مانی
داریوش مرزبان:چرخش واقعیت و خیال در شعر« فانتزی»
تاريخ نگارش : ٣۰ آبان ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
 
 
داریوش مرزبان
 
چرخش واقعیت و خیال
در شعر«فانتزی»
 
 
با بازخوانیِ سه بندِ آغازین شعرِ « فانتزی»* سروده ی مانی   می کوشم به فضا و درونمایه یِ متفاوتِ آن راهی بگشایم. این شعر، گشت و واگشتی است بینِ واقعیت و خیال، و با بندی آغاز می شود که نُرم هایِ معمولِ ادبی در اروتیسم، کامجویی یا کام گرایی در شعر را پشتِ سر می گذارد. «معاشقه» درشعر «فانتزی» مملو از تخییلات ناگفته آدمی است، با فرم و تصاویری بدیع:
 
کم مانده بود بمیرم!
وقتی صدایِ تو ، در واژه هایِ من پیچید
و دست به هر چه گشودم ، تو بود
وقتی زن ام در آغوشم
                 مرا با صدایِ تو نامید !
می موجیدی ؛ و او بستر را زیبا می کرد .
تو رگ تپشِ تن ام بودی
دهان ات ، دهانِ شعرِ مرا می مکید
زن ام داغ بود !
 
شاید در زمان هماغوشی، سفر خیال به زمانها، مکانها، و افرادی دیگر، نزد همه ی انسانها وجود دارد امّا کمتر کسی آن را بیان می کند یا در اثری هنری بازتاب می دهد. مانی در شعر «فانتزی» از این «سفر» سخن می گوید. یعنی، کشف پنهانترین خیالها و نشان دادن آنها در شعر. کاری که از رویِ تفنن نبوده است. انگیزه هایِ آن را باید در نیازِهای بیان ناشده ی انسانها، و بازتابهای ناخودآگاه در عرصه ی ادبیات و هنر جستجو کرد ، شاعر در این شعر با پرداخت به عشق «ممنوعه» ( از نظرِ عرف و مذهب و هنجارِ خانواده ) از آرزوهایِ ناگفته ی آدمی می گوید. سوژه یِ این شعر نه تنها در ادبیاتِ فارسی بلکه تا آنجا که نگارنده آگاه است در شعر و ادبیاتِ آلمانی و انگلیسی نیز بی سابقه است.
پس از آن که شاعر صدایِ معشوق را در خیال می شنود هر چیزی را در هیأت او می بیند. در بستر دیگر نه صدایِ همسر که صدایِ او را می شنود. گویی از حرکتِ موجوارِ اوست که همسر و بستر زیبا می شوند. شاعر معشوق را در قلب و در ضربان همسر، و در جانِ خود احساس می کند. دلداده یِ او با شعر عشقبازی می کند و با دهان اش دهانِ شعر را می مکد. «دهانِ شعر» استعاره ای از دهانِ شاعر است. اما آن که از بوسه یِ شاعر داغ می شود همسرِ شاعر و نه معشوقه یِ خیالیِ اوست! در این بند " می موجیدی" و " رگ تپش" و "دهانِ شعر" از نو آوری هایِ شاعرند.
 
چراغ را روشن کردم
دیدم هوایِ برهنه را لوند کرده ای
کنارم لمیده ای و   زن ام را در اندام ات نهاده ای
دهان ات از زمزمه هایِ او و نامِ من پُر بود
به هوا دست کشیدم
پستان هایِ انگیخته یِ تو از ولگردیِ زبان ام لطیف بود.
به آینه دست سائیدم، سائیدی، سائید
جایِ دست ها بر اندام ات ماند
کم مانده بود سنگ شوم!
پلکِ چراغ را بستم
 
شاعر در نورِ چراغ ، دلداده را هوسناک و دلربا می بیند. در این بند با تصویرهایِ " دیدم هوایِ برهنه را لوند کرده ای "   و " به هوا دست کشیدم/ پستان هایِ انگیخته ی تو ..." می توان پی برد که معشوق نه در جهانِ واقع که در رویایِ سراینده است. " زن ام را در اندام ات نهاده ای" گویایِ "تبدیل" معشوق به همسر است. دلداده با صدایِ همسر با او سخن می گوید و او را می نامد. در واقع، وحدانیت جهان است که در این شعر به صورت وحدانیت سه انسان بازتاب یافته. آیا پیوند با یک انسان، عین پیوند با همه ی انسانها (انسان به معنای عام ومطلق کلمه) نیست؟ شاعر، به این پرسش پاسخ مثبت می دهد. می توان با دوست داشتن یک انسان، همه ی آدمیان را دوست داشت. می توان با یکی شدن با یک نفر، به یگانگی با انسان عام رسید و...
 
چند نکته در باره ی فرم و کلام این شعر:
 
واژه هایِ «انگیخته» ،   «ولگردی» و «لطیف» در کاربردِ لغت نامه ای موردِ استفاده قرار نگرفته اند. «انگیخته» درمعنایِ : سفت، «ولگردی»: چرخش و «لطیف» به معنای نمناک بکار گرفته شده است. «پستان هایِ انگیخته ات» «بجایِ پستان هایِ انگیخته یِ تو»، این بند را آهنگین تر می کرد.
" به آینه دست سائیدم، سائیدی، سائید/ جایِ دست ها بر اندام ات ماند" معشوق چون آینه ای است ظریف ، شکننده و حساس که از لمسِ هر دستی کدر می شود. " پلکِ چراغ را بستم" به معنایِ خاموش کردن چراغ است چراغی که به آن هویتی انسانی داده شده و نمی بایست آن ها را در بستر برهنه بنگرد!
 
شب از حضورِ تو غریقِ عرق بود
ران های ات ، دو جمله یِ ناتمام.
جمله ها را به هم آوردم
چون آب رویِ تو جاری شدم
خیس شدی.
در دهان کمرگاه ات رود شدم.
به هر کجایِ زن ام دست کشیدم ، هر کجایِ تو بود!
 
" شب" استعاره ای از شاعر در تاریکی است. " چون آب ، رویِ تو جاری شدم" هم اشاره به پاکی آب دارد و هم   به ذوب هوس و اوج لذتِ جنسی. به همین گونه است تشبیه هایِ پوشیده یِ " دهانِ کمرگاه" و "رود"
 
( قوانین آمدند و هر چه کردند نتوانستند جان مرا از اندامِ تو بیرون کشند. پس بر تو سنگ افکندند؛ بر من تازیانه زدند؛ زنم از درد به خود پیچید، قوانین محو شدند. )
این   بخش نثرگونه،   اشاره به مقبول نبودنِ «عشقِ ممنوعه» از دیدِ عرف و سنت های اخلاقی در جوامع عقب مانده است. از آنجائی که این گونه عرف ، سنت وقوانین برخاسته از آنها، تنها با واقعیت خشن سر و کار دارند، شاعر به عمد فضا و زبان شعری را رها می کند، ، پرانتزی می گشاید، و با نثر- که ابزار بیان واقعیت است - ما را به تلخی جهان بیرون از ذهن ارجاع میدهد. برای بازخوانی و تفسیر شعر «فانتزی» که وارد حوزه ای کاملا تازه در ادبیات اروتیکی شده، باید در فرصتی دیگر، مفصل تر نوشت .
 
 
* شعر«فانتزی» از مجموعه شعر مانی با نام «سپیده پارسی».نشر هومن.آلمان سال ۲۰۰۰
 





www.nevisandegan.net