مانی
در پیراهن تو میگنجم!
تاريخ نگارش : ۲۰ آبان ۱٣٨۷

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

نقاشی از رضا سپهداری
میرزاآقا عسگری(مانی)
 

در پیراهن تو میگنجم!


محبوبم. چقدر مرا شادمان کردی که به این رستوران آرام دعوتم کردی. گاهی تغییر موقعیتهای مکانی میتواند خُلق و خوی ما را هم تغییر دهد. چه چیز زیباتر از این که امشب در کنج این رستوران خلوت روبروی تو نشستهام، به تو نگاه میکنم. و با نوشیدن هر جرعه از گیلاس شراب، انگار افشرهی لبهای تو را مینوشم. این پیراهن نرم و آبیرنگ چقدر به تو میآید. شاید چون چنین نرم برپیکرت جایگرفته، راحتتر میتوانم زیبائیهای پنهان پیکرت را ببینم. البته، شرم مضحک شرقی نمیگذارد آنچنان که دوست دارم براندازت کنم. اما هر نگاه دزدیده و شتابان من – بویژه هنگامی که متوجه نگاهم نیستی- حکم پردهبرداری از پیکرهی ونوس را در زیباترین نمایشگاه جهان دارد! دو شعر مرا روی کاغذت نوشتهای و آوردهای تا در بارهی آنها سخن بگوییم. البته شاید هم این شعرها را بهانه کردهای تا در لابلای سخنانم، از زوایای تاریک ذهن من سردربیاوری! اینگونه شیطنتهایت را خیلی خوب میشناسم!

کنجکاو من!
یکبار برایت گفته بودم که «مار» نشانهی درخشان حیات، هشیاری و دانائی است. حتا «مُهرهی مار» نزد ما ایرانیان حکم طلسم محبوبیت را دارد. اما مار، گزنده هم هست. به چشمزدی، بوسهاش آدمی را خاک میکند! پنداری این موجود زیبا، حیات و مرگ را یکسان در خود نهانده است! هم نگهبان گنج است، هم فزایندهی رنج.
از تو چه پنهان، گاهی شعرهایم بر صفحات کاغذ همچون مارهای سیاهی که جنبان، درخشان، و درعین حال گزندهاند برایم جلوه میکنند. افعیهائی هستند که گاهی سرانگشتان خودم را هم نیش میزنند! اما نگران نباش، من پادزهر آنها را در خونم دارم. چرا که آفریدگارشان خودم هستم! میدانی که مارها با نگاهشان آدمیان و جانوران را افسون و مسحور خود میکنند. آنگاه در لحظهای که انتظارش نمیرود، نیشهای زهرآگینشان را در پوست و رگ طعمهی خویش فرومیبرند و تمام! همهی شعرهای خوب، افعیآسا هستند. هرگاه کتاب شعر ارزشمندی را میگشائیم، انگار که دست درسبد مارهای خوش خط و خال فرومیبریم تا افسونشان شویم، با آنها بیامیزیم و زندگی یا مرگ خود را در آنها بیابیم. گاهی، شعر، همچون گلوی وجدان بشری از آزادی و برابری و مردمسالاری میخواند. چنین شعری، تبهکاران را خوش نمیآید و حکم زهر را در کام آنان دارد. اما انسانهای به گوهر و سرشت زیبا را، جان و سرخوشی افزونتری میبخشد. حکام ستمگر از شعرهای گزنده میهراسند. پس، یا شاعر را میکُشند یا شعرها را سانسور وممنوعالانتشار میکنند. در سرزمین جنزدگان و در قلمرو حکومت جنها، سخن گفتن از خرَد و حقیقت، همانند فروکردن نیش افعی در رگان ستمگران است. دشمنان زندگی از شعرهای هستیبخش نیش میخورند. اما کسانی که به زندگی عشق میورزند از این گونه شعرها نیرومندی و حیات میگیرند.


