مانی
اگر اجازه بفرمائید!
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
 
 
میرزاآقا عسگری (مانی)
اگر اجازه بفرمائید!
 
پیشکش به
  BR@yahoo.com
 
 
 
بد خوابی موجب شد آقای خیامی از رختخواب بیرون بیاید. به آشپزخانه ی کوچکش رفت. قهوه جوش را بارگذاشت و به اتاقی که اتاق نشیمن، خواب، کار و پذیرائی اش محسوب می شد بازگشت. با سری سنگین از کم خوابی نشست پشت میزکارش. کاغذها، کتابهای نیمه خوانده و مجله های فارسی و آلمانی را از روی میز کنار زد تا جائی برای نوشتن داشته باشد. آنگاه، دنباله ی فکرهایش را چنین به روی کاغذ آورد:
 
«... بله خانم   BR@yahoo.com    قضیه دقیقا از این قرار است که توضیح دادم. در پایان بازهم ازشما پوزش می خواهم که این وقت شب، یعنی درواقع ۳ بامداد- مزاحم شما می شوم. دوست ندارم خواب شما نیز به هم بریزد. ولی ناچارم . شما تمام شب و روز مرا پرکرده اید. حتی یک ساعت هم مرا تنها نمی گذارید.
اصلا مهم نیست که شما باور کنید شعر «اگر اجازه بفرمائید!» را برای شما نوشته ام. اصراری هم ندارم. حالا مثلا چه عیبی دارد که شما ۴۵ ساله هستید و من این شعر را برای ۲۲ سالگی شما نوشته ام؟ به گمان من شما در جوانی آنقدر زیبا و فریبنده و بی شک لوند بوده اید که شاعران آنزمان باید این شعر را در وصفتان می نوشتند. لابد درگیری آنها با مسائل سیاسی و ادبیات و شعر متعهد مانع شده آنها حقیقت زیبائی و زیبائی حقیقت را ببینند و درباره اش شعر بنویسند. حالا دیگر نه شما آن بانوی جوان و شنگولی هستید که شهرآشوب بود و نه من آن چریک جوانی هستم که اسلحه را بیشتر از شعر دوست می داشت. شاعران آن دوره هم یا مرده اند، یا دربرابر روزگار زانو زده اند، یا پیر شده اند، یا کشته شده اند. شاید هم مثل من از دیاری به دیاری   و از قاره ای به قاره ای سرگردان شده باشند.   دردناکتر از این همه آن شعرهائی است که باید برای شما می سرودند و نسرودند و آن شعرهای نسروده برای همیشه از دست رفته اند. به نظر من...»
 
***
  پیشخدمت رستوران، بشقاب خالی سالاد را از برابر خانم   BR@yahoo.com   برداشت و با ادب تمام به او گفت:«تا چند دقیقه دیگر غذاتان آماده می شود. سالاد مورد پسندتان بود؟» خانم BR@yahoo.com   نگاه نامشخصی به بقیه ی مشتریان رستوران انداخت که در آفتاب گرم نیمروز بهاری، روی تراس بزرگ سرگرم خوردن، نوشیدن و گفتگو بودند. سپس با لبخندی ساختگی به پیشخدمت جواب داد: «عالی بود. متشکرم!»
  فرصتی بود تا نامه ی تازه ی آقای خیامی را که به هنگام خروج از منزل از صندوق پستی اش برداشته بود بگشاید. با شتاب نامه را خواند. روشن نبود در ذهن او چه گذشت که ناگهان قلم و کاغذی از کیف آویخته اش به دسته ی صندلی بیرون آورد و شروع به نوشتن کرد:
 
