یگانگی رسیده و از درون واژگانش اینگونه حُزن‌انگیز به شامگاه جهان می‌نگرد. زبانی غیر ابزاری، لگام گسیخته و سرکش که سرشار از جهان و با آن مماس است. با این حال ذهنیت‌اشراقی و ذات طلب شاعر بسان موسیقی نابی‌ست که نه در زندان نُت‌ها می‌گنجد و نه محبوس در آوای خویش است و در همان حال با نگاهی نو می‌کوشد که واژگان را با ذات و معانی‌اشتی دهد.( چه خوب شد واژه‌گان را از روی معانی شُستی )‌یا معانی به کلمات وزیدند/ فلکهای جهان چفت شد.
          او از معدود شاعرانی می‌باشد که با حواس زخمی‌خویش در جان کلام می‌شورد و در برابر عینیت جهان محنت‌زده واکنش‌های متفاوت و رفتارگرایانه‌ای دارد. موسیقی بدون نغمه‌ی او موسیقی ناب است جان روان شاعر‌یادآور مولوی‌ست که بدون پای می‌رقصد و رفتارش بسان زوربای‌یونایی‌ست که با شادی مایوسانه بر سینه‌ی زمین به پایکوبی برمی‌خیزد:
 
گر چه مرا دوبال بود
  تا پگاه به آگاهی زمان بپروازم
‌اما توان نبود
  تا هستی را چنان که هست بپذیرم
 
  تخیل شگرف مانی این توانایی را دارد تا با نفس آگاهی و پرواز (بپرواز))‌یکی گردد‌اما توانش نیست تا دوزخ هستی را بپذیرد. دو عنصر درخشان در این پاره‌ها چشم را خیره می‌نماید‌یکی ذات کمال‌گرا و دیگری تعهد درونی شاعر. مانی هم شاعر نزدیکی‌ست که همجوار ما و تاریخ تلخ ما بسر می‌برد و هم چشم اندازش به دوردست ترین نقطه‌ی هستی دوخته شده و در نهایت شاعر محالی‌ست که در پی جهان - جهان محال - پوست از سر هستی می‌کند:
 
نیستی نیست
  نیستی، مفهوم عریان تری از هستی‌ست
مانند زیبایی که رویه‌ی فاجعه راست
و فاجعه که نهایت زیبایی است
  و ما فاجعه را زیبا کردیم.
 
به نظر من چهره‌ی واقعی مانی را در همان چشم انداز دور و درازش باید‌یافت جایی که‌امید محالش دست نیافتنی‌ست‌اما عطر تلخش ماندگار:
 
  اگر تو صباحی
یا نفسی چند بیشتر از من بر این کُره ماندی
  مرا در‌یک سنفونی دفن کن.
‌امتیاز چنین شعرهای نادری در آن است که نمی‌شود تمامی‌ابعاد آنها را به زبان نثر بیان کرد. تنها، ذهنیت شاعرانه می‌طلبند.یا:
 
  وقت‌اش شده
  کفن را بیاور تا بر سروده‌های مرده بیندازیم
  گورستان، همین است که به نگاه‌ات معنی می‌دهد
  بر کاغذ‌ام:
در دهان تناور
  واژه‌های خونالود.
  خسته شدم
کفن را بر کاغذ بکش.
 
  هوش و دانایی خستگی ناپذیر او هر ملالی که آدمی‌را از خلاقیت بی بهره سازد مانند سروده‌های مرده کفن و دفن می‌کند.
         مانی چه در کسوت شاعر نزدیک و چه در مرتبت شاعر فرازمانی براستی با سروده‌هایش زیسته و با فردیت‌اش تجربه نموده و دقیقا از همین روست که‌اشعارش به دل می‌نشیند. اگر طیفی از شاعران از روشنایی به سایه می‌روند تا پیچیده و لاینحل بنماییند مانی از تیرگی برمی‌آید و به زیر تیغ آفتاب می‌رود. شاعری با صفا که از فهم مردم نمی‌ترسد. هر چند شاعر کثرت گرای اعداد محترم نیست. زمانی که پای لنگ بوده‌گی در میان باشد مانی شاعر شیدایی و .... مخاطب محترم قصدم از این نوشتار شتابزده بازشناسی چهره‌ی شاعرانه‌ی مانی‌ست صد البته به گواهی‌اشعارش نه آنکه مثلا پیراهنش را مانند پیراهن فلان به اهتراز درآورم. نه او را نیازی به انگشتان تاریک و لرزان من است و نه من از این زیان سودی می‌برم. آنجا که پای فرهنگ آزاد در میان باشد از در و دیوار ابتذال می‌بارد و فرهنگ بی‌افسار در هیات رخسار سیلی خورده محکوم به انزواست و صدا از آن پیش که به ذات خویش صعود نماید محکوم به خاموشی‌ست. همچون حافظ که شمعی نهاده بود بر دم باد. در روزگاری که گوسفندان پیر با گوشهای آویخته بع بع کنان بی‌شکوه به دهان دره‌ی مرگ سرازیر می‌شدند باید ملحد جوانی باشد که بسُراید:
 