نازکاندیش من!

شاعر رفتنی است، اما شعر خوب ماندنی است. و میشود که دفتر شعری از شاعری در پیشاسوی سدهها را بگشائیم و شعرهای او را زنده، جُنبا و زایا ببینیم. من گاهی خش خش افعیهای افسونگر را در کتابهای شعرم احساس میکنم. گاهی احساس میکنم مانند نسیمی هستم که در سرزمین ماران میچرخم و نمیدانم از میان آنهمه پوست زیبائی که انداختهاند، در درون کدامشان بخزم؟! گاهی تو و خودم را دو بلدرچین میبینم که با ریسمان یک مار- منظورم شعر است، نترس عزیزم!- به هم دوخته شدهایم. یادت میآید که یکبار در بستر، شعری عاشقانه خواندی و از شوق شنیدنش به هم چسبیدیم و آرام آرام مانند دو قصیده بههم پیچیدیم؟ هنر، بزرگترین معجزهی انسان است. معجزات دیگر او مانند کتابهای دینی، بیشتر ضد معجزهاند! حتا پیامبری که سخن را معجزهی خود میدانست، از شاعران بشدت نفرت داشت و از نفوذ کلام آنان در میان مردم وحشت میکرد. او خوب میدانست که اصالت، با معجزهی شاعران است نه با کتاب او. حتا مدعی شد که خدایش آیاتی علیه شاعران نازل کرده است: «بدرستی که پیروان شاعران، گمراهانند!» میبینی! حتا خدا هم از شاعران بیم دارد! علیهشان آیه صادر میکند. میداند که کتاب شعر شاعران، پر از مارهای زیبائی است که پیامبرش را هم سیاه میکنند! حتا اگر شاعران، مانند پرندگان از صفحات کاغذ پربگیرند و بروند، افعیهای تیز و حیاتبخششان را برای جاودان در دفتر شعرشان باقی میگذارند. خیام خودمان یکی از اینهاست. پابلونرودا و فدریکوگارسیالورکا هم همانندان اویند. اینان، مرتجعان و ستمگران را با افعی شعر خویش نیش زدهاند و تو نازنینم را با نوازششان زندگی و لذت چشاندهاند.

