مانی
کسان و ناکسان و شهریور ۱۳۶۷
تاريخ نگارش : ۷ شهريور ۱٣٨۵

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

میرزاآقا عسگری (مانی)

کسان و ناکسان

شهریور ۱۳۶۷ و آنان که روان واژه ها بودند.



         شهریور ۱۳۶۷ ماه کشتار دسته جمعی زندانیان سیاسی به دست حکومت اسلامی در ایران بود. چند ده هزار زن و مردی که در آن ماه خونین اعدام و یا تیرباران شدند، همچون شما بودند، همچون تو، من، و ما. آنان در راه آزادی ایران گام نهاده بودند، برای عدالت و شادی رزمیده بودند، علیه جنگ بودند و برای صلح، کوشندگان برابری همه جانبه ی زنان و مردان در ایران بودند. آنان می خواستند کشور خود را از چنگ خونین روحانیون مسلمان و دار و دسته‌ی چماقدارش رها کنند. روح الله خمینی (آن خون آشام فراموش ناشدنی تاریخ معاصر ایران) به اتفاق قشر روحانیت حاکم بر کشور، دستور قتل عام زندانیان سیاسی را صادر کردند تا به گمان خود ملت ایران را از سرمایه‌های معنوی و فکری اش محروم کنند. تحلیل چگونگی آن فاجعه ملی بر عهده ی تحلیلگران مباحث سیاسی ایران است. آنچه که در اینجا به آن اشاره می توانم کرد، حضور تعدادی شاعر، نویسنده و هنرمند خوشفکر اما کم نام یا گمنام در میان آن درخون تپیده گان است. از آن میان می توانم به رفیقی اشاره کنم بنام محمد دریاباری که در دهه ی چهل برخی از شعرهایش در مجلات آنزمان منتشر شده بودند. او را از نزدیک می شناختم. چندسالی از من بزرگتر بود. بسیار خوانده بود و مهربان، ادب شناس و پایبند به انسان و ایران و زحمتکشان بود . از خطه ی خزر آمده بود و با خانواده‌اش در تهران می زیست. ادبیات و سیاست دغدغه ی روزمره‌ی او بودند. عینک ته استکانی را بر سیمای کشیده و خندانش جابجا می کرد و از تئودراکیس و شاملو و نرودا سخن می گفت. از کتاب «آزادی یامرگ» نوشته ی نیکوس کازانتزاکیس که سرگذشت مبارزات آزادیخواهانه ی مردم جزیره کرت (یونان) حرف میزد. محمد از دوستان نزدیک مرتضا میثمی بود. میثمی – که او هم در زندان جمهوری اسلامی اعدام شد – شعر می گفت و اهل تئاتر بود. از آن قزوینی های شجاع و پرخوانده که در تحلیل ادبیات جانبدار و پرولتری تبحری خاص داشت. محمد از دیدارهایش با مرتضا می‌گفت و نامه ها و نقدهای او را بر شعرهای بشدت سیاسی آن روزهای من برایم می آورد. سال ۱۳۶۲ با نظر مشورتی محمد دریاباری زندگی مخفی را پیش گرفته بودم. به تهران رفته بودم و روزهای بسیار دردناک و تلخی را می گذراندم که در عین حال سرشار از سرزندگی، تلاش سیاسی، کار در کارگاه، و سرودن شعرهای تند سیاسی با پسزمینه ی سرخ بودند. جوانی بود و انرژی پایان‌ناپذیر. پس از کار بدنی توانفرسا، وقتی از کارگاهی در شرق تهران به مخفی‌گاه برمی گشتم، تازه کار ارتباط با رفقایم شروع می شد. محمد را در چنین اوضاعی می دیدم. در دیدارهای شتابزده و کوتاه خیابانی ، و یکی دوبار هم در خانه ی دوستی مشترک و یا در محفی گاه خودم. بهادر ملکی هم بود. مرد کهنسالی که ادبیات و سینما و نقاشی را به کمال می شناخت و از جوانسالی وارد مبارزه ی سیاسی علیه شاه و سپس خمینی شده بود. من هرگز مرتضا میثمی را ندیدم اما او در دیدارهای محمد و بهادر با من حضوری قاطع داشت. نظرات و نقدهای تشویق‌آمیزش بر شعرهای من را توسط محمد برایم می فرستاد. می خواندیم و در همدلی به نکات و جزئیات آن می پرداختیم. محمد پاسخها وشعرهای تازه ی مرا برای او می برد. مرتضا در تهران مخفی بود. بهادر و محمد سعی داشتند ردهای زندگی تشکیلاتی را از دور و بر خود پاک کنند. من به هر پناهگاه تازه‌ای که وارد می شدم، دنبال جائی برای پنهان کردن شعرهائی بودم که پیاپی می آمدند و می نوشتم.
بحث ادبی ما چهارتن در باره‌ی رابطه‌ی ادبیات با مبارزات سیاسی، با زندگی، با زحمتکشان، و با روشنفکران بود. البته دیدگاه من که جوانترین آنها بودم و خوی سرکش وشهرستانی داشتم با برخی دیدگاههای خشک و یکسویه متفاوت بود اما در بسیاری از بنایان‌های نظری ، همنظر آنان بودم. این گفتگوها مرا زنده و شاداب نگاه می داشت، نیرومند و تسلیم ناپذیر و پرامید. یکایک ما سرچشمه ی انرژی و امید و تلاش بودیم، یکایک ما با شعر و هنر و کلمه سروکار داشتیم. در سال ۱۳۶۳ مرتضا را گرفتند و کمی بعد در زندان کشتند. او به خوبی در زیر شکنجه ها مقاومت کرده بود، و ردی از یارانش به شکنجه گران نداده بود. در سال ۱۳۶۷ محمد دریاباری را که سالی پیشتر گرفته بودند در زندان تیرباران کردند. آوازه ی دریاباری که تا دم مرگ مقاومت کرده و شکنجه گران و بازجویانش را از کسب اطلاعات در باره‌ی همرزمانش ناامید کرده بود، به نیکی در صحنه سیاسی پیچید. چندین و چندسال بعد بهادرملکی که توانسته بود از تعقیب حکومت اسلامی جان به در ببرد و در آلمان پناه گزیند به سرطان دچار شد. به استانبول رفت. فرزندان و بستگانش از ایران آمدند. آنها را دید و همانجا مرد. گور او در یکی از گورستانهای استانبول است. من مانده‌ام. اگر محمد و مرتضا لب می ترکاندند، بی گمان من از نخستین کسانی می بودم که دستگیر می‌شد. زندگی امروز من مدیون امانت داری و رازداری آن شیرمردان در برابر جانیان اوین است. مانده‌ام تا به اکنون . و ۲۲ سال دوری از میهن.
در این ۲۲ سال بسیاری از چیزها عوض شده‌اند. چهره سیاسی جهان تغییرات شگفتی یافته است. جغرافیای ملل به هم خورده است، بخشی از حکومتها و نظامهای دیکتاتوری چپ وراست به زباله دان تاریخ افتاده‌اند. مبارزانی فروافتاده و چالشگرانی نوین سربرداشته‌اند، گروهی از تبعیدی نمایان در برابر رژیم اسلامی ایران زانو زده و در حال رفت و آمد به ایران‌اند. برخی از آنان سرگرم خوش‌وبش و داد و ستد با قاتلان و سرکوبگران ایران هستند، شماراندکی از «اهل قلم» از واژه های آزادی ،عدالت و برابری وحشت دارند و سرشان را دزدیده‌اند که چند سال آخر عمرشان را به عافیت بگذرانند... تنها چیزی که عوض نشده و تاریخ هم قادر به فراموشی آن نیست همانا فاجعه‌ی ملی سال ۱۳۶۷ در ایران است. سال خون، سال اشک، سال بد، سال کشتار، سال اهریمنی، سال خونخواری دراکولاهای اسلامی و روحانیون ملعون و ایرانی کش.
حالا، هربار که سال به شهریور می رسد، سیمائی خونین اما شکفته دارد. تسلیم شدگان، زانوزدگان، خودفروختگان، ترسیدگان، خستگان و... ازیاد می روند اما دریاباری‌ها، میثمی‌ها و ملکی‌ها و... که عشق خود به ایران و انسان و آزادی را با زندگی خود امضاء کردند فراموش نخواهند شد.
شهریور هرسال، نه تنها نام آنان را همچون رگه‌های نور از برابر دیدگان ما عبور می دهد، بلکه نام و یاد دهها هزار ایرانی فرهیخته و پاک را که طی ربع قرن اخیر به دست آخوندها و ایادی‌شان کشته شدند از خاطر ما، و از حافظه ی تاریخ گذر می دهد.
برای ترسیم فضای آن روزها، یک شعر از سرودهای مخفی گاه را در این جا بازنشر میدهم.
                                                                        مرداد ۱۳۸۳