  «... با این همه نمی خواستم وسط خوردن سالاد و ناهار اوقات شما را بگیرم. تا غذایتان آماده شود به چند نکته ای که می نویسم توجه بفرمائید.
  راستش شعر شما برای من مشکلات فراوانی به وجود آورده است. مهمترین ترین آنها همین حالت تردیدی است که به وجود خودم پیدا کرده ام. این منم؟ یا آن دختر شنگول و به قول شما لوند؟ شاید ما هردو یکی هستیم. شاید هم هردوی ما بخشی از خیالات شاعرانه ی شما هستیم. حتی کم مانده بود پاسپورتم را به اداره ی پلیس ببرم و بپرسم این پاسپورت و منی که آن را در دست دارم حقیقت داریم یا جزء خوابهای شما هستیم؟! امروز صبح هم دوباره جلوی آینه ی قدنمای اتاق خوابم ایستادم بل که آن خانم ۲۲ ساله ای را که شما فکر می کنید یک روز من بوده ام ببینم. اما اگر شما او را دیدید منهم دیدم! کمترین شباهتی بین من و آنچه شما در شعرتان از او تصویر کرده اید وجود ندارد. یا من عکس برگردان و دفرمه شده ی او هستم، یا شما او را در من کشته اید!   قطع نظر از...»
 
***
دو روز بود که آقای خیامی به علت سرماخوردگی شدید در خانه بستری بود. ظرفها ی نشسته به یادش می آوردند که در هفته   گذشته چه غذاهائی خورده است. اتاق درهم ریخته بود و غبار روی کتابها و مژه های آقای خیامی نشسته بود. ساعت ۱۱ صبح بود که تمام قوایش را گردآورد تا برخیزد، بخوری بدهد، آنتی بیوتیک و دو آسپرین را بالا بیندازد و خود را کشان کشان به میز تحریر تق و لقش برساند. از وقتی که جدا از زنش زندگی می کرد حتی یکبار هم گرد و غبار کتابهای کهنه اش را نگرفته بود.   با آرنج بر میزتحریر تکیه داد و سر سنگین اش را گذاشت   کف دست چپش. در همانحال دنباله ی فکرهایش را خطاب به خانم BR@yahoo.com   نوشت:
 
  «... بله! ۳۳ بار! ۳۳ بار نامه تان را خواندم مبادا چیزی از روح شما در پشت کلمات آن از چشمم پنهان بماند. می دانم که سرماخوردگی، شما را از دل و دماغ انداخته است، با این همه بد نیست به نکاتی که برایتان قلمی می کنم توجه بفرمائید.
حقیقت این که برخودم هم ناروشن است که چرا و چگونه در ۵۵ سالگی، شعری برای ۲۲ سالگی شما نوشته ام! شاید بهتر می بود اصل قضیه را کتمان می کردم و شعر را به شما - منظورم شمائی که فعلا ۴۵ سال دارید- پیشکش می کردم و تمام! شما دراین سن و سال همچون درختی هستید که به میوه نشسته، ریشه هایش را در زمین استوار کرده، آبدیده و پرتجربه شده، وجاهت و وقارش مثل سنفونی های هایدن باشکوه و عمیق است و دهها حسن و ملاحت دیگردارد. آیا اینها کافی نبود تا من به امروز شما دل بسپارم که هم داناتر هستید و هم مانند اقیانوس رازآمیزتر؟ اما راستش من هیچ وقت نخواسته ام کسی را فریب بدهم چه برسد به شما. الان هم با صراحت و صداقت تمام اعتراف می کنم که شاعر آن شعر من نیستم! آن شعر را شاعر ۲۵ ساله ای سروده که ۳۰ سال پیش مانند شهابی سوزان در چشم همگان درخشید و بعدش ناپدید شد. آن شاعر روزی روزگاری در من زندگی می کرد. حالا در دوران میانسالی است که دارم کم کم می فهمم او شعرهای بسیاری را که در جائی منتشر نکرده بود در پستوها و پسله های ضمیر ناخودآگاه من بایگانی کرده تا هنگام بروزشان برسد. درواقع او مرا دست ابزار خودش کرده تا شعرهای بی پروا و اروتیکی اش را در زمانی مناسب به شما عرضه کند. این، یک گناه نابخشودنی است! او آینده ی خودش را دستاویزی برای تصویر گذشته ی شما کرده است. من این تأخیر یا ناهمزمانی ها را نمی فهمم! نمی دانم چرا او همانموقع شعرش را برای شما که گویا در اتاقش بوده و سرگرم نوشیدن و معاشقه با او بوده اید   نخواند است؟! این تأخیر زمانی قابل فهم نیست. یک بار دیگر شعر را مرور کنید تا به حرفهایم برسید! »
 
اگر اجازه بفرمائید!
ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﻛﻨﺎﺭ ﻣﻰﺯﻧﻢ ﻛﻪ ﺑﻴﺎﻳید!
ﻏﺮﻭﺏ ﺭﺍ که ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻰﺩﺍﺭید،
روی ﺯﻣﻴﻦ پهن کرده ام!
نسیم را از میان برگها بر داشته ،
در شعری نهاده ام تا بر شما بوزد!
خواهید دید
ماه را هم روی علف ها خواهم پاشید.
 