از من میپرسی فرق پیامبران با هنرمندان، و فرق دین و هنر در چیست؟
جان من! ریشهی دین و هنر یکی است. هردو در جستجوی پاسخهائی برای پرسشهای دیرین و امروزین بشر هستند. هر دو میکوشند هستی را تبیین کنند. هر دو درگیر روح، اندیشه و آرزوهای بشری هستند. هر دو میخواهند غذای روح برای انسانها فراهم کنند. اما این کجا و آن کجا؟ پیامبران، مدعیاند که راه رستگاری بشر از سوی یک نیروی متافیزیکی تعیین و ترسیم شده و به صورت «فرامین الهی» بر رسولان نازل شده و آنها موظفند این فرامین و قوانین را بر زمین جاری کنند، حتا اگر به زور شمشیر و قتلعام باشد. سرپیچی از این فرامین را سرپیچی از «اوامر الهی» مینامند و برایش «مجازات دنیوی و اخروی» درست کردهاند. آنان حکم قتل ناباوران و «کافران» را صادر کردهاند، و دکانداران بلافصل آنان یعنی خلفا، امرای مومنین و روحانیان نیز تا به امروز هرناباور و دگراندیش را تکفیر کرده ومیکنند، و اگر دستشان رسیده کشتهاند و میکشند. دین، یک ایدئولوژی بسته و منجمد است که خود را تمام عیار و بینقص میداند. ایدئولوژیای که یک بار و برای همیشه طراحی شده است. گذر زمان، تغییرات اجتماعی، تکامل بشر و گسترش علم نمیتوانند تغییری در این سنگ خارا و خونین ایجاد کنند. آنها مدعیاند زمین مسطح است و جهان هفت طبقه دارد. اکنون که بر همگان از جمله دکانداران دین مسلم شده که زمین گرد است، حاضر نیستند بپذیرند که بسیاری از ادعاهای خود و خدایشان غلط بوده است! (بعضی وقتها تو هم مثل خدا و پیامبراناش، لجباز میشوی! اما چون نمیخواهی مرا که دوست میداری، بکُشی، قهر میکنی و روزهای خوش عشق را تیره میکنی!). بله، میدانم منتظری سخنم پایان گیرد و دوباره لجبازی را آغاز میکنی! اما کمی شکیبا باش. تا سالادت را تمام کنی، من هم سخنم را به پایان میبرم. بعد نوبت من است تا آوای دوستداشتنیات را بشنوم. در چنین حالتی، نه تنها آنچه که میگوئی زیبا، عمیق و آموزنده است، بلکه شنیدن آهنگ صدایت، دیدن پشت چشم نازک کردنهایت، صاف کردن موهایت، و چشیدن داغیات که در بحث جاری میشوند مرا مجاب میکنند که حق با تو است! از شاعر سربه هوائی مانند من بیش از اینها نمیتوانی انتظار داشته باشی! بسیار خوب، ادامه میدهم. آری، پیامبران و دکانداران دین نگاه و حواس آدم را به آسمان فرامیخوانند، به فراسوی کیهان، به دنیای زَبَرین و خیالی بهشت و دوزخ. ما را از آتش دوزخ و «عدالت الهی» میترسانند! از ما باج میخواهند. همان خمس، زکات، سهم امام، نذر و اینچیزها. میگویند کلید رستگاری یا تیرهبختی ما در دست آنهاست! آنها این دنیا را «محل آزمایش» انسان میدانند. نتیجهی آزمایشگاه، در آن دنیا و توسط این جماعت روشن خواهد شد! البته اگر کسی هزار جنایت هم بکند، دینفروشان در ازاء دریافت باج، «شفاعت» او را در «بارگاه الهی» خواهند کرد! میبینی که خدا مانند پادشاهان، بارگاه هم دارد! پس پادشاهان حق دارند بگویند سایهی خدا بر روی زمیناند! میبینی در و تخته چه خوب با هم جورند؟! سلاطین و کارگردانان دین از ما میخواهند به این دنیا پشت کنیم، در راه منافع آنها «شهید» شویم، ایشان و خدایشان را بپرستیم، از ترسشان برخود بلرزیم، از آنها «تقلید» کنیم تا به آن بهشت خیالی برویم! چرا میخندی عزیزم؟
نقاشی از رضا سپهداری
اما هنرمندان (البته نه همهشان) توجه ما را به این جهان معطوف میکنند. آنها ذهن ما را، جهان ما را، روح ما را در آثارشان بازتاب میدهند. البته نقش و نشان خودشان را هم با آنها میآمیزند و میگویند «این است نگاه و زاویهی نگرش ما به این یا آن پدیده در هستی.» اینها از ما باج نمیخواهند. مدعی دلالی و واسطهگی میان ما و الله نیستند. خمس و زکات نمیخواهند. ما به سوی آنها سجده نمیرویم و برایشان نماز نمیخوانیم. کار، آثار و افکار هنرمندان پیشرو با تغییرات جهانی و انسانی تغییر میکنند. برخلاف دکانداران دین که پایشان در سیمان فرورفته و سفت شده، هنرمندان شانه به شانهی جهان راه میروند و گاهی از آن هم جلوتر میافتند. پیاپی خود را، نگاه و دانش خود و آثارشان را تازه میکنند. از درجاماندن و کهنه شدن میهراسند. سرشتی نوجو و نوآور دارند. ما را به زمینی که برآنیم علاقمند میکنند. به ما میآموزند که هرچه هست بر همین زمین است. میگویند باید دوست بداریم، شادی کنیم و این عمر سپنجی را در آشتی، لذت، کوشش و همزیستی سپری کنیم. از همینجاها جنگ میان مومنین و هنرمندان آغاز میشود و البته تا کنون پیروزی معنوی با هنرمندان بوده، و پیروزی در سرکوب و قلع و قمع با لشگر دینسازان! اما جهان امروز ما به اندازهی جهان ۱۵ یا ۳۰ قرن پیش دینباور نیست. دینها در سرشت خود شکست خوردهاند. هنر دارد دل جهانیان را بیش از پیش تصرف میکند. امروز طرفداران جنیفر لوپز و مادونا خیلی بیشتر از طرفداران سران کلیسا، کنیسه، کعبه و مسجد هستند. حتا تیراژ کتابهای کسانی مانند مارکز و دیگران هزاران برابر تیراژ کتابهای دینی است. خوب، مردم وارد فاز جدیدی شدهاند. گذر از تاریکاندیشی دینی و ورود به واقعیت، ورود به آینده. گذر از موهومات و رسیدن به زندگی زمینی. خوب، مهربان من اکنون من سراپا گوشم تا تو سخن بگوئی و مرا مست و دانا کنی!

