مانی
آن همیشگی
تاريخ نگارش : ۱۷ ارديبهشت ۱٣٨۷

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
میرزاآقا عسگری.مانی
 
آن همیشگی
 
 
 
آن درخت که پستان‌هایش پر از سیب بود،
آن گندمزار که پیراهنش پر از آواز،
آن مار صورتی که خورشید را به خود ‌می‌پیچید،
آن دو بید خوش‌پیکر
    بر ماسه‌های نمور
          که زیر روشنی نیمروز به هم بودند،
آن چوپان که با دهانی پر از آواز و اسطوره
                         خمیده به باغ ‌می‌خزید،
آن زن که کرت‌ها را
با ران‌ها و پستان‌هایش بارور ‌می‌کرد،
آن زمین پر از شهوت
آن آسمان که ‌می‌خواست فرود آید،زمین را آ‌‌بی‌ کند،
آن درخت توت که با باد همخوابگی ‌می‌کرد،
آن گنجشک   که دهانش از نغمه‌های توت آکنده بود،
آن کوزه که گلو به قصیده‌‌ی باد داده بود،
آن چنار که آسمان را نگهداشته بود،
آن سبز که ‌می‌خفت و بالا ‌می‌گشود،
آن دو هدهد
که پیا‌میروشن را روی چمن‌ها تکه تکه ‌می‌کردند،
آن پنج سالگی ِبازیگوش بر ماسه‌های ‌‌بی‌خیال،
آن چوپان که سبکبال از کرت‌ها بیرون ‌می‌جست
                       و شتابان با باد یکی می‌‌شد،
آن پروانه‌‌ی زرد که زیر گوش خطمی‌ها چیزی ‌می‌گفت،
آن خطمیکه سینه‌‌ی گشوده‌اش را ‌می‌بست
آن زن که با علف‌های چسبیده به پیراهن
  خستگی‌ کامگیری را از کرت بیرون ‌می‌کشید،
                و مانند خدا در هوا ناپدید ‌می‌شد
آن نیمروز سرشار،
  و آب که روی تن زمین ‌می‌سرید،
آن هدهدهای خفته  
آن آواز کهن که با باد ‌می‌وزید
آن من
همه جا ماندند
    در زمان،
       در ناخودآگاه
            و دراین شعر
                  برای همیشه!
 
 
 





www.nevisandegan.net