مانی
سیروس صادقی: بی‌مرگی در دریای آرام ذهن
تاريخ نگارش : ٣۰ مرداد ۱٣٨۹

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

سیروس صادقی

بی‌مرگی در دریای آرام ذهن

ترانه بی مرگی عنوان سروده ای است از مانی نویسنده ، وشاعر چیره‌دست آنچه در این سروده و سایر اشعار ایشان توجه من را بیش از پیش به خود جلب می کند قدرت بی‌نظیر مانی در استفاده از کلمات برای تصویرپردازی واژه‌هایی است که او در اشعارش بکار می‌برد. هنگام خواندن شعـر مانی تصاویری زنده با ذهن خواننده همروند می‌شوند و این از رموز تاثیرگذاری بیش ازبیش اشعار و نوشته های این شاعر توانا است.ترانه بی مرگی نیز از این قاعده مستثنی نیست . آنجا که می گوید>

برونم آرید از این کالبد بدلی
                        که‌ام به نیستی می برد.

اوج ظرافت بیان هنری شاعر است . به پندار من تمامی این سروده متاثر از این بند سروده بوده و بار معنایی خاصی را دنبال می کند که در نهایت به رازگشایی مفهمومی شعر می انجامد:

فرودم آرید
از پشت این سمند رمنده
که‌ام می برد:
از شکفتن به پژمردن
از جوانسالی به کهنسالی
از زهدان به گورخانه.
دیگرم هوای سفر نیست!

زمان و بازتاب پر سرعت گذر عمر و گردش روزها و لحظه‌ها در این قسمت نمایه‌ای است از تمنای درونی تمامی انسانها، نهاد پویا و خواهنده بقاء در وجود تمامیت بشر وجود دارد اما دریغ که این سمند تیز پا را گوشی شنوا نیست و آنگونه که شاعر می‌سراید با سرعتی سرسام آور ما را به پژمردن می برد و لاجرم در گوری محتوم مدفون می‌نماید . شاعر خواهان زندگی است. او خود و مردمانش را سزاور زیستی شایسته و بایسته می‌داند او به عبور پرسرعت زمان واقف است :آنجا که میگوید و نهیب می زند که:

پرده اگر که فرو افتد
رخساری دیگر از هستی را خواهی دید.

زمان به سرعت می گذرد، شاعر فریاد می زند و بیمناک است از اینکه در برابر دیدگان مردمانی چند پرده ها یی‌افکنده می‌بیند و نهیب می‌زند که مبادا زمان از دست برود و جوهر با ارزش آدمی خود را در هزار توی پر پیچ و خم خرافه ها آواره و سرگردان ببیند.او با زبانی تلخ می‌خواهد به ما بگوید که چشمها را باز کنیم و خوب نگاه کنیم. معلوم است که شاعر در زمینه؛ تجربیات شخصی خود نیز شاهد و شاید قربانی آدمهایی بوده که بر چهره‌هاشان ماسکهایی فریبنده داشته اند!

                                                       و دیدی!

تاکیدی هوشمندانه بر این پاره از شعر است. تاکیدی عالمانه و تاثیرگذار ، بی‌گمان در درون هر نوشته یا شعر یک نویسنده تکه هایی از زندگی او و حوادث شخصی و پیرامونی او حضور دارند و خواننده با هوش اگر کمی دقت کند می‌تواند زوایای پنهانی از آنها را شناسایی کند ، این وضعیت می تواند در فهم بیشتر و عمیقتر شعر به خواننده کمک کند تا آنجا که در این همروندی خواننده نیز پاره‌هایی از زندگی و بخش‌هایی از مکنونات قلبی خود را در درون واژه‌ها می‌یابد. این چنین است که باز شاعر می گوید:

گفته بودم
آواز دیرینه آدمی را
واژگانی دیگر و سزاوار هست
که با جوهری نوشته نمی آیند.