-«ببین شاعر! گاهی چنان چهارنعله که میتازی من جا میمانم! آهسته برو با هم برویم! یا مرا هم برترک اسبت بنشان، شاید به مقصد و نتیجهی یکسانی برسیم! تو دو شعر بههم پیوسته داری. در شعر اول، زمین را زنده میبینی و مارآسا. انسان محتوای پیراهن زمین را میسازد. مانند مار که محتوای پوست خودش است. در این شعر، تو شاعر هستی، زنده و درگیر با شعرهایت که حتا گاهی خودت را هم نیش میزنند. در شعر دوم، به هر دلیلی سکوت کردهای. پیراهن زمین تهی مانده است و به جای تو، سنگ، شعر، بلدرچین، و حکیم حرف میزنند. خطاب این شعر به معشوق است. تو به من میگوئی که معشوقات منم! (البته که من باور نمیکنم! از «شاعری سر به هوا» بعید است که دل به یک معشوق ازلی و ابدی ببندد! حالا نمیخواهم وسط دعوا، نرخ تعیین کنم! اما احساس میکنم داری گولم میزنی! اما چه کنم که خودم هم دوست دارم گول بخورم!) مینویسی:
نقاشی از رضا سپهداری

ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺍﻣﺸﺐ.
ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻴﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺐ
ﭘﻴﺸﺎﻧﻰ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻋﺮقم ﺧﻴﺲ ﻧﻴﺴﺖ
لاﻟﻪ ﺑﺮﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﻤﻰﺳﻮﺯﺩ
ﺷﻌﻠﻪﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻤﻰﻭﺯﺩ ﺍﺯ ﻛﺎﻏﺬ
ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤﻰﭘﻴﭽﺪ ﺩﺭﺳﭙﻴﺪﻯ ﻣﻌﺒﺪ.

دیگر درخت بید، تب ندارد. شاید مرده است و حرکت خون در رگهایش ایستاده است. حتا پیشانی ما از عرق دست شاعر خیس نیست. انگشتان نمینویسند و لالههای شعر از آنها نمیروید، چرا که مار سیاه (شعرت) دیگر بر کاغذ نمیخزد و نیش نمیزند. مار، مرده یا رفته است و سرانگشتان شاعر را هم دیگر نیش نمیزند تا لالهی خون از شعرها بچکد، و معبد سپید کاغذ از حرکت مارآسای شعر بیبهره مانده است. در اینجا، درخت بید را جای خود نشاندهای (یا برعکس)، و پیشانی من در نبودِ دستهایت سرد و خشک شده! قبول! زیبا هم سرودهای. اما اهمیت پرسیفیکاسیون یا تشخصبخشی به اشیاء و طبیعت بیجان چقدر اهمیت و ضرورت شعری دارد؟ آیا معنای شخصیت انسانی بخشیدن به طبیعت، به این معنا است که اگر شاعر (یا انسان شعورمند) نباشد، طبیعت هم بیارزش میشود یا محتوای انسانیاش را از دست میدهد؟ نقش سنگ، شعر، بلدرچین، دیوانه و حکیم در این شعر چیست؟ حالا تو بگو تا من مثل مه لای گفتههایت بپیچم! داری مرا هم شاعر میکنی!»

