مانی
یک خواب، یک رابطه، یک شعر
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقا عسگری (مانی)
 
یک خواب، یک رابطه، یک شعر
 
 
        سال   ۱۹۹۸ درمسابقه ای ادبی به زبان آلمانی (رشته ی داستان نویسی برای کودکان) شرکت کردم. این مسابقه که توسط اتحادیه نویسندگان آلمان، وزارت فرهنگ ایالت نوردراین وست فالن، و موزه شهر بن برگزار شده بود با استقبال بزرگی روبرو شد. بیش از هزار داستان از سوی نویسندگان آلمانی یا آلمانی زبان به دست هیئت ژوری رسیده بود. آنها پس از چندین ماه کار فشرده، ۱۰ داستان را به عنوان بهترین هائی که می توانند برای احراز جایگاه نخست تا سوم شرکت کنند برگزیدند. داستان   «آژیر قرمز» از من که چند سال پیشتر آن را نوشته و به آلمانی ترجمه کرده بودم (و تا کنون منتشر نشده. نه به فارسی و نه به آلمانی) جزو این ده داستان بود.
       برای شرکت در بخش پایانی مسابقه دعوت شده بودم تا هم بخشی از آن را در آنجا بخوانم و هم اگر برنده شدم، در مراسم حضور داشته باشم. وزیر فرهنگ، خبرنگاران، هیئت ژوری و بسیاری از سرشناسان ادبی و فرهنگی هم به آن جلسه دعوت شده بودند.
      روز پیش از برنامه به شهر کلن رفتم تا سر راه به بن، شبی را در کنار دوستم داریوش مرزبان بسر برم و فردایش به بن برویم.پائیز بود. و برگهای خزانی زمین را پوشیده بود. تا دیروقت شب نشستیم به گفتن و شنیدن . آنگاه هرکس به بسترش رفت تا بخوابد. من بسیار راحت به خواب می روم و معمولا خواب راحتی هم دارم. سر بر بالش نهادم و...
      یکی از زنان شاعر ایرانی مقیم اروپا به خوابم آمد. او را یکبار به کوتاهی در یکی از جلسات ادبی دیده بودم. شعرهای مرا دوست داشت و خود نیز شعرهای دلنشینی می سرود (ومی سراید).
 
