مانی
بی آن که ماه بتابد
تاريخ نگارش : ۲۰ شهريور ۱٣۹٣

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    




بی آن که ماه، بر شانه هایم بریزد
و شاعری مرده مرا درخود بخواباند،
             به سویش خزیدم، بسویم خزید!
------
پیکرش به نرمی آفرینش،
دهانش به گرمی هلویی رسیده در یک غزل،
انگشتانش لای انگشتانم به زمزمه،
رانهایش لای رانهایم به همهمه،
سینه اش روی سینه ام به دمادم،
زبانش در دهانم به خماخم.
(ای کاش پرده ها را هم کشیده بودم،
تا شما این همامیزی را نمی دیدید!)
------
چون شبکه رگها در پیکرم دوید جوانبانو.
در سینه ام تپشِ کهکشان.
پرده پندارم مچاله در توفان،
تکه های پریشانِ نکیسا بر سرانگشتانم
دیگر:
دانه های روشن دندانهایش را نمی دیدم،
         نُتهای لرزانِ لبانش را نمی چشیدم
واژه هایش را لای برگهای لبانم نمی مزیدم.
لرزانه پچپچه هایش را نمی پساییدم.
    اینبار:
          زمان را چنگ نمیزد،
زمین را به سوگ نمی سرود
در گستراکِ تنم می دوید
در گَمگاهِ روانم می رقصید
انارها را در پستانهایش میرساند.
------
هرگزا که چنین برآمده باشد بر من!
هرگزا که چنین
ورزم داده باشد در سفتی ماهیچه هایش.

بی خود نبودم هرگزا ازین گونه.
تا به خود آیم،
براده ماه ، افشانده بر خوابگاه!
پخش بودم
چون خوشه ازهم گسیخته انگور
            در خوابجامه زمان.
-----
بی آن که:
    شاهبانویم ببیند،
    ماهبانویم بداند،
    ماهخدایم بشنود،
بی آن که کهکشان بر شانه هایم بریزد،
این لوند، این جوانبانو
شاعری زنده را در خود خوابانده بود!
    آنگاه، از بستر برخاستیم.
    من و او
    من و همین شعری که خواندید!

۲۴.۰۸.۲۰۱۴





www.nevisandegan.net