مانی
ادبیات چریکی یا حاشیه‌نشینی ادبی؟
تاريخ نگارش : ۶ اسفند ۱٣٨۹

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    


ادبیات چریکی یا حاشیه‌نشینی ادبی؟

گفتگوی کار آنلاین با میرزاآقا عسگری.مانی

۲۳ فوریه ۲۰۱۱. آلمان

کار آنلاین: با توجه به عرصه‌ی کار و تخصص شما، لطفا اگر ممکن است نظرتان را در باره میزان تاثیرات مثبت یا منفی این جنبش درعرصه‌ی فرهنگ، ادبیات وهنر بیان بفرمایید؟

مانی: از زمان انقلاب مشروطه تا به اکنون بیشتر جنبش‌های اجتماعی، سیاسی، فرهنگی و ادبی بر محور گذر از سنت به مدرنیته چرخیده‌اند. البته پیش از آن هم کم وبیش پیش‌زمینه‌های چنین تحول‌گرایی وجود داشته اما تجددخواهی «منورالفکرها» و نواندیشان سیاسی از زمان مشروطه وارد مرحله‌ای جدی و امروزین به معنای مدرن آن شد. حدود ۱۰۰ سال پیش درجریان انقلاب مشروطه؛ صف‌آرایی جبهه‌ی نوگرایان (مشروطه‌خواهان، تحصیل‌کردگان، روشنفکران و سازمان‌های سیاسی) دربرابر جبهه‌ی سنت‌پرستان (حکومت‌، روحانیت، عوام‌الناس، کشورهای بیگانه) وارد دورانی نسبتا جدی و شفاف شد. پیشگامان نظری جنبش مشروطه مانند میرزاآقاخان کرمانی، ایرانشهر، طالبوف، سوراسرافیل، ملکم خان، ایرج میرزا، عارف قزوینی، میرزاده عشقی و ده‌ها اندیشه‌ور، شاعر و سیاست‌مدار دیگر نوعی پیش‌فرض‌ها و الگوهای فرهنگی – سیاسی غربی را مبنای تئوریکِ تحرک اجتماعی خود قرار دادند. اینبار دعوا بین عارف و زاهد، شیعه و سنی، یا مست و محتسب نبود. بلکه دعوا بین مشروعه و مشروطه، سنت و تجدد، عربی‌مآبی و فرنگی‌مآبی بود. پیشتر ازآن سرکردگان رنسانس غرب؛ انقلاب فرانسه را سامان داده بودند و جوامع دین‌زده‌ی غربی را از حجره‌های تاریک کلیسای قرون وسطایی بیرون آورده بودند. اندیشه‌های ولتر، مونتسکیو، هوگو، کانت، دیدرو، لسینگ و دیگران در دستور کار میدانی اروپائیان قرار گرفته بود. تحصیل‌کردگان وتبعیدیان ایرانی درغرب، دستاوردهای شگفت و درخشان رنسانس و عصر روشنگری را درغرب می‌دیدند و آرزویش را در سر داشتند. طبیعی بود که برای تحقق آن آرزوها وارد میدانی شوند که اکثریت جامعه از بالا تا پایین‌اش درکی از آن نداشتند یا همانند روحانیت و سران قاجار آگاهانه در برابر آن مقاومت می‌کردند. اشاره به چینشِ نیروهای اجتماعی از این روی ضروری است تا بستر زایشِ جریان‌های فرهنگی، ادبی و سیاسی دوران طلوع و غروب مشروطه روشنتر شود.
