|
مانی
نسل دوم. پل پیوند
تاريخ نگارش :
۱ دی ۱٣٨۵
|
|
نسل دوم. پل پیوند
«من پسر عبدالله ح. هستم از آشنایی با شما خوشبختم شما می توانید با شماره ... جهت تماس با ایشان استفاده نمایید یا با آیدی ... پیغام خود را ارسال نمائید. »
خداحافظ
***
پیام بالا را جوانی از ایران روی سایت شخصی من «نویسا» گذاشته است. پیامی همانند را هم چند ماه پیش یک روزنامهنگار جوان ایرانی از تهران در نویسا گذاشته بود. هردوی اینان فرزندان دوستان دوران جوانی مناند. و من با این وسیله توانستم دو دوست خوب کهنام را دوباره بازیابم.
دیشب به شماره تلفن عبدالله زنگ زدم:
- منزل آقای ح؟
- بله
- من باعبدالله کار دارم؟
- بله خودم هستم. شما؟!
- من سایر هستم!
- سایر؟! ها... ای قربانت بروم میرزاآقا جان! باور نمی کنم!
نام «سایر» را عبدالله خودش بر من گذاشته بود و تنها کسی که مرا «سایر» (به گفته ی حودش:سیرکننده و پرنده) مینامید خودِ او بود. او با این نامگذاری، مرا دوست ویژهی خود کرده بود! یک دوست کاملا اختصاصی، مانند مایملک خصوصی!
گفتگو را با یار دبستانیام عبدالله ادامه می دهم. ما از کلاس چهارم ابتدایی تا کلاس دوازدهم همکلاس بودیم. دوست بودیم. یکدل و یک جان بودیم. با هم دوره میهمانی داشتیم. با هم به کوهها و بیابانهای اطراف اسدآباد می رفتیم برای درس خواندن یا وقتکُشی. با هم کتاب میخواندیم. از ۲۴ سالگی که شغل اداری گرفتیم از هم دور افتادیم. دیگر هرگز یکدیگر را ندیدیم. از یکدیگر بیخبر بودیم. من در جلد اول این کتاب (کتاب خشت و خاکستر) از او نام برده بودم*. از پرتاب کردن اسباب اثاثیهی یکدیگر به خیابان در سالی که هردو در دبیرستان پهلوی همدان درس می خواندیم و هریک اتاق کوچکی اجاره کرده بودیم. و هر دوسه ماه یکبار از خانهای به خانهای دیگر اسبابکشی میکردیم. عبدالله زادهی «شهراب» بود. روستایی در شرق اسدآباد، در درهای مشرف به اسدآباد، زیر گردنه، نزدیک «امامزاده عبدالله». دهی پرآب و با جمعیتی اندک و کُردتبار. مردمی ساده و دلپذیر و دوست داشتنی.
عبدالله جزو گروه چندنفریی بچههایی بود که تمام سال تحصیلی را پای پیاده تا اسدآباد میآمدند و غروبهنگام به ده خود بازمیگشتند. اگر کسی در زمستانهای پربرف اسدآباد و به هنگام بامداد به راه باریکهی شرقی اسدآباد نگاه می کرد میتوانست گروه کوچک کودکان و نوجوانانی را ببیند که کیفی دبستانی در دست یا بر گُرده دارند و چونان نقطههای سیاهی بر برف سپید به سوی اسدآباد روانند. اینان با کفش و جامهای خیس به مدرسه میرسیدند. با دستان و صورتی کبود شده از سرما. با اندکی نان و پنیر و خرمای نامرغوب در کیف. در روزهای سرد زمستانی تا میرسیدند دور بخاریهای نفتی کلاسها گرد می شدند تا دستان و پاهای خود را گرم کنند. ما همیشه جای خود در کنار بخاری را به اینها میدادیم. به این یاران دبستانیی محبوب خود.
- من ۲ پسر و یک دختر دارم میرزاآقا. تو چی؟
- من هم یک دختر و دو پسر دارم!
- پس، ۳ به ۳ مساوی هستیم!
- دو و نیم به دو و نیم!
- چرا؟
- چون در اسلام، دختر نصف پسر به حساب میآید؟!
- هنوز هم شوخ ماندهای سایر!
- پیر شدیمها عبدالله!
- ها ! من موهام سفید شده همه.
- موهای من سفید نشدند!
- نه!؟ چه طوری؟!
- عبدالله جان! من که دیگر مو ندارم که سفید شود!
