مانی
من گلادیاتور ادبی نیستم
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
 
من گلادیاتور ادبی نیستم
 
گفتگوی مرتضامیرآفتابی با مانی
 
این گفتگو در شماره ۱۰۱ و ۱۰۲ ماهنامه ی سیمرغ (سال ۱۳۸۲)   در آمریکا منتشر شده است.
 
سیمرغ : آیا در کودکی همدل یا همزبانی داشتی؟
 
مانی: بله. یک همدل و همزبان واقعی داشتم که همسن و همشکل خودم، و نامش میرزاآقا بود! ما هردو در یک لحظه به دنیا آمده بودیم و با آن که دونفر بودیم، عجیب است که همه ما را یک نفر می پنداشتند! ما همدیگر را خوب می فهمیدیم و همیشه در حال بازی و گفتگو بودیم. با هم شاد می شدیم و با هم رنج می بردیم. وقتی او کلاس چهارم و پنجم دبستان بود، برای من که کلاس چهارم و پنجم دبستان بودم، داستانهای بهرام و گل اندام و چهل طوطی و رستم نامه   را به نثر می خواند. بعد به من می گفت«چه داستانهای قشنگی برایم خواندی!»
 
سیمرغ : اندوهبارترین شب و روزی که داشتی کی بود؟
 
مانی : کلاس هفتم که بودم خواهر کوچولوئی داشتم به نام مرضیه که همدیگر را خیلی دوست می داشتیم. او دم دمای تعطیل مدارس در کوچه روی خاکها می نشست و با سائیدن یک آجر قرمز با سنگی کوچولو، به خیال خودش برای من سمنو می پخت و منتظر من می ماند تا از مدرسه برگردم و سمنو بخورم! یک روز که از مدرسه برگشتم، مرده بود. به علت بیماری.
یک بار دیگر هم در بیجار برای دیدن معشوق گمشده ام رفته بودم. وقتی به آن شهر رسیدم، خبر خودکشی اش را شنیدم. ماجرایش را در «خشت و خاکستر» نوشته ام.
 
سیمرغ: تا به حال به فکر خودکشی افتاده ای؟
 
مانی : هرگز! اگر دستم برسد عزرائیل را خواهم کشت! این تنها قتلی است که ممکن است به دست من انجام گیرد!
 
سیمرغ :   شعر یا ترانه ای را که گاهی زمزمه می کنی چیست؟
 
مانی : «خاطرت آید که آن شب، از جنگلها گذشتیم، برتن سرد درختان، یادگاری نوشتیم....» !
 
سیمرغ :   اگر شاعر و نویسنده نبودی، دوست داشتی چکاره باشی؟
 
مانی: در آن صورت، دوست داشتم شاعر و نویسنده باشم! با ماهی ۲۰۰۰ دلار درآمد، و زندگی در یک کلبه ی کوهستانی.
 
سیمرغ :   اگر به سفر دور و به مدت طولانی بروی ، می خواهی با چه کسی همراه باشی؟
 
مانی :   در آن سفر «دور و به مدت طولانی» دوست دارم با پهلوان مانش، جناب دون کیشوت همسفر باشم! مرد نازنین و ظریفی است. مثل خودمان واقع بین و مبارز و عدالتخواه است! بسیار شیرین سخن و نکته سنج است. اگر به جای مهتر او «سانچو» بودم ، هرگز نمی گذاشتم دون کیشوت از سفرهای پرماجرا و دور و درازش برگردد. او را به ایران هم می بردم تا بداند که میلیونها همزاد و هم مسلک دارد! او می توانست بهترین رهبر برای ما باشد!
 
سیمرغ :   طنازی و شوخی و شنگی را از که به ارٍث بردی یا آموختی؟
 
مانی : فکر می کنم طنازی و شوخ و شنگی را مادرم ازمن به ارث برده باشد! (یک دوست ادیب در نامه ای به من نوشته «بی شک مهربانی را یا تو از همسرت به ارث برده ای، یا او از تو.»!) مادرم - که جان و تنش را به خاک بخشید- شاهبانوی خندیدن بود. او از شدت خنده نمی توانست بگوید که دارد به چی می خندد! ما هم مطمئن بودیم که او حتما تصاویر و جملات فوق العاده طنزآمیزی در ذهن دارد که خنده امانش نمی دهد بیانشان کند. لذا با هم می خندیدیم! دسته جمعی! فقط پدرم اول چشم غره می رفت بعد خودش هم وارد بازی   می شد! مادرم هربار که از روضه خوانی یا جلسه ای برمی گشت، به اندازه ی یک کتاب، طنز برای گفتن داشت که خنده فرصتش   نمی داد بیانشان کند. فقط اشاره به نام و حالت این و آن می کرد و حالا نخند، کی بخند! او متخصص طنز شفاهی بود. طنزهائی که هیچوقت کامل بیان نشدند.شاید بهترین کتاب طنز دنیا، شامل همان طنزهای ناگفته ی مادرم باشد.
 