همین که حرفی از حروف‌ام،
  جمله‌ی شما را تاریک می‌کنم
‌یکسانی، مناظر جهان را هراس انگیز می‌کند
  دیگر نمی‌خواهم رقمی‌در میان ارقام باشم
  دیگر (آدم) بشو نیستم.
 
  و‌یا:
 
مرشدان بودند
  گناه ما چه بود که نبودیم.
 
           انگار شاعر می‌خواهد بگوید گناه ما چه بود که شدیم. راستی واژه‌ی محله نخستین بار از بُزاق مبارک کدام دهان در کجا و کدام بحث به رخسار شاعر پرتاب شد تا سالیان بعد در ذهن فرهمند و چموش این شاعر مبدل به شعری گردد که پرده از توهمات سیاه و اجناس چرک و خرافی مرشد اعلا برگیرد؟ اگر خواننده‌ی کنجکاو به کتاب ( خشت و خاکستر) رجوع نماید هم در جریان زندگی شاعر از کودکی تا نوجوانی و .... قرار خواهد گرفت و هم از درون نسبت به فراز و نشیب و تفکر و فردیت شاعر وقوف خواهد‌یافت و از همه مهمتر به کلید بسیاری از شعرهای او دست می‌یابد. آری اقبال تلخ و بلند شاعر در این است که تکه تکه‌ی‌اشعارش را زندگی نموده و اتفاقا‌یکی از بلند سُراهای موفق است که شعرهای بلندش نه بزور و بازوی اندیشه که از ذهن روان، دانش شاعرانه و عاطفی او سرریز می‌شود. نیک پیداست که میان ابیاتش فاصله‌ای به   چشم نمی‌خورد چرا که شعر به سراغ او می‌رود:
 
دیروز تاکسی می‌راندم
‌امروز روی پرده‌ی موسیقی می‌غلتم
  دیروز این تار موی سپید در موهای‌ام نبود
بدین وسیله گواهی می‌کنم
  که کمال ، سفید سفید است.
 
           ظاهرا در این تکه شعر ساده، شاعر به شرح دربدری نه چندان شخصیاش می‌پردازد‌اما با درمیان کشیدن تا موی سپیدش در واقع به نقد تاریخ می‌پردازد و به ذات کمال که براستی سفید سفید است. بسیاری از‌اشعار این شاعر از خصوصی‌ترین حالات و غرایب شخصی او نشأت گرفته ولی از آنجا که حافظه‌ی شاعر در همه حال با زندگی و حیات مردمش در ارتباطی تنگاتنگ بوده آنها را تا سطح همگانی و شعور جمعی پرورانده است:
 
تلفنی به تو گفتم که مرگ را کتک بزن
  همانطور که مرا می‌زدی و
  روزهای دبستانی هق هق می‌کرد
  گوش نکردی
                         پدر گوش نکردی.
 