گرچه مشروطه شکست سیاسی خورد اما نواندیشی و نوخواهی در ایران هرگز فروکش نکرد بل که هربار تازه‌تر و متفاوت‌تر شد. ایران «آبستن» تحول و تجدد بود اما با وجود گذشتن زمان زایش؛ باردهی اتفاق نیفتاده بود دردهای این زایمان تدریجی بیش از صد سال است که «مام میهن» را آزار می‌دهد. پای‌گیری احزاب سیاسی (به معنای غربی‌اش) در ایران درچنان اوضاعی و برای تحقق بخشیدن آن زایمان بزرگ دموکراسی، آزادی و مدرنیسم اتفاق افتاد. سیاست‌پیشه‌گان و مبارزان به ارزش سازماندهی سیاسی و حزبی مردم برای گذار از سنت به مدرنیته پی برده بودند. هسو با آنان، اهل اندیشه، ادب، فرهنگ و هنر هم با حضوری براستی نوخواهانه وارد «اتاق عمل» شده بودند، آنان کالبد سنتی فرهنگ و ادبیات را بر میز تشریح دراز کرده بودند و داشتند ریشه‌های سرطانی واپس‌ماندگی، دین‌خویی، خرافه‌پرستی و چُرت تاریخی آن را بررسی می‌کردند. اینان نسل دوم و سوم کارگزاران مشروطیت بودند.
اکنون حکومت قاجارها فروپاشیده بود و گروهی از روحانیت وابسته به آن زیر رژه‌ی بزرگ ایرانیان له شده بود. اکنون نیمایوشیج گریبان شعر و شاعران سنتی را گرفته بود، شاملو گریبان حمیدی غزلسرا را چسبیده بود، فروغ و هدایت و ساعدی چنگ در تارهای عنکبوت سنت فروکرده بودند. احمدکسروی رودرروی روحانیت شیعه قد کشیده بود. درعرصه‌ی سیاسی هم احزاب و سازمان‌هایی مانند جبهه‌ی ملی، حزب توده، حزب پان‌ایرانیست، و پس از آنها جنبش چریکی فدائیان و جنبش اسلامگرای مجاهدین و ده‌ها سازمان کوچک و بزرگ دیگر سیاسی شکل گرفتند. همه‌ی اینها خود کمابیش برآیند مشروطه بودند که گوهر دگرگشت‌خواهی ایرانیان را در خود داشتند. اما دیوارهای خارائین میان نسل‌های ایرانی که نمی‌گذاشت انتقال تجربه از نسل‌های پیشین به نسل‌های پسین صورت بگیرد مانع رُستن شاخه‌های تازه بر درختی کهن و ریشه‌دار می‌شد. بنابراین هر جنبشی به صورت نهالی تازه، کوچک و آسیب‌پذیر پای می‌گرفت. بنابراین پشتوانه‌ی تجربی چندانی نداشت. باید راه را خود تشخیص می‌داد و می‌پیمود. جنبش سیاهکل یکی از این نهال‌های نورسته، اما تند و تیز بود. بنابراین، ادبیاتی که آن را تغذیه یا از آن تغذیه می‌کرد نیز پوپولیستی و تند و تیز بود. مثلا زنده‌یاد صمد بهرنگی که اگرهمه‌ی آثارش را درکنار هم بگذاریم به اندازه‌‌ی یکی از نطق‌های ولتر در قرن ۱۸ به ما دانش و آگاهی نمی‌دهد؛ هم آموزگار فرهنگی و ادبی بخشی از آن جنبش بود و هم آموزگار سیاسی آن! و زنده‌یاد سعید سلطانپور و خسروگلسرخی و دهها شاعر و نویسنده‌ی دیگری که زیر تاثیر جنبش سیاهکل و سازمان فدایی بودند عمق میرزاآقاخان کرمانی، احمدکسروی، طالبوف و میرزاجهانگیرخان سوراسرافیل یا حتا نیما را نداشتند. آنان شاعرانی بودند سراپا شور و سرشار از عشق به میهن، شیفته‌ی آزادی و عدالت اجتماعی اما دارای طرح منسجمی برای تغییرات اساسی و پایدار نبودند.