سیمرغ :   در گذشته نقدهائی به شعر شاعران می نوشتی، آیا امروز چگونه راجع به آن نقدها می اندیشی؟
 
مانی: امروز هم درست مثل همانوقتها به آن نقدها می اندیشم. منتها سن ۵۳ سالگی، آدم را چنان محافظه کار می کند، که همان حرفها را با احتیاط و با فرمی دیگر بگوید. همه ی کسانی که برشعرشان انتقاد روا داشتم به دشمنان ابدی من تبدیل شدند، بی آن که بدانند زندگی من ابدی نیست! این امر نشان می دهد که آنها بهترین شاعران همه ی زمانها و مکانها بودند و انتقادات من با آستان مقدسشان همخوانی نداشت!
یکی از آنها سالها سردبیر ماهنامه ی آرش در فرانسه بود. در آن مدت، هیچ اسمی از من در آن مجله نیامد مگر به بدی! حتا در خبرهای ادبی که محورشان من بودم، او به جای نام من سه تا نقطه می گذاشت! او مرا به سه تا نقطه تقلیل داده بود! حال آن که من فقط یک نقطه بودم. نقطه ای بر پایان ادعای شاعر بودن او!
 
سیمرغ :   شخصیت های داستانی که روی تو تأثیر بسیار داشته اند کدامند؟
 
مانی: جناب دون کیشوت، و پهلوان زابلی رستم دستان، و قهرمان کتاب «خشت و خاکستر» که نامش کرمعلی عسگری، و پدرم بود! (البته او گاهی مرا تخم جن می نامید! شاید هم حق داشت. اما نتوانست ثابت کند که مادرم با جنها روابطی آنچنانی داشته است!)
 
سیمرغ :   چه کسانی بر تو تأثیر بسیار داشته اند؟
 
مانی: آموزگار دوران دبستان و دبیرستانم هوشنگ جمشید آبادی، شاملو و فروغ، بابک خرمدین و یک دختر رهگذر و زیبا که یکبار در یکی از خیابانهای کرمانشاه او را دیدم. او مرا ندید، چون از پی او روان بودم و به قدرت پروردگار می اندیشیدم که چه شاهکارهائی بلد است بیافریند
.
سیمرغ :   بهترین مجموعه شعر تو کدام است؟
 
مانی: بهترین کتاب شعر من شامل آن شعرهائی است که به علت گرفتاریهای روزمره،   نتوانسته ام بنویسمشان و برای همیشه از دستم رفته اند. اسم آن کتاب را «سروده های ناسروده» گذاشته ام.   سوای آن، فکر می کنم «سپیده ی پارسی» چیز بدی نباشد! از اسمش پیداست!
 
سیمرغ :   چه شد که با سیمرغ آشنا شدی؟
 
مانی: شاهنامه را که خواندم با سیمرغ آشنا شدم! پرنده ی دلسوز و یاریگری بود! غیر از آن، بعدها یک داستان نویس خوش تیپ، کتابی به آدرس من در آلمان فرستاد با نام «گلدانی بر پنجره ی شهر» با وجودی که هنوز فرصت نکرده بودم داستانهای آن کتاب را بخوانم، از داستانهایش بسیار تعریف کردم! بعد با آن نویسنده، سر مکاتبه و بعدها مراوده باز شد. تا جائی که الان به دو تا دوست احتمالا استراتژیک تبدیل شده ایم. حالا به ناچار آثار همدیگر را با دقت می خوانیم. این نویسنده مجله ای را بنیاد گذاشت (البته بنیادگرا نبود!) با نام «سیمرغ» که من بعید می دانستم به ۵ مرغ (شماره) هم برسد. ولی مجله از سی مرغ هم گذشت و تا کنون به ۱۰۱ مرغ رسیده بی آن که نامش عوض شود!
 
