مانی
مانی: در کوچه ها هیولائی در گذر است
تاريخ نگارش : ۱٨ ارديبهشت ۱٣۹۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    


میرزاآقا عسگری.مانی: در کوچه ها هیولائی در گذر است

دوسه ماه که از پیروزی «انقلاب اسلامی» در ایران گذشت؛ هیولای اسلام به تمامی چهره نمود، تنوره کشید و چون غولی وحشی و درنده برفراز ایران به تکاپو در آمد. نام و یاد مردگان عرب که در نزاعهای قدرت بین قبایل عرب کشته شده بودند (همچون علی و حسین و زینب و فاطمه) همچون خاک مرده بر سرزمین ایران پاشیده میشد. خمینی فرمان شکستن قلمها و کشتن آزدایخواهان را صادر کرد و توده های وامانده درعصر حجر با شعار «تاجان در رگ ماست، خمینی رهبر ماست» از جنایات «رهبر عظیم الشان انقلاب» پشتیبانی میکردند. لاتها، باج گیرها، ازازل و اوباش به سازمانها و نهادهای غیرحکومتی هجوم می بردند و ظهور جلادانی مانند آیت الله صادق خلخالی در مجامع با شعار «صل علی محمد، یار امام خوش آمد» روبرو میشد. رفسنجانی تیرخلاص بر سر اعدامی ها میزد. گنجی ها ، سازگارها،سیدحسین موسوی ها و احمدی نژادها اداره کمیته های انقلاب اسلامی و میزهای بازجویی را عهده دار بودند، خامنه ای ها و روحانیون دیگر طرح سرکوب کردستان و ترکمن صحرا و تهران و شیراز و ...را پیاده می کردند و رادیوهای استعماری در شیپور تشیع سرخ علوی می دمیدند! بخش بزرگی از «روشنفکران» که ظاهرا چپ یا کمونیست اما در عمق جان، شیعه بودند به پشتیبانی از بزرگترین جنایتکاران قرن بیستم در ایران پرداختند. در آنزمان شاعری جوان و همانند همنسلانم «انقلابی» بودم. از حکومت اسلامی و رهبر معبودش بیزار بودم و در رویای فریبنده‍ی «میهن آباد و آزاد سوسیالیستی» غوطه میزدم. در همان یکسال نخست «انقلاب» دهها شعر علیه هیولای دین و سران حکومت دینی نوشتم و ۱۷ تا از آنها با عنوان «خطابه» از جمله در «کتاب جمعه» به سردبیری زنده یاد احمد شاملو که در باره ظهور حکومت اسلامی نوشته بود«صدای پای فاشیسم می آید» منتشر شدند. این شعرها را بعدا با نام «خطابه از سکوی سرخ»در تبعید منتشر کردم. در زیر دوتا از آنها را می خوانید:


خطابه ی نهم



مردگان
با گامهای سنگین
          برخاک می روند
و سایه هاشان را
بر مرواریدهای عشق می چرخانند.
آواز دهانشان
همه نفرین است!

هر تنابنده که معبودشان را
زانو بر زمین نساید
به نیستی برده می شود.
در زمانمکان فروغلتیده بر نطع آتشین
در معبد من
آواز مرگ می خوانند مردگان.

درکوچه ها
هیولایی در گذر است
به پنجره های روشن
سنگ می افشاند

ستاره ی شعور را
تا متلاشی کند
به صخره ی زشت اش فرو می کوبد.

سپیده را آشفته می کند
این شبٌ زی!

از قعر تاریکترین دره ها
به فراز بر شدند
و بر خاک پهنه ور
با گامهای سنگین می روند
با هیولائی در پیش!
تا آن هنگام
که دروازه را
کلونی اراده کنند
حاشا
حاشا که عشق
همچون رویای آینده
از دریچه ی من
سرریز نکند.
که شادی هر دریچه را
اندودی از گِل ِ اندود
فراهم دارند
حاشا
که بر بام بلند
آوازهای خِرَد را
جاری نکنم!

<><><>


خطابه ی شانزدهم



روناک
دیرنده شبی ست سنگین گذر
وتو
بازگشت عشق ات را
سرمه ی نتظار بر چشم می کشی
دهان دانائی بسته است و
دهان فتنه به سخن.

دوست داشتن را
در جائی درشت و ناهموار نهاده اند.

مهربان منتظر
بنگر!
از کوه به زیر می آرند دلبندت را
پیچیده در شولای مرگ.
نامش شهابی سوزان
گذرنده از تاریکی.

روناک، روناک!
آوازت خروش سپیده دمانست
و آواز آدمی به جز این نیست
هر گاه که کاکل خونالود دلبندی را
از پیشانی بر می گیرد.
بخوان
جهان در صدای تو
به اندوهی خروشنده می گذرد.
آوازت، خیزش خیزابه های خزانست
و آواز عاشقان به جز این نیست
هنگامی که پیکری را
به جامه ی آخرین می آرایند!
چه سوگناک سرودیست سرود تو
                               - روناک
که باد در خیمه گاه ها می افشاند
و خیمه به خیمه
فانوسها
بر دیرکها فراز می شوند.

بخوان
هر چند که
دهان دانائی بسته است و
دهان فتنه
به هیاهو.


                                        سال ۱۳۵۸ همدان





www.nevisandegan.net