کار آنلاین: آیا می‌توانید نظرات خودتان را از طریق مقایسه بین شرایط قبل و بعد ازشکل‌گیری جنبش فدایی توضیح دهید؟

مانی:جرقه‌ی سیاهکل که زده شد من ۱۹ ساله بودم. یکپارچه شور. به تنگ آمده از فقر؛ استبداد؛ دین؛ بی‌عدالتی و فساد اجتماعی. بسیارانی از همنسلان من چنین بودند. پیدا بود که جرقه‌ی سیاهکل عواطف ما را شعله‌ور کند و انشاها و سروده‌هامان را پر از واژه‌های جنگل، گلسرخ، شهادت و گلوله کند. جوانانی بودیم که تاریخ ایران را نمی‌شناختیم. همه چیز ایران در۲۵۰۰ سال گذشته را فاسد و بیهوده می‌دانستیم.از گذشته‌ی میهن خود بیزار بودیم بی‌آن که دلایل آن را به درستی بشناسیم. این نفرت کور و ضدیت با میهن را روحانیت و روشنفکران مسلمان؛ و روسها از طریق حزب برادرشان در ایران رواج می‌دادند. آنها جهان وطنی اسلامی (حکومت جهانی برای آخوندها بنام اسلام) و انترناسیونالیسم پرولتری (حکومتی جهانی برای روسها) را آنچنان بخورد ما داده بودند که دچار خودفراموشی تاریخی شده بودیم. آنها ضدیت با ایرانیگری و ایرانگرایی را سازماندهی می‌کردند. «کتاب سبز» معمرقذافی، از کتابهایی بود که درخفا خوانده می‌شد. شیفتگی نسبت به سازمان تروریستی ساف (سازمان آزادیبخش فلسطین) تمام روانمان را تسخیر کرده بود. ضدیت با هرچه غربی است (امپریالیسم غرب بسرکردگی آمریکای جهانخوار) مد روز شده بود،. پر پیدا بود که بخش وسیعی از نسل جوان آن دوران کارگزار فرهنگ و «خلق»‌های عرب، روس و هم‌اندیشانشان شده‌ بود و در برابر بخش دیگر جهان (که پیداست جز به منافع خود نمی‌اندیشد) سنگر نظامی گرفته‌ بود.
دو سازمان فدائی و مجاهد در دهه‌های ۴۰ و ۵۰ مانند پرنده‌ای با دو بال خونین در پروازی شجاعانه اما کم‌ ارتفاع در ایران به چرخش بود: بال دینی را علی شریعتی، آیت‌الله طالقانی، حوزه‌های آخوندی، آل احمد، خمینی، سازمان مجاهدین و همانندانشان تشکیل می‌دادند. بال دیگرش را سازمان‌های چپ غیر توده‌ای. هردوی این جریانات با فردوسی بیگانه و گاهی حتا دشمن بودند. مطهری شمشیرش را علیه فردوسی و فرهنگ ایرانی از رو بسته بود. اینان مانی، زرتشت و سهروردی و حتا فروغ، هدایت و فریدون فرخزاد را خودی نمی‌دانستند. شیعیانی بودند که «عدل علی» و «جامعه‌ی بی‌طبقه‌ی توحیدی» را همان جامعه‌ی سوسیالیستی خیالی می‌دیدند. ادبیات هردوجریان هم کم و بیش از چنین برداشتهایی سرچشمه می‌گرفت و به سهم خود به آن دامن می‌زد. در میان سازمانهای فدایی و مجاهد همه‌چیز سطحی، شتابان، خونین اما شورمندانه، صادقانه و صمیمانه بود. ازخودگذشتگی، رازداری، مقاومت زیر شکنجه، زندگی درویشانه؛ صوفی‌مسلکی، شهادت‌طلبی و پاکدامنی از خصوصیات اخلاقی آن جنبش بود. ادبیاتش هم همین‌ چیزها را تبلیغ می‌کرد. ادبیاتی که کم و بیش ملی‌گرایی را ناسیونالیسم کور و شووینیستی تلقی می‌کرد. تبلیغ و ترویج چنین دیدگاهی خود به خود زمینه را فراهم می‌کرد تا ملت ایران بیشتر و بیشتر از گذشته‌اش ببرد و آماده‌ی گردد تا توسط ایدئولوژی بیگانه (کمونیسم یا اسلام) بلعیده شود. مسلمانان‌ علی را جانشین رستم و بابک و مزدک کرده بودند و حسین را جانشین سیاووش و رستم فرخزاد. ما شاگردان و آموزگاران چنان دورانی بودیم. در پهنه‌ی هنر و ادبیات بسیارانی از ما زاغه‌نشینان ادبیات جهانی بودیم. به این معنا که به جای خوانش و شناخت توماس مان و جویس و کافکا و چخوف، آثار گورکی و قذافی را می‌خواندیم. البته جنبش جهانی چپ بجای کپرنشینی، خود شهری بزرگ و نورانی در ادبیات جهانی برپا کرده بود. آنها حرف و حدیث دیگری داشتند. تئودراکیس، نرودا، هاینرش هاینه ورافائل آلبرتی و پیکاسو و صدها شاعر و نویسنده و هنرمند چپ جهانی که براستی بخشی از ارزش‌های والای ادبیات و هنر سده‌ی بیستم را آفریدند مانند ما شاعران و نویسندگان کم‌عمق و کم‌خوانده ایرانی نبودند. ما حاشیه‌نشینان اندیشه و ادبیات مدرن جهان بودیم. گرایشی آگاهانه‌ای هم به ادبیات کهن ایران نداشتیم. ویس و رامین اسعدگرگانی، گاتاهای زرتشت و آثار ناصرخسرو را چنان که باید نمی‌شناختم. زندگی و فلسفه‌ی ذکریای رازی مسئله‌ی ما نبود. به همین خاطر خسروگلسرخی که خود الگوی چپ شد می‌گفت سوسیالیسم را از مولایش علی ابن ابی طالب آموخته است! او به جای احمدکسروی، مزدک، مانی، بابک و ابن مقنع از «امام حسین» به عنوان «سالار شهیدان خاورمیانه» نام می‌برد! البته همه‌ی تئوری‌پردازان یا اعضای شاخه‌های چندگانه‌ی جنبش فدائی اینگونه سطحی و اسلامگرا نبودند. اما جنبش سیاسی، جنبشی فرهنگ‌ساز و مکتب‌سازنبود.