      خواب دیدم اشباحی ناشناس در تاریکی به من نزدیک شدند و پیکرم را همچون پوستی که از ماری بردارند، از روی جانم کشیدند و بردند. آنچه از من باقی ماند خود من بودم که به قوئی بسیار بلند قامت و بی اندازه زیبا تبدیل شدم. چیزی مانند سیمرغی که در شاهنامه فردوسی تصویر شده است. ابتدا بر فراز جنگلهای خزان زده   ودرختان عریان پر کشیدم، آنگاه در خیزی بلند به کهکشانی بی انتها رسیدم و در فواصل کرات و سیاراتِ محو و آشکار به رقصی شگفت درآمدم. با هر کش و قوسی، از یکسو به سوی دیگر آن جهان دل انگیز می پریدم. یک سنفونی شگفت و بسیار دلنشین مرا با فراز و فرودهایش بالا و پائین می برد. احساسم این بود که این قو، خود بُرشی از کهکشانی است که بهنگام کودکی می دیدم. (آنگاه که شبهای تابستان بر پشت بام می خوابیدم و ساعتها غریق آن می شدم).
      بالهایم کمانی شکل بودند و انتهای هر کمان،   قوسی خوش نقش به رنگ رنگین کمان در آسمان می انداخت. در یکی از این شیرجه های بلند کیهانی، از پهلوی سمت راستم یک قوی ماده به آرامی و در کشاکشی نرم و آرام بیرون آمد. این قو، در خواب، زوج من جلوه می نمود. ما هردو همچون دو بالرین که یک سینفونی را برقصند به پروازهای بلند کهکشانی ادامه دادیم. به زمزمه ای نامفهوم با هم سخن می گفتیم اما صدای یکدیگر را نمی شنیدیم. کلماتمان وزن و جسم و حرکت نداشت. نیازی ملایم و دلنشین وجودم را پرکرده بود. این قو را می شناختم. یکبار او را در یکی از جلسات ادبی در اروپا دیده بودم. حالا عاشقانه، برآمدگیهای تنش را در انحناهای تنم جای می داد. موج بالهایش را با موج بالهایم هماهنگ می کرد. پیچ و خم اندامش را با خم و پیچ اندامم مماس می کرد. همچون دو نیمه ی ین و یانگ به صورت کره ای تاریک - روشن در فضاهای گنگ و نیمه تاریک کیهان می رفتیم و بازمی گشتیم. به هم می پیچیدم و آنگاه موازی می شدیم. لذتی خوشایند و اینجهانی، وجودم را درمی نوردید. آیا این لذت، برآمده از یک حالت اثیری و فراپیکری بود یا برآمده از گرایشهای جان و جسم؟ چه رقص مواج و جان پروری! در همین زمان، اشباح بازگشتند، تنم را به جانم پوشاندند. دیگر، قو نبودم...
       به ناگهان از خواب جستم، نیمه های شب بود. بسیار غمگین شدم از این که ناخواسته بیدار شده ام. چشمهایم را بستم. هنوز می توانستیم طرحی کمرنگ از آن خواب را در ذهنم بازسازی کنم. آرزو کردم ای کاش در چنین لحظه ای آن بانوی شاعر در کنارم بود. بیداری نادلبخواه نگذاشت دوباره به خواب فروروم تا آن قوی دل انگیز و آن جفت اثیری را درآغوش بگیرم.
       قلم و کاغذ در کیف بالای سرم بود.برداشتم و شعر « منظری از معاشقه » را نوشتم و خوابیدم.
       در خودآگاه من هرگز فکر و حسی سوای آنچه به دنیای عادی روابط میان همکاران مربوط می شود به آن بانوی شاعر وجود نداشت. اما، سفرهای ذهن ناخودآگاه، بی پاسپورت و روادید و مجوز ما صورت می گیرند!
و اما آن شعر :
 
ﻣﻨﻈﺮﻯﺍﺯﻣﻌﺎﺷﻘﻪ
 
  ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ
  ﻓﻠﺴﻔﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺑﺮﮒﻫﺎﻯ ﺧﺰﺍﻧﻰ ﺷﺴﺘﻴﻢ!
  ﺑﺮﻫﻨﮔﻰ، ﻭﺍﭘﺴﻴﻦ ﺷﺎﻋﺮﻯ ﺍﺳﺖ
   ﻛﻪ ﺭﻭﻯ ﺩﺭﺧﺘﺎﻥ، ﻗﺼﻴﺪﻩ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪ.
 
  بُرﺷﻰ ﺍﺯ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ
   ﭼﺮﺥ ﺯﻧﺎﻥ
   ﺩﺭ ﺁﺳﻤﺎﻥﺍﻡ ﻣﻰﺭﻗﺼﻴﺪ.
  ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﻧﺎﮔﻔﺘﻪ،
   ﻟﺐ ﻭ ﺩﻫﺎﻥﺍﻡ ﺭﺍ ﻧﻮﺭﺍﻧﻰ ﻣﻰﻛﺮﺩﻧﺪ.
 
  ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ
  ﻭﺍﮊﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﻣﻌﺎﻧﻰ ﺷﺴﺘﻴﻢ.
  ﺫﺍﺕ،
  ﻭﺍﭘﺴﻴﻦ ﻓﺮﺯﺍﻧﻪﺍﻯﺳﺖ
    ﺭﻭﻯ ﺑﺮﮒﻫﺎﻯ ﺧﺰﺍﻧﻰ، ﻛﻪ ﺑﺎﺯﻯ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
 
  ﺑﺎﺯﻯ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ!
  ﺳﺎﻳﻪﻫﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ!
  ﻛﺎﻟﺒﺪﻡ ﺭﺍ ﭼﻮﻥ ﭘﻴﺮﺍﻫﻨﻰ ﻛﻬﻨﻪ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
 
