مانی
آواز مردگان، سرزمین مرا پوشانده است
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقا عسگری (مانی)
 
آواز مردگان، سرزمین مرا پوشانده است
 
شعر زیر را ۳۵ سال پیش سروده ام. نامش « معاصران من » بود. همانوقتها در صفحات ادبی روزنامه اطلاعات که به دست دکتر جواد مجابی اداره می شد نشر یافت.   بازخوانی این شعر نشان می دهد که گویا آش همان است و کاسه همان! بد نیست آنانی که تأکید دارند شعر اجتماعی یا سیاسی تاریخ مصرف دارد و یکبار مصرف است بپذیرند که سرودن در برابر خرافه، ستم و بی حسی اجتماعی، - به ویژه در کشورهائی همانند ایران که   مرتب خود را تکرار می کند – کاربردی بسیار درازمدت دارد.
 
 
از مه فراز آمدند، معاصران من
از درهء دود و درد
با چشمانی نانِگر
همچون دو پنجرهء بسته به چینی شکستهء جهان.
بی اسب آمدند
یی یراق و سلسله
از ظلمتی به ظلمت دیگر.
نرینه گاو زمان
پیشانیشان را شخم بطالت زده بود.
 
معاصران من
در سرزمین شکنجه و ضجه زاده شدند
و تاریکی بود و ستاره ئی نبود بر آسمانشان
با خشمی کور زاده شدند
پس آنگاه در خانهء تاریک
- در تاریکخانهء خویش-
به هم شمشیر بر نهادند با چهرهء نانمایان
و بر فراز اجساد یکدیگر به رقص مرگ در آمدند.
 
زیبائی از جهان کوچکشان رخت بر بسته بود
وقتی معاصران من به جستجویش بر آمدند
با دهان گشاده به جرعهء فریادی.
 
معمار کلمات
ایشان را بگونه ئی خطابه کرد
که در سرزمینی فراخ
حیرت انگیزترین رنجها را کشیدند
تا شگفت انگیزترین گندمها را بکارند
زان پس معاصران من
دشنه در رگهای یکدیگر راندند
بی آنکه چهره از چهره باز شناسند!
بر آنان تعابیری تاریک فرو فرستاده شد
بهنگامی که شاعران
از شفافترین واژگان
بر زمین باغی برنهاده بودند!
 
معاصران من در فاصلهء آبی و خاک
شکنجه شدند.
پس آنگاه در هول انگیزترین دره ها رقصیدند
با سپیدی مرگ بر اندامهاشان!
رگهایشان از سرود عشق تهی بود
پنداری از دروازهء نقره ئی مرگ
با ترانه ئی که بر لبانشان نبود
بدین جهان رانده شدند.
سوگ، جریان مهیب هستی شان بود
سوگی همیشه بر همیشگی ِ سوگ!
گوئی یکی از قلعهء زبرینی که نبود و نیست
به فروتر شدن و شکستن، فرمانشان گفت
پس ستم را سجده رفتند
و در آنسوی پوست خویش گم شدند.
با شنل وهم و خرافه
از پنجره های قصری جادوئی برون افکنده شدند.
 
بی اسب آمدند
بی یراق و سلسله
از ظلمتی به ظلمت دیگر.
دیگر معاصران
- همراهان ِ هم اندیش!-
- ستایندگان جهان زیبا
و زیبائی جهان، انسان-
دروازهء خِرَد بر معاصران، از این گونه گشودند:
 
- پردهء لبخند بر چهرهء فریب نمی پاید
از خون سبزه نمی روید
شادابی شما نه در پژمردگی ماست
ونه در سوگ ماست، آوازهایتان.
به زندگی در آویزید و به عشق
ای مرواریدهای به مرداب فرو شده!
این جهانی می بایدتان شد
چه از ستاره باشید یا از خاک
از خورشید یا از نسیم
حتی اگر از چشمه ئی برون تراویده باشید
به تاریکی مرگ خواهید پیوست
حیات تابلوی نقاشی نیست
حتی نقاشیها هم پیر می شوند!
با هر اندیشه ئی که سخن برانید
مرگتان در خواهد نوشت
پس مرگی سرخ بایدتان طلب آزادی را
از اسارت آسمان و زمین
و کفی از جویبار عشق نوشیدن."
 
معاصران من اما در غوغاشان ساکنند
در سکوتشان ضجه می کشند
و می تازند با اسبهای چوبیشان
بر کوره راه سنتهای مندرس
و اعتقادات یکجانبه
رو سوی مقصدی که نمی دانند کجاست
و چشمه ئی که طعم آبش را نمی شناسند.
 
دیگر معاصران
- رهپویگان
که پوست اسبهاشان پرده های گرگرفتهء آتش است
و چهره در هاله ئی
از آتشدان اندیشه چرخان دارند-
این سرود بدین جهان می افکنند:
 
- " چونان درخت و ستاره و شبنم
و حماسه هائی که در سپیده مشبک می شوند
فریادی باید شدن!"
 
معاصران من اما وقتی ستارهء سرخی می بینند
پلک می خوابانند
و دیدگانشان به رنگ هیچ خورشیدی نیست
از هیچ نسیمی رنگ شکفتگی نمی گیرند
و در اقیانوس هیچ فلسفه ئی
مروارید گمشده شان را نمی جویند
و نه در هیچ زخمی
زیبائی گمشده ئی را.
 
زشتی، رایج ترین سکه هاست
و آواز مردگان، سرزمین مرا پوشانده است
و خائنان با سرهای افراشته
از گورستان می گذرد!
 
دیگر معاصران
لگام بر می کشند اسب باد پای خِرد را
از سرزمین دانستن
و می سرایند:
 
- " لجن را با اطلسی و نیلوفر نمی توان پوشاند
شب را نمی توان سبز سرخ یا آبی دید
که شب همیشه سیاه است.
لعاب برشکستگی زیبا نیست
لبخند در سرزمین نفرت طبیعی نیست
و زهرابهء خیانت
در کورهء مهربانی گوارا نمی شود"
 
معاصران من
- بیگانگان با من
که شعرم خنجری است شکسته
در استخوان نادانیشان-
با پاهای برهنه بر ریگزار خرافه ضجه می کشند
بر شانه هایشان باران زنجیر است
و بر سینه هایشان
گنداب بویناک زخم.
در خویش ته می نشینند مردابوار!
 
اما، اما
شب از ستاره می شکند
نفرت از عشق.
عقل از پله های جهان بالا می آید
و بر سکوی سرخ خویش می نشیند.
معاصران من اما آری
درجاری ِ زمان
دیگر معاصران من خواهند شد.
 
۱۳۵۶- همدان
 





www.nevisandegan.net