کار آنلاین: بنظر شما تاثیرات جنبش فدایی در کدام یک از عرصه های فوق بیشتر بوده است؟

مانی: جنبش فدایی را گروهی دانشجوی جوان شکل دادند که آرمان‌های آزادیخوانه و عدالت‌طلبانه داشتند. آن جنبش بیش و پیش از آن که نواندیشی و نوآفرینی را وارد ادبیات ایران بکند ادبیات را همچون ابزاری تبلیغی و تهییجی در خدمت پیشبرد امور تاکتیکی و استراتژیکی خود می‌خواست. گرچه آن جنبش هستی‌اش را مشعلی فرا راه‌ سیاست، ادبیات و فرهنگ ایران کرد، اما نتوانست ادبیاتی فراگیر، ملی و ماندنی تولید کند. نتوانست توازنی بین شور و شعور برقرار کند. نتوانست پیوندی منطقی میان هستی و رزم خود با جریانات سیاسی در دوهزار سال گذشته‌ی ایران برقرار کند. به جای آن که ریشه‌های دادخواهانه و آزادی طلبانه‌ی خود را در تاریخ میهن خود بجوید الگوهای روسی یا آمریکای لاتینی را بازسازی و شبیه‌سازی می‌کرد. آن جنبش مادران و پدران تاریخی خود را نمی‌شناخت. آموزگاران فرهنگی خود در ایران را نمی‌شناخت، «قرمطیان»، «رافضیان»، «ملحدان» و سپیدجامگان را که سازماندهنگان بزرگ تحولات دینی، فلسفی و مبارزاتی در ایران بودند کمتر می‌شناخت. الگوهایش را درجنگل‌های آمریکای لاتین و در جزیره‌ی کوبا جستجو می‌کرد. آموزگارانش را در هاوانا، پکن و طرابلس و فلسطین جستجو می‌کرد. از شاهنامه فردوسی رویگردان بود. این نگرشِ کوتاه‌قامت تنها می‌توانست گوهر و الگویی معیوب به شعر و ادبیات ما پیشنهاد کند. چنین هم شد. اکنون دیگر آنهمه شعر و داستان که برای واقعه‌ی سیاهکل و جنبش فدایی سروده شدند از سوی نسلهای بعدی همان جنبش هم خوانده نمی‌شوند. آن‌همه حماسه‌سازی و حماسه‌پردازی دربرابر قله‌ی بلند حماسه‌ در ایران یعنی شاهنامه که حماسه‌سرای بزرگ آسیا فردوسی آن را برآورده است به دیده نمی‌آیند. جنبش فدایی اما یک خصلت ویژه داشت و آن هم استعداد تغییر، و گریز از جزمیت بود. به همین خاطر در یک ایستگاه فکری یا سیاسی توقف دائمی نکرد. کج‌راه و بیراه رفت اما برجای نماند. ادبیاتش هم چنین بود. اکنون و پس از چهل سال که از تولدش می‌گذرد بسیار دگرگون شده و می‌تواند به سهم خود در دگرگونی مثبت ادبیات سهیم شود. آن هم با باور به ایران و بخش فرهنگ و ادبیات مثبت آن. با خوانش انتقادی و منصفانه‌ی تاریخ، با بررسی ادبیات و جنبش‌های دینی- فرهنگی در ۲۰۰۰ سال گذشته.