ﺗﺎ ﺭوﻳﺎ   رها شود ،
ﭘﻠﻚﻫﺎیم ﺭﺍ گشوده ام.
خوش آمدید خانم!
چه ﺷﻌﺮمحشری ﺷﺪﻩﺍید!
مووزن و مه آلود و خوشتراش!
همین جا روی این لحظه لم دهید
تا لیوان ها را پر از خیال کنم و بیاورم.
ﺑﻪ ﻣﻮﺗﺴﺎﺭﺕ ﺑفرمائید ﭼﻴﺰﻯ ﺑﻨﻮﺍﺯﺩ
تا من هم از قلبم خواهش کنم
  کمی   آرامتر شما را صدا کند!
خل شده! ببخشید!
بله، بله
حق باشماست:
خواننده ی رپ شده!
 
بلوزتان را روی این باریکه ی نور بیاویزید
بعدا خودم بوی تن شما را تا می کنم
  و در واژه هایم می گذارم.
ببخشید فضولی می کنم،
این اثر انگشتان سپیده دم نیست روی شانه های شما؟!
چشمانتان از خواب بچه ها هم مهربان تر است.
بله بله، باید می گفتم : «عمیق تر»!
گیلاستان را بدهید دوباره پر از قرمزی خیال کنم.
راستش ، من شاعر نیستم،
غبار اسطوره ام
که زیر نور ماه مثل یک شبنم متلاشی به نظر می آیم.
با این همه از خدا پنهان نیست، از شما چه پنهان
  این قطعه را برای شما نوشته ام:
 
« چلچله روی شانه ام
با نت های وحشی آشیان   بافته
تا شعرهای مرا برای شما بخواند
این چلچله شما را خیلی دوست دارد
یعنی،
چگونه بگویم،
حنجره اش را با شما داناتر کرده است.
به من فخر می فروشد
یعنی که، شاعرتر از من است!
لطفا وقعی بهش نگذارید، دیوانه است!»
 
حق با شماست!
«این بیچاره رقیب من نیست، نیمه ی عیان من است!
بیان من، آنِ من است.»
اصلا هرچه شما بفرمائیدِ من است!
 
مرسی!
اما شما صدبار هم که دانه های عرقم را خشک کنید،
دوباره جانم چکه چکه بر پیشانی ام می لغزد.
یک عادت نیاکانی ست!
پیراهنتان را همان جا روی گذشته ی من بیندازید.
بله، درست همان جا، روی آن شرم منحوس!
سینه بندتان را؟
بدهید بگذارم داخل این لغت، همین لغت «حذف»!
 
«مرا میان دو پستانش سربه نیست خواهد کرد!»
 
بله؟!
خیر خیر! داشتم یک آیه ی کهن را زمزمه می کردم.
نشنیده بگیرید!
قبول! ساعتم را پرت می کنم آنسوی سکوت
و از زمان می خزم بیرون!
 
چقدر قشنگ گفتید: « بیرون خزیدن از زمان! »
« بیرون زمان که بنشینیم، نه پیر می شویم، نه غبار »
اجازه بدهید جمله ی شما را
  در این کتاب آسمانی یادداشت کنم.
من هم اولین بار که دیوانه شدم، روی هوا نوشتم :
«شاد زی با سیاه چشمان، شاد!»
نه، از رودکی نیست، خودم نوشته ام!
شعر رودکی اینطور شروع می شد:
«معاشقه زمان را پیر می کند!»
 
نوش!
ماه، خود را برمکالمه می ساید.
پوست نمی داند فلسفه از کدام لحظه می پرد
لبها   شعری داغ را ورز می دهند.
هوا از فاصله سربرداشته،
سربه هوا شده.
 
