مانی
سرگردانی خدا میان شعر و نثر!
تاريخ نگارش : ۱ آذر ۱٣٨۱

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
میرزاآقا عسگری (مانی)
 
سرگردانی خدا میان شعر و نثر!
 
 خوشنویسی شعر مانی بدست خوشنویس معاصر: جعفرسجادی


خدا همیشه با من است!
 
- « قم فانذر!
برخیز آفریده ی من!
مرا در خود فروپوشان
آنگاه خرقه فروافکن تا حقیقت بزرگ عیان گردد
به راستی که از خورشید خورشیدتریم!»
<> <> <>
خدا را
پگاهان بیدار می کنم
زیر دوش، پیکرش را می پسایم
شانه های خوشتراش ، بازوان نیرومند، سرین سفت اش،
  وانگشتان به زیبائی شعرش را.
نرینگی اش هنوز ترد و توانمند است و خواهشگر.
ریشش را که می تراشم
سونات مهتاب را با سوت می نوازم.
جامه ام را به تنش می پوشانم.
<> <> <>
می فرماید:
-           «تا میز صبحانه را می چینم،
-           سونات مهتاب را پخش کن رفیق!»
لایه ی نازکی از سنفونی روی نیمروی برشته،
روی نان بربری و پنیر هلندی.
لایه ی نازکی از خدا بر درخت سینفونی.
لایه ای از نگاه من بر فنجان قهوه و لبخندش
بر شیشه های عینک اش. بر پیپ اش.
<> <> <>
 
چه شکوهمند و چه ساده!
<> <> <>
 
هر روز کامپیوترش را   که باز می کند
آیه هایش را تایپ،ادیت یا بازسرائی می کنم
عکس هایش را اسکن می کنم ،
و به ریش بدخواهانش می خندم!
  نامه ها را پاسخ می دهد،
  ویروس های رسیده را می زداید
وب سایتش را با چند آیه ی زمینی
  و دهها آیه ی شیطانی به روز می کند.
شمایل مقدس شیطان را بالای نام خودش
و عکس تازه ای از حوا را لای آیه ها مونتاژ می کند
- « دریغا که پیر خواهد شد این مادینه ی هشیارمست!
ببین چه زیبایش آفریدم!»
- «پروردگارا! ، نفرین به آن که مرا نر آفرید!»
- « و مرا هم!»
<> <> <>
یکشنبه است و خدا آزاد!
جمعه را به احترام اهل مساجد تعطیل است،
شنبه   را به احترام اهل کنیسه
یک شنبه را به احترام اهل کلیسا.
<> <> <>
خم می شوم رویاروی خورشیدی اینهمه زمینی!
ظرفها را می شوید،
ارکستر پرنده ها را روی درختها رهبری می کند.
نسیم را می برد می گذارد در کاکل گیلاس بُن
بافه ای از   باران روی برگها می افشاند،
آنگاه، ابرها را زیر پلها و در چالابها پنهان می کند،
حوله ی خانم حوا را
روی بندی از شعر من پهن می کند،
چند تکه از تاریخ را اطو می زند،
می آید کنارم می نشیند.
 
رادیو:
-           « بنیادگرایان اسلامی چند کلیسا را در هلند آتش زدند.
-             در زد و خوردهای شیعه و سنی   درپاکستان ۸۲ کشته شدند.
-           تروریست انتحاری یک مهد کودک در تل آویو را منفجر کرد.   
-           کاتولیکهای ایرلندی ۸ پروتستان را کشتند.
-           در بغداد، چهار خبرنگار را سربریدند.
-           آیت الله ها برحکم اعدام سلمان رشدی تأکید گذاشتند
-           تانکهای اسرائیلی ار روی اردوگاه فلسطینی گذشتند...»
 
- «این خبرها را در سوره ی احادیث تایپ کن !
بخش آیه های زمینی!»
- « این ها که شعر نیستند پروردگار من! نثرند!»
- «ما، آدم را در حوا
و شعر را در نثر نهان کردیم!»
<> <> <>
همه جا با من است پروردگار:
در   گذر از خط قرمز مستبدین،
  به هنگام کار، و عرقریزان برای نان،
در بستر و به هنگام هماغوشی،
در کلمه ها و رویاهای نانوشته،
در زادروزم،         (چکیدن یک زردآلو در کهکشان)
در دبستان،          (رها شدن کاغذی نانوشته در هوا)
در پادگان،            (شیشه ای در بغل سنگها)
در اداره،                         (چوب کبریتی در قوطی بزرگ کبریتهای بی خطر)
  در سازمان سیاسی،          ( مهره ای در اتومبیلی راه گم کرده)
در بامداد جوانی    (دهانی تشنه رو به عدالتی که نیست)
درظهر عاشقی،       (حرارت در پوست، مغزِ گُر گرفته، قلبِ   وراج)
درشب عروسی،   (عشقبازی ناشیانه
  در حضور مدعوینی که پشت حجله منتظرند!)
<> <> <>
همیشه با من بوده است:
در ظلمت ایمان، در تلألو بی ایمانی،
در دهان فلسفه با پرسش های بی پاسخ اش،
به هنگام چت کردنم با شیطان.
در لیوان کنیاک ماریا کرون،
  در سونای مشترک،
در نبرد با رسولانش، در آشتی با فرشتگان زمینی اش
در بوسه های زنم، در زلالی خواب ، درسرخی کابوسهایم.
در خواب کوتاهم بر یک نیمکتی در بازار ساندیگو.
 
 
<> <> <>
با او سجاده را آتش می زنم،
به کعبه پشت می کنم
با دهان او به صورت هرچه ولی فقیه در هر جای جهان تف می کنم
  و به ریش هر چه خلیفه در هر گوشه ی تاریخ،
به کلیسای سده های میانه ، به کتابهای مقدس.
 
با او در پیشگاه نیلوفر رکوع می روم
در برابر زنان درخشان سجود می کنم
در زانوان گشوده ی معشوقم زانو می زنم.
تا گمراه نشویم،
با کفشهای زنان به معبد ناهید می رویم.
<> <> <>
با او در کتاب شاهنامه ورزش می کنم
با من برنج زعفرانی و کوبیده ی تُرد می پزد
با او فیلمهای پورنو می بینم
با من ستاره ها را به سقف شعر می چسباند
با او ، روزها را که درو می کنیم
– پیشانی ام پر از چکه های شعر می شود.
با دستهای او افق را باز می کنم و می بندم
با دستهای من   دکمه های پیرهن خانم ایکس را باز می کند و نمی بندد
  با من علیه پیامبران، امامان، مقدسین، شارلاتانهای متدین می ستیزد
با پاهای او از روی زمان می گذرم
با چشمهای من شبنمها را نورانی می کند
با قلم من، آیه های شیطانی می نگارد
با قلم او آیات اروتیکی می نویسم
با من از   پله های لیز عمر را بالا آمده
هنوز نیرومند و شکوهمند است و ناخسته
او با من، من با تو ، تو با او، ، او با تو  
راه افتاده ایم
پله های زیرزمین را با احتیاط پائین می رویم.
و چنین است که با مرگ تو
و چنین است که با مرگ من
خدا هم می میرد!
 
۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۴     
 





www.nevisandegan.net