کار آنلاین: اگر دست آوردهای معینی به نظر شما وجود دارد لطفا بطور مشخص نام ببرید؟ بنظر شما دستاوردها محصول مقطع زمانی یا فکری معینی هستند، یا درطول جهل سال گذشته برغم تنوع گرایش های درونی این جنبش تداوم یافتهاند؟ به عبارت دیگر آیا می توان از تأثیر "مکتب ساز" جنبش فدائی بر هنر و ادبیات گفت؟ آیا تعبیر "هنر و ادبیات چریکی" به نظر شما تعبیر بامعنائی است؟ اگر آری، مشخصه های این نوع هنر را توضیح دهید؟

مانی: شاعران و نویسندگانی که همروند جنبش فدایی بودند، عمدتا از فضای سیاسی آن جنبش بیرون رفتند. آنان که آنروزها جوانانی پرشور، فداکار و آماده‌ی «شهادت» بودند امروز زنان و مردانی میانسال و پا به سن هستند با تجربه‌های فراوان. در آثار و افکار برخی از آنان شاهد دگرگونی‌های نسبتا عمیق هستیم. زمانه همه چیز را غربال می‌کند. اگر ما فرزندان زمانه باشیم باید بتوانیم آثاری را که در آن دوران و با آن فضا تولید کرده‌ایم غربال کنیم. شما می‌دانید که من هیچگاه عضو سازمان فدائی در هیچ‌یک از شاخه‌هایش نبودم. با اینهمه من در بُرش‌هایی ازعمر جنبش فدایی همانند یک عضو با سازمان فدایی کار کردم. کم و بیش از نگرش‌هایی که در درون این سازمان می‌گذشت آگاه بودم، درهمان بُرش‌های زمانی به شناخت و خوانش فرهنگ و تاریخ گذشته‌ی ایران گرایش داشتم. شعر بلند «کتیبه‌ی جاری» را که از شعرهای میهن‌گرایانه من است درهمان زمان سرودم. به گمانم بسیار دشوار است که از چیزی بنام «مکتب ادبی چریکی» یا چیزی شبیه به آن نام ببریم. البته اگر منظور از «مکتب چریکی» همان ادبیات چریکی زنده‌یادانی همچون سلطانپور و گلسرخی و بهرنگی باشد خوب، می‌توانم بگویم که «مکتب» پرباری نبوده است. ما آموخته‌ایم که در یک مشرب فکری یا مکتب ادبی نوعی ارزیابی و نقد خردمندانه‌ از دبستان‌های پیشین ادبی هست؛ و نیز نقشه‌ای تازه برای آفرینشی تازه و متفاوت البته با تئوری تازه و آینده‌گرا. در جنبش چریکی چنین گشت و واگشت یا جانشینی بوجود نیامد. مثلا نیما نظام عروضی را رد می‌کرد و شعر نو را با قوافی و اوزان پیشنهادی خودش را مطرح می‌کرد. البته این شکل ظاهر قضیه بود. اما در گوهر، انقلاب ادبی نیما نگاه و دوربین شاعر را در زاویه‌ای متفاوت و حتا متضاد با شاعر سنتی می‌گذاشت. جهان‌بینی هنری نیما با جهان‌بینی مولوی یا خاقانی فرق می‌کرد. در شعر نیما پرسیفیکاسیون و همذاتی با اشیا جای برخورد از بیرون با اشیا را می‌گیرد. زبان از جامه‌ی رسمی و درباری بیرون می‌آید و به طبیعت زبان در زمان نزدیکتر می‌شود. شاعر از دربارها و کاخ‌ها بیرون می‌آید و پای در کوچه و خیابان می‌گذارد. به جای خم و راست شدن در برابر اریکه‌ی قدرت، خواسته‌های مردم و نیازهای زمانه‌ی خودش را سرمشق کارش قرار می‌دهد. بجای توصیف عاشق و معشوق در حدیث دیگران از خود، از عشق و معشوق واقعی خود سخن می‌گوید. ما نام و نشان و رد و تأثیر همسران فردوسی، حافظ، خیام، رودکی و نظامی را در سروده‌های آنان نمی‌یابیم اما نام آیدا همسر شاملو، و رد ونشان معشوق واقعی درشعر فروغ را درشعرهاشان بروشنی می‌بینیم. اینها البته اندکی از خصوصیات مکتب نیما است. اما در «مکتب» فرضیِ فدایی چه اتفاقی افتاده؟ خصوصیاتش چیست؟ بزرگترین شاعران و نویسندگانش کدامند؟ جنبش فدایی چندصد هنرمند و شاعر و نویسنده را علاقمند به خودش کرد. آنها درستایش قهرمانان و اقدامات آن جنبش آثار فراوانی را آفریدند اما چیز دندان‌گیری از آن برای نسل امروز و فردا نمانده چون که عمق، غنا، بینش و فرم تازه‌ای نداشتند. اتفاقا آفریده‌های شاعران و نویسندگانی که بیرون از آن جنبش و تشکیلاتش نشسته بودند کاراتر و ادبی‌تر بود. نمونه‌هایش کارهای شاملو. آن جنبش همواره زیر فشار و تحت تعقیب یا در مخفی‌گاه بود. در حال جنگ و گریز بود و طبیعتا نمی‌توانست سرمنشإ یک مکتب هنری باشد. با تقدیس کشتگان یا دامن زدن به عملیات انقلابی - استشهادی نمی‌توان ارزش‌های ادبی ‌آفرید. با مقدس شمردن دهقانان و کارگران نمی‌توان ادبیات مدرن قرن بیستمی آفرید. زنده یاد غلامحسین ساعدی، اسماعیل خویی، علی میرفطروس، نسیم خاکسار، محمدمختاری از کسانی هستند که از جنبش فدایی دورشدند و به نگاه ادبی آن مشرب سیاسی انتقاد کردند. از «کارگاه هنر» که نهاد هنری تشکیلات بود آثاری ماندگار و فراگیر بیرون نیامد.
چریک‌ها انسان‌های پاکباخته، شجاع و روراستی بودند. جوانان و دانشجویانی بودند که می‌خواستند با آتش زدن خود و دشمنان خود، تاریکی‌های زمانه‌ی خود را بزدایند. آنها آتش زدند و سوختند بی‌آن که بر پهنه‌ی هنر و ادبیات پرتوی بیفکنند. بیایید کتابها را در کتابخانه‌هامان مرور کنیم. از میان آن‌همه جزوه‌های شعر و ادبیاتی که هواداران جنبش چریکی آفریدند ۵۰ تا اثر خوب و ماندگار را بیابیم و به جامعه معرفی کنیم. براستی که کار دشواری است. مگر می‌شود در سازمانی که نگاه شبه مذهبی آن‌هم از نوع تشییع سرخ علوی‌اش را داشت، درسازمانی که عاشق شدن نابهنگام دانسته می‌شد، شیک پوشیدن، نوشیدن می و خوردن غذاهای خوب «عیب» بود پابلو نرودای عاشق و مبارزی سربرکُند؟ مگر می‌شود فروغ و شاملو را در سازمانی تنگ و تُرش و خودآزار با رفتاری خشک و چریکی و مطلق‌گرا نگاه داشت؟ با اینهمه یک نکته را هم فراموش نکنیم. جنبش چریکی بخشی از راهی بود که جامعه‌ی ایران آن را پیمود. در آنزمان البته که گروه پرشماری از جوانان، مبارزان زن و مرد، شاعران، نویسندگان و هنرمندان با افتخار آن راه را پیمودند. آن جنبش با همه‌ی دستاوردهای منفی و مثبت‌اش بخشی از تاریخ معاصر ما و بخشی ازسرنوشت همنسلان ما است، بخشی از تجربه و آموخته‌های ما است. چسبندگی ذلت‌بار رهبران اصلی حزب توده به روسها یک واکنش و نتیجه‌ی طبیعی داشت و آن هم بوجود آمدن یک جنبش مستقل چپ ایرانی بود با نام «چریک‌های فدایی خلق ایران». گرچه بعدا تنه‌ی اصلی آن سازمان توسط همان حزب بلعیده