          چه تلفنی از آنسوی سیم صدای نفس‌گیر و تلخ شاعری‌ست که از بیم سیاست، خانه بدوشی اختیار نموده و با اینکه خود ناایمن است پدر را دلداری ‌یا دلالت می‌دهد که مرگ را کتک بزن (‌یعنی ترس خویش را) و از دیگر سوی هراس پدری که نمی‌تواند این سیاست نانجیب را زیر کمربند کبود کند چه دیگر این نانجیب، آن طفل نجیب و هق هق معصوم روزهای دیستان نیست.) صورت ساده‌ی این‌اشعار گویای صداقت مانی است‌اما سیرت آنها   بار تاریخ را بدوش می‌کشند. و به نیکی شهادت می‌دهند که مانی بذات شاعر‌ی‌ست که رو در روی قدرت ایستاده است. در‌یک ارزیابی کلی می‌توانم بگویم که مانی در ( جاده‌ی ابریشم) جرقه زد و پس از آن خوش درخشید با این حال دچار خود شیفتگی نگشت. و با نفی خویش راهی بس دراز و پر پیچ و خم زیر پاشنه گرفت اگر هم به وادی سیاست گام نهاد بر خلاف بسیاری از راه تفکر و جان سازش ناپذیرش بود. بی آنکه       دامن گردد. سرانجام در‌ست اره در شن و سپیده پارسی ‌اش شعله‌زنان سر برکشید و به آتشکده‌ای مبدل گشت در سپیده‌ی پارسی پوش اندیشه‌ی بکر و بسی شاعرانه با زبانی مستقل و چند سویه و آرمانی دیگرگونه و شکوه‌ناک توفیق‌ یافت. این مجموعه نماینگر تلاش، دگردیسی و پیله‌شکنی شاعرست که به نام ممنوع مانی مزین گشته و از طرف دیگر اعتلای شعر سپید پارسی‌ست. حق اگر به شیوه‌ی چشم خونسردان بنگریم باز ناچار به پذیرش این معنا هستیم که دست کم سپیده پارسی ره‌آوردی چشمگیر از ذخایر و فرهنگ شاعرانه‌ی ایرانی و‌اشراقی‌ست که برافراشت بر بام خویش زمین را خانه‌ی خود میداند گویی کوچ ناخواسته‌ی فردیت جسور و غم متفکر او را تیزتر و زبان شعری‌اش را صیقل داده است. شاعری که با ادراک‌اش نه از آوار زمان می‌هراسد و نه از دهان دره‌ی مرگ. چرا که او از (عمارت استخوان) بیرون شده و ابدیت در کمند سئوالش سو سو می‌زند:
 
هس س س
تو هیچ گاه سکوت را بوئیده ای که بدانی آرامش نامرعی
همان ابدیتی است که می‌جوئیم؟
 
  پس آنگاه کاخ همخوابه‌گی را به آن تغییر لایزال وامی‌گذارد. فکر می‌کنم گاه فردیت و حافظه‌ی جمعی ‌یک هزینه به اندازه‌ی ‌یک تاریخ و‌یک سرزمین بزرگ می‌شد تا آنجا که تبعید او کوچ‌ یک تاریخ و‌یک فرهنگ است:
 
آزادی ، مرا به چه کار می‌آید
  وقتی من به کار آزادی نمی‌آیم؟
  چقدر خسته‌ای عزیزم
  سرت را روی نرمی‌ این کلمه بگذار
  تا به هوا چنگ بیندازم
           و خاطره‌ی وطن را برایت صید کنم.
 
          و گلایه‌های دیگر او از وطن‌اش خیال نقش دردی‌ست بر پیشانی تاریخ:
 
‌یارانی که چهره‌ی معصوم جلادان مرا داشتند
  در چهارراه خوشه سوزان
  لابلای انگشتان‌ام را جستند و پرنده‌ها را بردند
  سطرهای‌ام را به دره‌های تاریک افکندند
  و در روزنامه در سوگ‌ام رقصیدند.
 
‌یا :
 
مرگ من
  نهان در رخسار‌ی حیات‌شان
 
 
  کم مانده بود بمیرم
یعنی مرگ فرهنگی شاعر؟‌ اما شگفتا نه کوچ نابهنگام توانست وطن را از جان شاعر باز‌ستاند و نه خطبه خوان سیاه و مرشدان اعلا توانستند از بازیگوشی این تخیل شگرف و ( جن کش) او در ایمن بمانند:
 
  پس شیطنت کردیم و دویدیم داخل ذرات
  روی رویای سیاره‌ها   رقصیدیم
  سنگ‌ها پر از شعور و نور شدند
  مرشد به ما تشر زد:
« ای تخم جن‌های ملحد!»
  ما تخم آن‌ها بودیم
‌اما کارمان جن کشی بود!
 
           بدین‌سان اگر دست‌های شاعر را ‌یارای آن نبود تا زمین را از نو بگرداند جهان خویش تازه نمود:
 
لایه‌ای از جان مرا بر می‌چیند
  و در پشت افق دفن می‌کنند
  تنها تو می‌توانی ذرات مرا از باد باز‌ستانی
  و در انگشتان درخت پنهان کنی.
 