  قُوﻯِ ﺳﭙﻴﺪﻯ ﻛﻪ ﻣﺎﻧﺪ،
  ﭼﻮﻥ ﻭﺯﺷﻰ ﺍﺯ ﺣﻴﺎﺕ،
  ﭼﺮﺥﺯﻧﺎﻥ
   ﺩﺭ ﺳﻨﻔﻮﻧﻰ، ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
  ﭼﻪ ﺧﻮﺏ ﺷﺪ
  ﺟﺴﻢ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺟﻮﺍﻧﻰ ﺷﺴﺘﻴﻢ
  ﻋﺮﻳﺎﻧﻰ
   ﻭﺍﭘﺴﻴﻦ ﺍﺧﺘﺮﻯ ﺳﺖ
     ﻛﻪ ﺭﻭﺷﻨﻤﺎﻥ ﻣﻰﻛﻨﺪ.
 
  ﺩﺭﺧﻮﺍﺏْ ﺭﻭﺷﻨﺎ،
   ﺍﺯ ﻧﺎﻡ ﻭ ﺍﻧﺪﺍمم،
     ﺑﻴﺮﻭﻥ ﭘﺮﻳﺪﻯ،
  ﭼﺮﺧﻰ ﺯﺩﻯ ﻭ ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﺩﺍﻳﺮﻩﻯ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﺘﻰ،
  ﻣﻨﻈﺮﻯ ﺍﺯ ﻣﻌﺎﺷﻘﻪ
  ﺳﻴﻤﺎﻯ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦ ﻛﺮﺩ.
 
  ﺩﺭ ﻧﻬﺎﺩِ ﻫﻮﺍ،
  ﻣﻮﺝ ﻣﻰﺯﻧﺪ
   بُرﺍﺩﻩﻯ رویا،
  ﺯﻳﺮﺍ
  ﺗﻨﻔﺲِ ﻗﻮﻫﺎ
   ﺗﺤﺮﻳﺮﻯ ﺍﺯ ﺣﺮﻭﻑِ ﮔﻤﺸﺪﻩﺍﺳﺖ.
 
  ﺑﺎﺯﻯ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺪ.
  ﺳﺎﻳﻪﻫﺎ،
  ﻣﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ ﺳﻨﻔﻮﻧﻰ، ﺷﻜﺎﺭ ﻛﺮﺩﻧﺪ
  ﺁﻥ ﮔﺎﻩ،
  ﻣﻌﺎﻧﻰ، ﺑﻪ ﻛﻠﻤﺎﺕ ﻭﺯﻳﺪﻧﺪ ﻭ
   ﻓﻚﻫﺎﻯ ﺟﻬﺎﻥ، ﭼﻔﺖ ﺷﺪ.
  ﺫﺍﺕ ﺑﻪ ﺍﺷﻴﺎء ﺧﺰﻳﺪ ﻭ
   ﺷﻜﻞﻫﺎ، ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪ.
  ﻣﺎ ﻧﻴﺰ، ﺍﻧﺪﺍﻡ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﻮﺩ ﭘﻮﺷﻴﺪﻳﻢ ﻭ
    ﺑﻪ ﻣﺘﻦِ ﺧﺰﺍﻥ ﺑﺮﮔﺸﺘﻴﻢ.
 
  ﺍمّا ﻋﺰﻳﺰﻡ!
  ﻛﻴﺴﺖ ﻛﻪ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ، ﻭﻳﺮﺍﻥ ﻧﺸﻮﺩ؟
  ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺻﺒﺎﺣﻰ،
  ﻳﺎ ﻧﻔﺴﻰ ﭼﻨﺪ،
   ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﻳﻦ کُرﻩ ﻣﺎﻧﺪﻯ،
  ﻣﺮﺍ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺳﻨﻔﻮﻧﻰ ﺩﻓﻦ ﻛﻦ!
  شعر «منظری از معاشقه» برگرفته از کتاب «سپیده ی پارسی». سال ۲۰۰۰. آلمان. انتشارات هومن
 
 





www.nevisandegan.net