شد، اما آن فرازها و فرودها مردم ایران را آبدیده‌تر کرد. پشتوانه‌ای شد برای ادامه‌ی جنبش آزادی‌خواهانه و دادگرایانه‌ی مردم ایران که هنوز هم ادامه دارد. فکرش را بکنید که اگر حکومت اسلامی خمینی در ایران بوجود نمی‌آمد شاید دهها سال دیگر اندیشه‌ی سکولاریسم به اندازه‌ی امروز در ایران جان نمی‌گرفت. اگر حکومت روحانیت و ولایت‌عهدی امام زمان در ایران پیش نمی‌آمد این جنبش عظیم دین‌گریزی، جهانگرایی و خردگرایی در ایران براه نمی‌افتاد. راه تاریخ صاف نیست؛ پراز سنگلاخ و چاله است. راهپیمایی بزرگ ایرانیان که برای گذر از سنت به مدرنیته و از دوران مشروطیت آغاز شده، دهها سال دیگر ادامه خواهد یافت تا جامعه‌ی ما به گوهر دموکرات، آزاد و آزاده، دادگر و سکولار، مدرن و شکوفا گردد. گذشته به ما یاری رسانده تا به تجربه و خواست‌های امروزیمان برسیم و امروز به ما یاری خواهد کرد تا فردا را بهتر تشخیص بدهم و سویه‌ی آن را بهتر بشناسیم. من جنبش فدائی و چریکی را هم بخش از حساب بانکی تجارب ایرانیان می‌دانم. ادبیات کج و کوله اما صمیمانه و شورمندانه‌اش را هم بخشی از اشیاء خانه‌ی مادریمان ایران می‌دانم. ممکن است که دیگر از این اشیاء استفاده نکنیم اما آنها را نمی‌توان دور ریخت.گاهی این بیت از حافظ با ژرفا و گستره‌ای افزون‌تر در ذهنم جان می‌گیرد:
آدمی درعالم خاکی نمی‌آید به دست. عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی!
آدمها معمولا رنگ زمانه‌ی خود را دارند. جامعه‌ی پاکستان نمی‌تواند شهروندانی با فرهنگ سوئدی درخود بپرورد. دیکتاتوری شاه، سرکوب ساواک، وابستگی کمونیستهای سنتی به روسها، اشتهای بیمارگونه آخوندها برای کسب و بلعیدن قدرت و ثروت، توطئه‌های کشورهای غربی در ایران، تلاش اردوگاه سوسیالیستی برای سرنگونی حکومت شاه، نفوذ مشاوران آمریکایی و اسرائیلی تا عمق استخوانهای ارتش ایران، بیسوادی و فقر فرهنگی مزمن مردم ایران، و فعال بودن دکانهای دین در مسجدها و حوزه‌های دینی ایران را در وضعیتی قرار داده بود که سازمانهایی نوین، پیشرو، مستقل و رزمنده را طلب می‌کرد. جنبش‌هایی از نوع مجاهدین خلق و فدائیان خلق در واقع پاسخی به آن نیاز بودند. اگر پاسخی دقیق و روشن و بسنده نبودند علتش واپسماندگی همه جانبه‌ی ایران زیر یوغ ۱۴۰۰ ساله‌ی دین و فرهنگ و سیاست بیگانگان بود و هست. اکنون برای پشت سرنهادن تمامیت جمهوری اسلامی، برای پشت سرنهادن دوالپای دین و بیماریهای فرهنگی برخاسته از آن، برای رسیدن به ایرانی آزاد در جهانی آزاد نیاز به نسل‌های تازه‌ای (آدمی نو) داریم که در راه است. برای پرورش چنین نسلی (که ناقل و حامل ویروس‌های فرهنگ دینی و استبدادی نباشد) باید نخست محیطی پاکیزه و بدون ویروس ایجاد کرد (عالمی دیگر). عالم و آدم هردو باید همزمان تغییر یابند. با آرزوی کوشش یکایک ما را در این راه و به امید رخنه‌ی روزافزون روشنایی در تاریکی.





www.nevisandegan.net