حالااگر اجازه بفرمائید
شب را روی خود بکشیم
  نت هامان را به هم ببافیم
و روی علف ها با ماه یکی شویم!
 
  به چشم!
از اینجا به بعدش را در ملافه ی مه می پیچم!
 
 
***
  «... می بینید آقای خیامی! شما شعری را به من پیشکش کرده اید که خطاب به دختری سربه هواست. زنی که در آنسوی   ۲۳ سالگی من برای همیشه جا مانده است! شاید او همان وقتها مرده باشد. شاید در هوا پراکنده شده یا مثلا در مه یا چه می دانم در زمان ناپدید شده باشد. او و من تنها یک چیز مشترک داریم و آن نام ما است! او تکه ای از گذشته هاست و این دردآور است که شما هنوز دارید در گذشته زندگی می کنید! ای کاش به داخل زمان برمی گشتید و در همین ۵۵ سالگی تان شعری برای این ۴۵ ساله ای که به «اقیانوس رازآمیز» تشبیه اش کرده اید می نوشتید. به شما شب بخیر می گویم! خوش بخوابید!»
***
نامه ی خانم BR@yahoo.com   زمانی به دست آقای خیامی رسید که او تازه از خوابی طولانی برخاسته و داشت به جای صبحانه ناهارش را صرف می کرد.   از این که خانم   BR@yahoo.com     شب را از روز تشخیص نمی دهد خنده اش گرفت و زیر لب گفت : « به همین دلایل است که دیگر برایت شعر نمی نویسم!» درست یک هفته از تاریخ ارسال نامه گذشته بود و در این مدت هردو یک هفته پیرتر شده بودند و با یک هفته پیش خود تفاوتهای اساسی داشتند. با این همه، آن کشش پنهان و رازآلودی که آن دو را به هم می پیوست به قوت خودش باقی بود. همان کشش، آقای خیامی را که تازه از خوردن غذا فراغت یافته بود واداشت تا ادامه ی فکرهایش را برای خانم BR@yahoo.com   مکتوب کند:
 