  می‌بینید با چه خیام مدرنی روبرو هستیم.
اوج مدرن شعرهای مانی در هستی‌گرائی اوست. متاسفانه نقد کم رمق و دست به عصا‌ی ما هنوز نتوانسته ظرفیت‌های پنهان و‌آشکار را در شعر مانی پس از سالهای کوچ کشف و گره‌گشایی کند. از جانبی ممنوعیت انتشار کتابهای او در وطن‌اش مزید بر علت گشته. بسیاری از اهل کتاب و شاعران و حتی دوستان پیشین شاعر او را در گذشته‌اش می‌شناسند. شاعری سیاسی و آرمانگرا که زیر سایه شاملو بیتوته نموده. مثل آنکه او کفر کبیره کرده که روزگار را بر حسب جان و جهانبینی مشترک با تاثیرات خلاقانه، ناب ترین بهره‌ها را از‌امکانات شعر سپید شاملو برده است که آن تیر نمایانگر استعداد و قابلیت داد و‌ستد فرهنگ هنری‌ست نشان به آن نشان که در سالهای باروری شاعر به وادی دیگری پای نهاد که براستی استقلال هنری بود.‌اما کما ل شاعر در گرو و حذف خویش است:
 
عزیزم
اگر قیچی مرگ ناچارمان کند که تازه شویم
  حادثه‌ای در شعور روان نشده
  تازه گی ما
در حذف پیوسته‌ی خود ِ ما است.
 
          در جهانی سرشار از بیداد و جبر، شاعر به اختیار قیام می‌نماید. از این روی حتی مرگ را به اذن خود در آورده و اقتدار آنرا در هم می‌شکند:
 
شگفتا که کشتن مرگ
  نیازی به دشنه ندارد.
 
‌یا:
 
معشوق در شن‌ها حلول می‌فرمود
  تا من از درون کفن بشکفم.
 
          باری، در گذشته‌ها نیز آرمانگرایی وی شباهتی به آرمانخواهی سیاسی شاعرانی چون حمید مصدق ‌یا مثلا سیاوش کسرایی نداشت. ( آری آری زندگی زیباست/ زندگی آتشگهی دیرنده پا برجاست/ گر بیافروزیش رقص شعله‌اش/ در هر کران پیداست و ...) این را به عنوان‌یک شعار روی چشم می‌گذارم‌ اما شعر جنس دیگری‌ست و مانی اگر دست در لانه‌ی افعی نمود از آستین شعر بود. او با چشم انداز‌یک شاعر به نقد سیاست می‌رفت و چون روز نامه‌ای کهنه مچاله و به دم باد میداد( ین مضمون‌یکی از شعرهایش گویا در تیغ و ابریشم است)‌اما هیچ گاه مبلغ‌یک نظام و تندیس سیاسی نبود. و حالا در‌ ستاره در شن و سپیده‌ی پارسی به کلی رخت از شاملو بر بسته است. چه باک اگر نا مطبوعات در هیات شیر بی دندان و بی‌یال .... جسارت در بیشه‌ی فرهنگی خرناسه کشان چشم بر‌اشعار درخشان مانی فرو بربسته، ولی عزرائیل زمانه با کج داس خویش هر خس و خاشاکی را از بُن درو خواهد نمود. فکر درختان تنومند و سر به فلک کشیده‌ی که حاصل و محصول میوه‌ی ممنوع اند و گاه از فرط پُرباری کمر خم کرده اند و در چنین قال و مقالی‌ست که شعر مانی و هر کس در این حال ماهیت و تاریخ وجودی شاعر نیز هست در بطن سیال و ناخودآگاه هنرمندی چون مانی همزمان با سرایش‌ اشعارش، خودش را نیز نقد می‌نماید. شاعری با ... نیما و شاملو حافظ و مولوی بودند، اینان‌ یا ذات   با ذات متحول و در عین انکار پذیر خود بی‌آنکه در هوس جاودانگی پای در جان زنند و سر ماندگاری داشته باشند محکوم به آن می‌باشند که در غیبت خویش حضور‌یابند. در سرای تاریخ آنچه ماندنی‌ست می‌ماند و آنکه رفتنی‌ست می‌رود. از هیچ ساز و برگ و نقدی تا هیچ زرادخانه‌ای با تانک و توپ و فرهنگی شما کاری ساخته نیست. به عبارت روشن راز غربت ماندگاری جای دیگری‌ست و نه در زیب و زینت عکسهایی که ما بر می‌داریم . شاعر بخوبی به این‌امر‌اشراف دارد که در کشور غُربت و در‌یک اتاق غریق تنهایی به عریانی در خویش نظر می‌بندد و از ارزیابی شاعر و زندگی شاعرانه‌ی خود می‌پردازد:
 
و من استکان عرق‌ام را
  به پیشانی بیابان می‌زنم
  و قاشق ماست را به دهان بیابان می‌برم
  و دست بیابان را می‌گیرم و چوپی می‌رقصم
  و نیما
  از هلهله‌ی من و بیابان فیلم می‌گیرد.
 