به گمان شما اینگونه نیست؟ ان واژه‌های نانوشته آدمی را می‌گویم که به تعبیر شاعر به روی کاغذ نمی‌روند .مکنونات عریان ذهن و دل تو و من و هر انسان دیگر آنجا که دیگر دل و دست فرمان نمی‌برند و تو در دریای آرام ذهن ( پرسشگرت ) غرق شده ای؛ آیا آوازی در درون خود نمی‌شنوی ؟ نجواهایی که نوشته ، گفته و شنیده نمی‌آیند؟

روی صحبت شاعر با من و شماست با انسان فراموش شده درون من و تو . مانی گاهی ما را با خود بر اسب خیال به پستوی زمان می‌برد و در گوش ما نجوا می کند اما بلند و بیمناک:

پرده تندباد بر درخت.
از این پرده برونم آرید
که میان جهان و من دوری می اندازد.

درخت وجود ماست که درگیر تندبادی از گذر زمان و حوادث است .آنجا که دیگر زمان نمی ایستد و تازیانه تند باد بر پیکر درخت مرده ، پیامی بویناک و دراماتیک گونه دارد. شاعر عاشق زندگی است. حضور پر رنگ و زنده‌ی نیلوفر ، نماد جاودانگی و حیات است .شاعر در این جا دریچه‌ای از امید و زندگی بر ما می‌گشاید . او با کلماتی کوتاه اما پر مغز به ما گوشزد می کند که هنوز فرصت برای زیستنی سزاوار هست.او از آدمیان می‌خواهد خود به غایت آدمی باشند وماسکهای فریبنده از صورت بر دارند و شرافت و منزلت انسانی خود را ارزان نفروشند!
او می گوید اگر بدرستی گوش فرا دهیم و براستی ببینیم

حتی سنگها نیز سخن می گویند!

مانی از رنجها و دردهای خود با ما می‌گوید اما هیچگاه ناله نکرده است. برای او دردها و رنجهایش مایه‌ای شده اند تا بذر دانش و آگاهی باشند برای مردمان کشور و سر زمینش . من بارها جای زخمها و دندانه‌های اره‌های بیشمار را بر پیکرش دیده ام!بدین جهت است که پاسش می دارم و خود را شاگردش می دانم.


سی ‌ا‌م مرداد ماه ۸۹.
ایران

<><><>
مانی

ترانه‌‌ی بی‌مرگی



فرودم آرید
از پشت ِاین سمند ِرمنده
که‌ام ‌‌‌‌می‌بَرَد:
از شکفتن به پژمردن
از جوانسالی به کهنسالی
از زهدان به گورخانه.
دیگرم هوای سفر نیست!
*
زبان ِپیش‌خزنده‌‌ی چاقو
آن سوی پوست سیب را ‌‌‌‌می‌لیسد
و تیغه‌‌ی رنج
فراسوی پوست تنم را.
برونم آرید از این کالبد بَدَلی
که‌ام به نیستی ‌‌‌‌می‌بَرَد.

گفته بودم:
پرده، اگر که فروافتد
رخساری دیگر از هستی را خواهی دید
زان ‌که
بر اشیاء
بر واژه‌ها
بر چهره‌ها
پوستواری فریبنده فتاده‌ست.
فروفتاد
و دیدی!

گفته بودم
آواز دیرینه‌ی آد‌‌‌‌می ‌را
واژگانی دیگر و سزاوار هست
که با جوهری نوشته نمی‌‌‌‌‌آیند.
بر سپیدی کاغذ گوش نهادی و
آواز را شنیدی!
*
پرده‌یِ تُندباد بر درخت.
از این پرده برونم آرید
که میان جهان و من دوری ‌‌می‌‌‌اندازد.

تنها، در گلوی نیلوفر
آوازی جاودانه زمزمه ‌‌‌‌می‌شود!
نیلوفر را ببوییم
و بر سینه‌ی ِخود گوش بخوابانیم
تا دریابیم
سنگ‌ها نیز آوازی دارند!

مرا فروچینید
از این درخت مرده‌ئی که بر آنم
که دلِ من هنوز ترانه‌ئی دارد!
ترانه‌ئی برای:
بی نا‌‌می‌
بی رنگی
بی مرگی!
که گلوی نیلوفر را بنفش ‌‌‌‌می‌کند!









www.nevisandegan.net