  «... بعید است که او می توانست شعری با این منظرها و تصویرها و واژه ها بنویسد. او جوانتر و ناپخته تر از این حرفها بود که شعری همچون یک منبت کاری تمام عیار بسراید. البته شاید قوت احساسات و شور زندگی در او بیشتر از من بوده باشد، اما بی شک قدرت کلامی مرا نداشته است! نتیجه؟! بله! او زبان و تجربه ی مرا به عاریت گرفته تا بتواند نیازهای منجمد معنوی اش را در شعری برای شما ذوب کند. شاید هم قضیه کاملا برعکس باشد. یعنی این منم که قوتهای روحی و عواطف نیرومند و جوان او را به عاریت گرفته ام تا به زمانهای از دست رفته بازگردم و شما را در قالب آن آتشپاره ی ۲۲ ساله مخاطب قرار دهم! شاید هم حق با شما باشد و این ۲۵ سالگی من است که مثل گنجشکی بهاری به ۲۲ سالگی شما نوک می ساید!...»
***
«... اشکال شما در ذهنیت مونتاژگر شماست آقای خیامی! گویا ذهن شما عادت دارد همه چیز را از همه جا و همه ی زمانها بگیرد و با هم قاطی کند و معجونی درک ناشدنی بنام شعر بسازد! شما می دانید که من هیچ وقت خیال ننوشیده ام. با این وصف، در آن شعر بارها قرمزی خیال به خورد من داده اید! به نظر من شما قربانی خیالاتتان هستید. شما دشمن آشتی ناپذیر واقعیت هستید. شما بیرون از زمان و شاید هم زیر ارابه ی زمان مانده اید! به این باران تندی که به پنجره می کوبد نگاه کنید! این باران از شما واقعی تر است، حرفش هم از حرف و شعر شما روشنتر است! اینطور نیست؟!...»
***
  «... خواهش می کنم خانم   BR@yahoo.com   خواهش می کنم آهسته تر بروید تا با هم برویم هرچند که من ۱۰ سال از شما بزرگتر هستم و از نظر زمانی دهسال از شما جلوتر هستم و عملا نمی توانیم با هم و در یک زمان راه برویم! شما به اسم خودتان نگاه کنید: BR@yahoo.com   نام هرچیزی خود آن چیز است. اگر شما نتوانید چیزی را بنامید، آن چیز وجود ندارد. نام شما در شبکه ی جهانی نامها فقط و فقط نمود و نشانه ی شما، خود شماست. نام شما آمیخته ای است از اجزاء، حروف، علائم کامپیوتری، نقطه و علائم اختصاری . هریک از این اجزاء را که از نام شما کم کنیم، نام شما بی محتوا و بی پشتوانه خواهد شد. آنوقت شما دیگر فاقد نام خواهید بود و نخواهید بود! هر شعر هم مانند اسمی است که بر یک پدیده ی مادی یا معنوی می گذاریم. از این زاویه است که می گویم شعر «اگر اجازه بفرمائید!» نام شبی از ۲۲ سالگی شماست. نمی شود آن را بر شمای امروزی اطلاق کرد. همین ، سبب شد تا من حقیقت امر را برشما آشکار کنم. ...»
***
تازه ترین نامه آقای خیامی زمانی به دست خانم BR@yahoo.com   رسید که اسم جهانی او از   BR@yahoo.com    به   RB@Hotmail.com تغییر یافته بود!   مخاطب اصلی درجائی ناشناخته در نیستی گم شده بود.   مانند سایه که وقتی هست می بینیمش و حتی رنگ و خنکی اش را حس می کنیم و وقتی ناپدید می شود نمی دانیم در کجای جهان بایگانی یا نیست می شود. از آنجائی که نام خانم BR@yahoo.com   چون سایه ناپدید شده بود، این فکر به ذهن آقای خیامی رسید که شاید شعرش را برای مخاطب ثانی یا برای سایه ها نوشته است.
***
ساعت ۱۰ شب بود که پرستار جوان در خانه ی سالمندان، به بخش ۹۰ ساله ها رفت تا ساکنین آن بخش را بخواباند. تلویزیون اتاق خانم RB@Hotmail.com   و آقای خیامی را خاموش کرد. آن دو از رئیس آسایشگاه خواهش کرده بودند که در روزهای کسالت بار پایان عمر در یک اتاق اسکان داده شوند. پرستار داروهای خواب آور را به آنها خوراند و مثل هر شب که چند نامه از مکاتبات پرشماری را که آن دو در عمر دراز خود با هم رد و بدل کرده بودند برایشان   می خواند، چند نامه ی بالا را برایشان بازخوانی کرد وقتی که آنها به خواب رفتند، به دفتر کارش برگشت تا قهوه ای بنوشد و استراحتی بکند. روی صندلی ولو شد. به اندام زیبایش کش و قوسی داد. پس از سرکشیدن چند جرعه قهوه ی تلخ، نامه ای را که همانروز برایش رسیده بود گشود :«عزیزم! ۲۲ سالگی ات را تبریک می گویم. شعر «اگر اجازه بدهید!» را که امروز در مجله ای چاپ شده بود زبان حال خودم یافتم. آن را به عنوان هدیه ای کوچک از من بپذیر! من هم فردا ۲۵ سالم می شود!» نامه سه روز در راه بود.
  در واقع سه روز از روز تولد پرستار جوان گذشته   و او وارد ۲۳ سالگی شده بود. با این همه، شعر را هدیه ای دانست از دوستش به زنی ۲۲ ساله که دقیقا ساعت ۱۲ شب در سه روز پیش در او زندگی می کرده و همانروز به سایه ها پیوسته بود. زیر لب گفت : «شعری برای سایه ها!»
  تمامی سالمندان در آن آسایشگاه کهن به خواب رفته بودند. ورقه ای که شعر برآن نوشته شده بود همچنان زیر نور چراغ بیدار مانده بود.
 
۲۲ . ۰۶ . ۲۰۰۱
داستان بالا نخستین بار در سال ۲۰۰۱ در مجله سیمرغ در آمریکا منتشر شد.
 
***
داستان دیگر
 
در سفارت
اگر اجازه بفرمائید!
 
 
 





www.nevisandegan.net