عشق مهآلود من!
در غیاب شعر و هنر، اشیاء و پدیدهها از روح انسانی تهی میشوند و معنایشان را از دست میدهند. چون هنر است که به آنها معنا و تشخص و موقعیت میدهد. این که شاعران کلاسیک ما یک حکایت عاشقانه بین شمع و گل و پروانه و بلبل درست کرده و ده قرن تمام از درون این رابطه با ما سخن گفتهاند نمونهای از نفوذ ذهن به درون اجزاء طبیعت است، و ایجاد روابط معنوی بین آنها. روابطی که به انسان مربوط است و هیچ ربطی به طبیعت ندارند. نه بلبل عاشق سینهچاک گل است، و نه پروانه چنان کشتهمردهی شمع است که خودش را به آتش بکشد. (مثل من که دیوانه نیست!) این داستانها را ما درست کردهایم. اگر شاعر نباشد و هنرمند نباشد، شمع، همان شمع فینفسه است، و پروانه هم همان پروانهی فینفسه. خوب، در شعر مورد نظرت، وقتی شاعر (حضور انسان ذیشعور) غایب است، روابط درونی بین موجودات به حالت طبیعی و نخستین خود بازمیگردند و مفهومی سوای آنچه که هستند نخواهند داشت. دیگر مار، نه سنگ، نه بلدرچین و نه زمین در ابعاد هنریشان و با خصلت پرسیفیکاسیون جلوه نمیکنند.
از بس مرا به حرف زدن واداشتی، یادم رفت کمی نوازش ات کنم جان من! همهی اینها بدون تو و بدون عشق چه معنائی دارند؟! هیچ! تو مرکز و محور وجود، و همهی شعرهای من هستی. حضور تو، شعور و عشقات به اینها و حتا به شاعر معنی میدهد. پس دستهایت را در دستانم بگذار تا گرمای هستی را حس کنم.

۲۰۰۸-۱۱-۰۸
***
و اما آن ﺩﻭ ﺷﻌﺮ ﺑﻪﻫﻢ ﭘﻴﻮﺳﺘﻪ:

***
                                                                               ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺯﻣﻴﻦ ﻛﻪ پُر ﺑﻮﺩ