  این همان وقوف شاعرانه می‌باشد که مانی نخست در مقام ادامه دهنده‌ی شعر نیمایی با اعتمادی شوق‌انگیز ( و نیما از هلهله‌ی من و بیابان فیلم می‌گیرد.) در واقع مجوز شاعرانه‌اش را از کف با کفایت بانی شعر نو نیما‌یوشیج دریافت می‌نماید و از پس آن شوق و در همان حال با سر و جانی پریده از مستی به زمان حال رجعت نموده:
 
خانه که خلوت می‌شود
  چون برج گرد باد
  بیابان به بیابان فرو می‌ریزم
  و چیزهایی می‌گویم که دیگر شعر نیست.
 
او به نقد شعر خود پرداخته و حتی به انکار شور و شیدایی خویش دست می‌یازد. ذات ِ چموش او به گربه‌ای چالاک ماننده است که اگر از عرش اعلایش به زیر افکنی باز چهار دست و پای به زمین فرود می‌آید و چنانچه وی را از ذات خداوندی محروم نمایند به احتیاط خویش دست به کارستان خلقت می‌برد:
 
هوا پُر کابوس و تندیس است
  از آن بیرون می‌آیم
  و در تُهیا، ابدی می‌شوم
  جناب میکل آنژ
دیگر نمی‌گذارم تراشیده شوم می‌تراشم.
 
و عدالت ِ فرهنگی پهناور، و بی عبودیت خود را جانشین تیر زهرآگین خداوندی می‌نماید:
 
در باز آفرینی رنج‌هایت
  پیرو خدا بودم
  در آفرینش شادی‌هایت
  خدا مقلد من بود.
 
  و اگر عشق را از او دریغ نمایند مانی تیشه در کف، شیرین را از دل و اعماق ِ سنگ خارا بازمی‌آفریند که عاشقی که در آفرینش عشق خود عقیم و‌سترون باشد همان موجودی‌ست که اسیر غرایز ابتدایی خود هنوز با کالبد زنان بسر می‌برد آنهم خارج از زمان و در غار اثرحجر:
 
(لبانت به ظرافت شعر شیدایی ترین بوسه‌ها را به شرمی‌چنان مبدل می‌نماید که موجود غار نشین از آن سود می‌جوید تا بصورت انسان در آید (۱)
 
آری اگر آن بوسه و لبانی که به ظرافت شعر است شهوت را مبدل به شرم (عنصر فرهنگی   و موجود را به صورت انسان ارتقا نبخشد- دانش اروتیکی ‌یا دانش انسان زمینی به چه کار می‌آید؟ مانی از معدود شاعرانی است که عمیق‌ترین نگاه را به زن ‌یا به مادینه‌ی جهان دارد نگاه هستی شناسانه‌ی او از حقوق و تساوی رایج میان زن و مرد برمی‌گذرد، نگاهی عمیق و باورمندانه:
 
زن چه نماد زمین باشد
  مادر هستی
  چه مادر
  که هستی زمین است.
 
‌یا:
 
به زندگی
به مادرانگی روبه مادینه گی جهان پُشت نخواهم کرد.
 
  اینجا شاعر زن را مادر و مادینه‌ی جهان خطاب می‌نماید- چون آبستن و میلاد جهان و هستی‌ست. این تکه شعر عمیق ، با رگه‌هایی از تغزل‌یادآور جانگری هدایت در بوف کور است...*
 
------------------------------------
(۱)    رجوع شود به مقاله‌ی فرهنگی آزادی از اینجانب در پیک همدان.
 
* نوشته‌ی بالا بخش نخست از مقاله‌ی آقای قاسم امیری بر کتاب « سپیده‌ی پارسی» است. اگر بخش دوم آن را دریافت کنم. در نویسا منتشر خواهم کرد. (مانی)





www.nevisandegan.net