- سایرجان! در ۳۰ سال گذشته، روزی به این خوبی و خوشبختی نداشتهام. روزی که در آن دارم با تو حرف میزنم. حیف که با کامپیوتر آشنا نیستم. آن پیغام را هم پسرم از کافی نت اسدآباد برات فرستاده. ما در اسدآباد زندگی می کنیم. هنوز هم.
- عبدالله جان! هرگاه که به دیدن کوهها و دشتهای اطراف اسدآباد به گردش میروی مرا هم با خودت ببر تا با تو، آن چشماندازهای زیبا را ببینم، آن هوای پاکیزه را نفس بکشم، آن راهکورهها و محلههای قدیمی را دوباه ببینم. نگذار دوران کودکی در من بمیرد! نگذار میهن در من به فراموشی رود. میهن من همینها هستند. میهن من تو هستی ...
محبوب من
چندیست نامهئی نفرستادهئی و من
اینجا دلم گرفته و چشمم به انتظار
شاید که پیک خوش خبری از تو، از وطن
حرفی، گپی بیاورد اینجا برای من.
دیشب، تمام شب
در یاد آشنای وطن غوطه میزدم
...
***
بریدهای از جلد نخست «خشت و خاکستر » را در همین پیوند در زیر میخوانید:
* ﺍﺳﺒﺎﺏ ﻛﺸﻰ
«ﺷﻬﺮﺁﺏ» ﺭﻭﺳﺘﺎﻳﻰ ﺩﺭ ﺷﺮﻕ ﺍﺳﺪﺁﺑﺎﺩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺩﺭﻣﻴﺎﻥ ﺩﺭﻩاﻯ ﺯﻳﺮﮔﺮﺩﻧﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ. ﺳﺎﺑﻖ ﺑﺮﺍﻳﻦ ﻛﻪ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻧﻴﺰ دبستانی ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺖ، ﭼﻨﺪ ﺗﻨﻰ ﺍﺯ ﺑﭽﻪﻫﺎﻯ ﻗﺪ ﻭ ﻧﻴﻢ ﻗﺪ ﺁﻥ، ﻫﺮﺻﺒﺢ، ﻛﻴﻒ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﻭ ﺩﺳﺘﻤﺎﻝ ﻧﺎﻫﺎﺭﺷﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﺩﻩ ﻣﻰﺯﺩﻧﺪ ﻭ ﺩﺳﺘﻪﺟﻤﻌﻰ ﺩﺭ ﺑﺎﺩ ﻭﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﻑ ﻭ ﺳﺮﻣﺎ، ده - دوازده ﻛﻴﻠﻮﻣﺘﺮﻯ ﺭﺍ ﺭﺍﻩ ﻣﻰﺁﻣﺪﻧﺪ ﺗﺎ ﺩﺭ ﺍﺳﺪﺁﺑﺎﺩ ﺑﻪ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﻭﻧﺪ. ﻏﺮﻭﺏﻫﺎ ﻧﻴﺰ ﺩﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﻰ ﺑﻪ ﺩﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺯ ﻣﻰﮔﺸﺘﻨﺪ. ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻦ،ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺟﺰء ﺍﻳﻦ ﺩﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﺎ ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﻫﻤﻜﻠﺎﺱ ﻣﺎﻧﺪﻳﻢ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﻯ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻥ ﻛﻠﺎﺱ ﺩﻭﺍﺯﺩﻫﻢ، ﺑﻪ ﻫﻤﺪﺍﻥ ﺭﻓﺘﻴﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥ ﭘﻬﻠﻮﻯ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﻣﻪﻯ ﺗﺤﺼﻴﻞ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻴﻢ. ﻳﻜﺪﻳﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﻴﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﻣﻰﺩﺍﺷﺘﻴﻢ. ﺍﺯ ﻋﻠﺎﺋﻢ ﺩﻭﺳﺘﻰ ﻣﺎ، ﺑﺎﺯﻯﻫﺎ ﻭ ﺷﻮﺧﻰﻫﺎﻯ ﺧﺮﻛﻰ ﺑﻮﺩ ﻛﻪ ﻫﻤﻴﺸﻪ ﺑﻴﻦ ﻣﺎ ﺗﺪﺍﻭﻡ ﺩﺍﺷﺖ. ﺍﻭ ﺟﺴﻤﺎً ﺍﺯ ﻣﻦ ﻗﻮﻯﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﻦ ﻫﺮﺟﺎ ﻛﻢ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩﻡ، ﻓﻜﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺑﻪ ﻛﺎﺭ ﻣﻰﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺗﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﺣﻤﻠﺎتش ﺭﺍ ﺑﺪﻫﻢ. ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﺳﺮﺩ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﻰ، ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕﺍﺟﺎﺭﻩﺍﻯ ﻣﻦ ﺩﺭ ﻫﻤﺪﺍﻥ، ﻣﻴﻬﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ. ﻧﺎﻥ ﻭ ﻧﻴﻤﺮﻭ ﺭﺍﻛﻪ ﺧﻮﺭﺩﻳﻢ ﻭ ﻗﻮﺗﻰ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻭﭘﺎﻳﻤﺎﻥ ﺩﻭﻳﺪ، ﺳﺮ ﺷﻮﺧﻰ ﻭ ﺧﻨﺪﻩ ﺭﺍ ﺁﻏﺎﺯ ﻭ ﻛﺮﺩﻳﻢ. ﻛﺎﺭ ﺑﻪ ﭘﺮﺍﻧﺪﻥ ﻣﺸﺖ ﻭ ﻟﮕﺪ ﻫﻢ ﺭﺳﻴﺪ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻛﻪ ﺍﺯ ﺯﺑﺎﻥﺩﺭﺍﺯﻯ ﻭ ﻣﺘﻠﻚ ﭘﺮﺍﻧﻰ ﻛﻢ ﺁﻭﺭﺩ، ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ ﻭ ﺗﺨﺖ ﻓﻨﺮﻯِ ﺗﺎﺷﻮ ﻭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻭ ﮔﻠﻴﻢ ﻣﺮﺍ ﺍﺯ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺑﻪ ﻛﻮﭼﻪ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﻛﺮﺩ! ﺍﻭ ﺑﻪ ﭘﺮﺗﺎﺏ ﺍﺛﺎﺛﻴﻪﻯ ﻣﻦ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﻰﺩﺍﺩ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﭘﺲ ﺍﻭ ﺑﺮﻧﻤﻰﺁﻣﺪﻡ. ﺻﺎﺣﺐﺧﺎﻧﻪ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻋﻤﻠﻴﺎﺕ ﭘﻰﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺁﻣﺪ ﻭ ﺗﻮﺿﻴﺢ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ ﺍﺳﺖ؟! ﻣﺎ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻳﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﻰ ﺑﺪﻫﻴﻢ، ﮔﻔﺘﻴﻢ ﻛﻪ ﻣﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﺩﺭ ﻳﻚ ﺟﺎﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺍﺳﺒﺎﺏﻛﺸﻰ ﻫﺴﺘﻴﻢ! ﺻﺎﺣﺐﺧﺎﻧﻪ ﻛﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺗﻌﺠﺐ ﺷﺎﺥ ﺩﺭ ﻣﻰﺁﻭﺭﺩ، ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﻳﻰ ﻛﺮﺩ ﻛﻪ: «ﺁﺩﻡ ﺍﻭّﻝ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐﺧﺎﻧﻪ ﺍﻃﻠﺎﻉ ﻣﻰﺩﻫﺪ، ﺑﻌﺪ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﻪﻯ ﺁﺩﻡ ﻣﻰﺭﻭﺩ ﻳﻚ ﺗﺎﻛﺴﻰﺑﺎﺭ ﻛﺮﺍﻳﻪ ﻣﻰﻛﻨﺪ ﻭ ﮔﻮﺭﺵ ﺭﺍ ﮔﻢ ﻣﻰﻛﻨﺪ!»ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻓﻮﺭﻯ ﺧﻄﺎﺏ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ:«ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻰﮔﻮﻳﻨﺪ! ﺗﺎ ﻣﻦ ﺍﺛﺎﺛﻴﻪﻯ ﺗﻮﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﻣﻰﻛﻨﻢ ﺑﺮﻭ ﻭ ﻳﻚ ﺗﺎﻛﺴﻰ ﺑﺎﺭ ﺑﻴﺎﺭ!» ﻣﻦ ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﺑﻴﺮﻭﻥ ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﺳﺎﻋﺘﻰ ﺑﻌﺪ ﺑﺎ ﻳﻚ ﺗﺎﻛﺴﻰﺑﺎﺭ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ. ﺑﺴﺎﻁ ﺍﻧﺪﻙ ﺭﺍ ﺑﺎﺭ ﻛﺮﺩﻳﻢ ﻭ ﺑﻘﻴﻪﺍﺵ ﺭﺍ ﻧﻴﺰ ﺍﺯ ﻣﻴﺎﻥ ﺑﺮﻑﻫﺎ ﻭ ﮔﻞﻫﺎﻯ ﻛﻮﭼﻪ ﺑﻪ ﺩﺍﺧﻞ ﺗﺎﻛﺴﻰﺑﺎﺭ ﺭﻳﺨﺘﻴﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻰﻛﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﺯ ﺧﻨﺪﻩ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﻐﺾ ﺩﺭﺣﺎﻝ ﺗﺮﻛﻴﺪﻥ ﺑﻮﺩﻳﻢ، ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﻛﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺍﻓﺘﺎﺩﻳﻢ. ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻯ ﺭﺍ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ. ﺍﺯ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﭘﺮﺳﻴﺪﻡ: «ﺣﺎﻟﺎ ﺗﻮﻯ ﺍﻳﻦ ﺑﺮﻑ ﻭ ﻳﺦ ﺑﻨﺪﺍﻥ، ﭼﻪ ﺧﺎﻛﻰ ﺑﺮﺳﺮﻡ ﺑﺮﻳﺰﻡ؟!»