ﺍﻓﺴﻮنم ﻣﻰﻛﻨﺪ،
ﺍﻓﻌﻰ ﺗﺎﺑﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺑﺮﻛﺎﻏﺬ ﺭﻫﺎﻧﺪﻩﺍﻡ.
ﺍﻓﺴﻮنش ﻣﻰﻛﻨﻢ
ﺑﺎ ﺗﺼﻮﻳﺮﻫﺎﺋﻰ ﻛﻪ ﭼﻮﻥ ﭘﺎﺭﻩﻫﺎﻯ ﻧﻮﺭ
             ﺑﺮ ﺑﺴﺘﺮ ﺳﻔﻴﺪﺵ ﻣﻰﺍﻓﻜﻨﻢ.
ﺍﻧﮕﺸﺖ، ﺑﻮﺳﻪ ﻭ ﺟﻮﺑﺎﺭﻩﻫﺎﻯ ﺧﻮﻥ!
*
ﺳﺮﻡ ﮔﻴﺞ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﺍﺯ ﭼﺮﺧﺶ ﺯﻣﻴﻦ
ﺩﺭ ﻧﺴﻴﻤﻰ ﻛﻪ ﻧﻤﻰﺩﺍﻧﺪ ﺩﺭ ﻛﺪﺍﻣﻴﻦ ﭘﻮﺳﺖ ﺑﻴﺎﺭﺍﻣﺪ،
ﺍﺯ ﺭﮔﻪئی ﻛﻪ ﻗﺼﺎﻳﺪ ﺩﻭ ﺑﻠﺪﺭﭼﻴﻦ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﻰﺑﻨﺪﺩ،
ﺍﺯ ﭼﻨﺒﺮﻩ ﺑﺴﺘﻦ ﻣﺮﮒ ﺑﺮ ﻛﻤﺮﮔﺎهم
ﺍﺯ ﭘﺮﺳﺶ آﺏﺷﻮﻧﺪﻩﻯ ﺍﻓﻌﻰ ﺑﺮ ﭘﺴﺘﺎﻥﻫﺎﻯ ﻛﺎﻏﺬﻡ.
*
ﭼﻨﺪﻯﺳﺖ ﺷﻌﻠﻪﻯ ﺍﻓﻌﻰ
ﺭﻭﺯﮔﺎﺭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻗﺮﻣﺰ، ﺳﻴﺎﻩ ﻳﺎ ﺗﺐﺁﻟﻮﺩ ﻣﻰﻛﻨﺪ،
ﺗﺼﻮﻳﺮﻫﺎ ﺧﻮﺍﺏ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﻧﻴﺶ ﻣﻰﺯﻧﻨﺪ.
ﭼﻨﺪﻯﺳﺖ ﺣﺘﺎ ﻛﺘﺎﺏ ﻣﺮﺍ ﻛﻪ ﻣﻰ ﺑﻨﺪﻳﺪ
ﺍﺯ ﺑﺮﮒﻫﺎیش ﺁﻭﺍ ﻭ ﺁﺗﺶ ﻭ ﺧﺶﺧﺶ ﺑﺮﻣﻰﺁﻳﺪ.
ﺑﻰ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﻴﺪ ﺍﺯ ﺳﭙﻴﺪﻯ ﻛﺎﻏﺬﻫﺎ پَرﻛﺸﻴﺪﻩﺍﻡ!
***


                                                                               ﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺯﻣﻴﻦ ﻛﻪ ﺗﻬﻰ ﻣﺎﻧﺪ


ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺍﻣﺸﺐ.
ﺩﻳﮕﺮ ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻴﺪ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺗﺐ
ﭘﻴﺸﺎﻧﻰ ﺷﻤﺎ ﺍﺯ ﻋﺮقم ﺧﻴﺲ ﻧﻴﺴﺖ
لاﻟﻪ ﺑﺮﺍﻧﮕﺸﺖ ﻧﻤﻰﺳﻮﺯﺩ
ﺷﻌﻠﻪﻯ ﺳﻴﺎﻩ ﻧﻤﻰﻭﺯﺩ ﺍﺯ ﻛﺎﻏﺬ
ﺟﻤﻠﻪ ﻧﻤﻰﭘﻴﭽﺪ ﺩﺭﺳﭙﻴﺪﻯ ﻣﻌﺒﺪ.

ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺍﺯﺩﺳﺖﻫﺎﻯ ﺗﻮ
ﺗﺎﺭﻳﻚ، ﺳﺮﺩ ﻭ ﻧﺎﺧﻮﺍﻧﺎ ﺷﺪﻩﺍﻡ!
                      ﺳﻨﮓ ﮔﻔﺖ.

ﺁﻥ ﭼﻪ ﺯﻳﺮ ﭘﻮﺳﺖ ﺍﺷﻴﺎء ﻧﻬﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪﻩ
   ﺍﺑﺪﻳﺖ ﻧﻴﺴﺖ، ﻣنم!
                      ﺷﻌﺮ ﮔﻔﺖ.