سیمرغ :   ما ایرانیهای اهل قلم را چه کسانی با اندیشه هاشان- بیش از هرچیز- فریب دادند؟
 
مانی: ما ایرانیها را قبل از هرکس، ما ایرانیها فریب دادیم!
 
سیمرغ :   احمدمحمود در مورد نویسنده و شاعر حرفی می زند و به «جّنّم» و «آن» باور دارد. شما چه می گوئید؟ آیا شاعران و نویسندگان باید از شعر گفتن و داستان نوشتن دست بکشند؟
 
مانی: البته اگر بتوانند این کار را بکنند، محشر است! اما بیماری سرودن و نوشتن مانند سارز و ایدز علاج ناپذیراست! درمان این بیماری فقط نوشتن است. احمدمحمود و لورکا و دیگران اسم این بیماری را گذاشته اند جنم و آن، که البته اشکالی هم ندارد. اصل، خود بیماری است، نامش چندان مهم نیست. من هم سه تا نام دارم. میرزا آقاعسگری، مانی، و مستر! با این نام سوم فقط همسرم رباب مرا صدا می زند! (او در دهسال نخست زندگیمان مرا - در همه ی حالات و آنات زناشوئی- آقای عسگری صدا می کرد. آنقدر موعظه کردم و نطق فرمودم تا راضی شد مرا با اسم دیگری صدا کند!)
 
سیمرغ :   مابین همشهری هایت باباطاهر و بوعلی به کدام سو کشیده می شوی؟
 
مانی: به هیچ سو! اینها هیچ کدامشان همدانی نبودند. مثل من که همدانی نیستم (اسدآبادی ام!). باباطاهر خیلی نالان و گریان است، جگر آدم را کباب می کند. من شاعران رند و طناز را بیشتر دوست دارم. بوعلی هم آنقدر نثرش سنگین و پیچیده است که نمی توانم خوب او را بفهمم! هردوی اینها وقتی مقیم همدان شدند، دقمرگ شدند و مثل عارف قزوینی در همانجا به گور سپرده شدند تا جزئی از افتخارات مردم همدان باشند!
 
سیمرغ :   آیا برای یک شاعر دستورالعملی وجود دارد؟
 
مانی: بله. البته دستورالعملها فراوانند. اما بهترینش این است که واژه های بسیاری را بر تکه های کوچک کاغذ بنویسیم و در یک کیسه ی سیاه بریزیم. بعد با چشم بسته، یکی یکی از آنها بیرون بکشیم و در کنار هم بچینیم. محصول این کار، هرچه نباشد، شعر پسامدرن(ازنوع ایرانی اش)، یا حداقل شعرحجم خواهد بود! دستورالعمل دیگر هم این است که دُم یک موش را به کیبورد کامپیوتر ببندیم، طوری که آقا موشه بتواند بر دکمه های کیبورد جست و خیز کند. بعد برویم به کارهامان برسیم. وقتی برگردیم، آنچه که در کامپیوتر تایپ شده، شعری است پسامدرن که نه حکومتی با آن مخالف است و نه مردم می توانند از آن سردربیاورند. حالا نوبت منتقدان است که با علم هرمنوتیک، با کنار نهادن ترس نفهمیدن آن گونه شعرها، به تأویل و تفسیر و بازشکافی آن بپردازند. دستورالمعل سوم که راحتتر و کم هزینه تر است، تغییر جملات و کلمات در شعر دیگران و انتشار آن با نام خویش است!
 
سیمرغ :   آیا خودت را در رقابت با دیگر شاعران می بینی؟
 
مانی: من نه گلادیاتور ادبی ام و نه پادشاه قلمروی. رهگذری هستم که بار خود را بردوش می کشم و راه خود را می روم. از شعر چند تن از همنسلانم هم بسیار لذت می برم. نامشان را درجاهای دیگر برده ام. با این همه، کسانی هستند که ما جماعت را رقیب خود می شمارند، آنانی که فکر می کنند کلامشان وحی مُنزل است. مشکل خودشان است البته. شاعری چیه که رقابتش چی باشه؟!
 
سیمرغ :   هرچه پربارتر می شوی، احساس نمی کنی تنهاتر می شوی؟
 
مانی: چرا، چرا! تنهائی بهترین رفیق ما است. دروغ نمی گوید، کلک نمی زند، خنجر از پشت نمی زند، حسادت نمی کند، مزاحم و موی دماغ نیست، برایت حرف درنمی آورد. تو را درخود می پوشاند و به خلوت کهکشانی ی سکوت و آفرینش می برد.
 





www.nevisandegan.net