|
|
ﺍﻭ ﻛﻪ ﺑﻪ ﺯﺷﺘﻰ ﻛﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﭘﻰ ﺑﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: «ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻳﻢ ﺧﺎﻧﻪﻯ ﻣﻦ. ﻣﻦ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ ﻛﻪ ﻣﺎ ﻫﻢﺧﺮﺝ ﺷﺪﻩﺍﻳﻢ. ﺁﻥﺟﺎ ﺑﻤﺎﻥ ﺗﺎ ﺍﺗﺎﻗﻰ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﻨﻰ!» ﭼﻨﻴﻦ ﻛﺮﺩﻳﻢ. ﻣﻦ ﻛﻪ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﻮﺩﻡ، ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻟﺤﻈﻪﻯ ﻣﻨﺎﺳﺐ ﻣﺎﻧﺪﻡ. ﭼﻨﺪﻯ ﺑﻌﺪ ﺍﺗﺎﻗﻰ ﭘﻴﺪﺍ ﻭ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ. ﺑﻪ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﻧﮕﻔﺘﻢ. ﺑﻪ ﺟﺎﻯ ﺭﻓﺘﻦ ﺑﻪ ﻣﺪﺳﻪ، ﺭﻓﺘﻢ ﻭ ﻳﻚ ﺩﺭﺷﻜﻪ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺛﺎﺛﻴﻪﻯ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺭﺍ ﺑﺎﺭﺁﻥ ﻛﺮﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺻﺎﺣﺐﺧﺎﻧﻪ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺍﺗﺎﻕ ﺩﻳﮕﺮﻯ ﭘﻴﺪﺍ ﻛﺮﺩﻩﺍﻳﻢ ﻭ ﻣﻦ ﺍﺛﺎﺛﻴﻪ ﺭﺍ ﻣﻰﺑﺮﻡ! ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﻇﻬﺮ ﺑﺮﺍﻯ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻈﻰ ﻭ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ ﻛﺮﺍﻳﻪ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺁﻣﺪ!» ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪﻯ ﺟﺪﻳﺪ ﺭﺳﻴﺪﻡ ﻭﺍﺳﺒﺎﺏ ﺭﺍ ﻣﺴﺘﻘﺮ ﻛﺮﺩﻡ. ﺩﻭﻋﺪﺩ ﺗﺨﻢ ﻣﺮﻍ ﺑﺎ ﻧﺎﻥ ﺧﻮﺭﺩﻡ ﻭ ﺑﻪ ﻓﻜﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﻛﻪ ﻭﻗﺘﻰ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﺮﮔﺮﺩﺩ، ﭼﻪ ﺣﺎﻟﻰ ﭘﻴﺪﺍ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﻛﺮﺩ؟! ﺍﺯ ﺍﻳﻦ ﺗﺼﻮﺭﺍﺕ، ﻟﺬﺗﻰ ﺷﻴﻄﺎﻧﻰ ﻣﻰﺑﺮﺩﻡ ﻭ ﺩﺭ ﻋﻴﻦ ﺣﺎﻝ ﺍﺯ ﺍﻧﺘﻘﺎﻡ ﺑﻌﺪﻯ ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺩﺭ ﻫﺮﺍﺱ ﺑﻮﺩﻡ. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ، ﻋﺒﺪﺍﻟﻠﻪ ﺩﻡ ﺩﺭ ﺩﺑﻴﺮﺳﺘﺎﻥ ﺍﻳﺴﺘﺎﺩﻩ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ! ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺭﻭﺳﺘﺎﺋﻴﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﻭ ﮔﻔﺘﻢ: «ﺳﻠﺎﻡ ﻣﺸﺪﻯ ﻋﺒﺪﻝ! ﻛﻴﻔﻴﺎﺕ ﺭﻭﺑﺮﺍﻩ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺸﺎءﺍﻟﻠﻪ؟!» برآشفته گفت«ﺍﮔﺮ ﻣﻰﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻛﺪﺍﻡ ﺟﻬﻨﻤﻰ ﻫﺴﺘﻰ، ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺁﺗﺶﺍﺕ ﻣﻰﺯﺩﻡ! ﺣﺎﻟﺎ ﺑﮕﻮ ﻭﺳﺎﻳلم ﻛﺠﺎﺳﺖ؟!»«ﺯﻳﺮ ﺳﺎﻳﻪﻯ ﺧﺪﺍ! ﺑﻴﺎ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﺑﻪ ﺩﺭﺳﻤﺎﻥ ﺑﺮﺳﻴﻢ!» با خشم گفت «ﺳﺎﻳﺮ! ( ﻣﺮﺍ ﺳﺎﻳﺮ ﻣﻰﻧﺎﻣﻴﺪ.ﺍﻳﻦ ﻧﺎﻡ ﺭﺍ ﺧﻮﺩﺵ ﺑﺮﻣﻦ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺣﻖ ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺷﺖ!) ﺑﻪﺧﺪﺍ ﺳﺮ ﺑﻪ ﻧﻴﺴﺖﺍﺕ ﻣﻰﻛﻨﻢ! ﺩﻯﺷﺐ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪﻯ ﻏﻠﺎﻡﺣﺴﻴﻦ ﺗﺎ ﺻﺒﺢ ﺍﺯ ﻏﺼﻪ ﺧﻮﺍﺑﻢ ﻧﺒﺮﺩ!» گفتم «ﻣﺸﻜﻠﻰ ﻧﻴﺴﺖ! ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺳﺮ ﻛﻠﺎﺱ ﺑﺨﻮﺍﺏ!» گفت «ﻣﻰکُشمت ﺳﺎﻳﺮ!»ﺁﻥﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻫﺠﻮﻡ ﺁﻭﺭﺩ. ﻣﻦ ﻛﻪ ﻣﻰﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺍﮔﺮ ﺩﺳتش ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺮﺳﺪ، ﻣﺮﺍ ﻳﻚ ﻟﻘﻤﻪﻯ ﺧﺎﻡ ﻣﻰﻛﻨﺪ، ﮔﻔﺘﻢ: «ﻫﺎﻭﭖ! ﻣﺬﺍﻛﺮﻩ ﺁﻗﺎﺟﺎﻥ! ﻣﺬﺍﻛﺮﻩ ﻛﻨﻴﻢ! ﺍﮔﺮ ﺍﻋﻠﺎﻡ ﺁﺗﺶ ﺑﺲ ﻛﻨﻰ، ﻣﻰﮔﻮﻳﻢ ﺍﺛﺎﺛﻴﻪﺍﺕ ﻛﺠﺎﺳﺖ!» «ﺍﻯ پُر ﻓﻦ! ﻛﻰ ﺗﺎ ﺣﺎﻟﺎ ﺍﻫﻞ ﻣﺬﺍﻛﺮﻩ ﺷﺪﻩﺍﻯ؟! ﺯﻧﮓ ﺭﺍ ﺯﺩﻧﺪ. ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻭﻳﻢ ﺳﺮ ﻛﻠﺎﺱ. ﺷﺮﺍﻳﻂ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ!» گفتم «ﺍﺯ ﺗﻘﺼﻴﺮﺍﺕ ﻫﻢ ﺑﮕﺬﺭﻳﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻕ ﺟﺪﻳﺪﻯ ﻛﻪ ﻣﻦ ﮔﺮﻓﺘﻪﺍﻡ ﺷﺮﻳﻜﻰ ﺯﻧﺪﮔﻰ ﻛﻨﻴﻢ! ﺑﺎﻳﺪ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻫﻰ ﻛﻪ ﺩﻳﮕﺮ ﺷﻮﺧﻰ ﺧﺮﻛﻰ ﻧﻜﻨﻰ!» «ﻗﺒﻮﻝ! ﻭﻟﻰ ﻳﺎﺩﺕ ﺑﺎﺷﺪ ﺗﺎ ﺭﻭﺯﻯ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﻯ!»
خشت و خاکستر جلد نخست. نشر هومن. آلمان سال ۱۳۷۵