ﭘﻴﺸﻮﺍ ﺑﺮ ﺳﺮﻳﺮ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﻣﻰ ﺭﺍﻧﺪ.
ﺧﻴﺎﺑﺎﻥ ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﺧﻮﺷﻪﻫﺎﻯ ﻟﻬﻴﺪﻩ ﺭﺩ ﻣﻰﺷﻮﺩ
ﺧﻮﻥ ﺳﺨﻨﮕﻮ ﺑﻪ ﺧﺎﻙ ﭼﻴﺰﻯ ﻣﻰﮔﻮﻳﺪ.
ﻣﺮﺩﻩﻫﺎ ﻛﻔﻦﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻃﻮ ﻣﻰﻛﺸﻨﺪ
ﭼﻬﺮﻩ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﺍﻧﺎﺭ ﻣﻰﺁﺭﺍﻳﻨﺪ
ﺧﺎﻃﺮﻩ ﻭ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﮔﻮﺭ ﻣﺮﺗﺐ ﻣﻰﻛﻨﻨﺪ
ﭘﻴﺸﻮﺍﻯ ﻣﺮﺩگان ﺧﻄﺒﻪ ﻣﻰﺧﻮﺍﻧﺪ.

*
ﭼﻮﻥ ﻛﻪ ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ،

ﺩﺍﻧﺎ ﮔﻔﺖ:
ﺑﻠﺪﺭﭼﻴﻨﻰ ﻛﻪ ﺑﺎ ﺁﻭﺍﺯﺵ ﻫﻮﺍ ﺭﺍ ﻧﺦ ﻧﺦ ﻣﻰﻛﻨﺪ،
                            ﺩﻳﻮﺍﻧﻪئی ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ!

ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
ﺷﺎﻋﺮﻯ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻭﺍﮊﻩﻫﺎﻯ ﻧﺎﺭﺱ نُک ﻣﻰﺯﻧﺪ،
                            ﺑﻠﺪﺭﭼﻴﻨﻰ ﺑﻴﺶ ﻧﻴﺴﺖ!

ﺣﻜﻴﻢ ﮔﻔﺖ:
ﺗﻜﻪﻯ ﺗﺎﺭﻳﻚ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ،
          ﺑﻰﻫﻮﺩﻩ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﻳﻦ ﻣﺪﺍﺭ، ﮔﻴﺞ ﻣﻰﻛﻨﺪ!

ﺑﻠﺪﺭﭼﻴﻦ ﺧﻮﺍﻧﺪ:
ﺁﻥ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻛﺘﺎﺏﻫﺎﻯ ﺷﻤﺎ ﺧﺶ ﺧﺶ ﻣﻰﻛﻨﺪ،
             ﭘﻮﺳﺖ ﺧﻮﺵ ﺧﺎﻝ ﻭ ﺧﻄﻰﺳﺖ،
             ﺍﻓﻌﻰ، ﭼﻨﺪﻯﺳﺖ ﺩﺭﭘﻴﺮﺍﻫﻦ ﺯﻣﻴﻦ ﻣﻰﭼﺮﺧﺪ!

ﺷﺎﻋﺮ ﮔﻔﺖ:
ﺷﺎﻋﺮ ﻧﺒﻮﺩﻡ ﺍﻣﺸﺐ،
ﭼﻴﺰﻯ ﺟﺰ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺧﻮﺍﻧﺪﻳﺪ ﻧﻨﻮﺷﺘﻢ
         ﻭ ﺑﻴﺶ ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻳﺪ،
       ﻋﺼﺐﻫﺎﻯ ﺳﻜﻮﺕ ﻭ ﺳﭙﻴﺪﻯ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻴﺎﺷﻔﺘﻢ!

--------------------
دو شعر بالا برگرفته از دیوان اشعار مانی:«خوشه ای از کهکشان».
تاریخ نگارش متن بالا : نوامبر ۲۰۰۸





www.nevisandegan.net