*******************************************************
با یاد و خاطره محمد دریاباری

محمد و رفیقانش از تبار عاشقان بودند.واز همین رو نرهیدند.ازاین روکه گفتند و زخمه اسرار را به صدا در آوردند.آنان از دسته آن مرغان قفس شکنی بودند که جامه آزادی پوشیده و بر فرهنگ بی چرا شوریدند.مرگشان پوزخندی بود بر تلاش های مذبوحانه قومی که به سوی آزادی آتش گشو ده اند.قومی منجمد که بر اثر تابش تیغ آفتاب آزادی در حال ذوب
شدن هستند

مانی جان.
لینک اجرای شعر شما برای محمد دریاباری
radiopamchal.podOmatic.com

لینک فیلم فاجعه کشتار ۶۷

radiopamchal.podomatic.com

با مهر
حمید حمیدی

*******************************************************

سوگنامه

برای مرتضی میثمی. وهمه‌ی کشته‌شدگان در اوین.


تورهای گسترده
شاه ماهی ِ‌شناور.

ربودند، ربودند آوازخوان ِ‌ما را.
درین خانه‌ی نابسامان
بسا کارها که به سامان می‌خواست،
در سرآسودگی ِ‌جهان
بسا‌ اندوه که بهره برد،
آواز ِمردمان را از دهان او می‌نوشیدم.
در چیرگی ددان
آسایش ِآدمی ‌را میان بسته بود.
در خوشفرمانی ِ‌تاریکمردان،
فروغ واژه‌ها و دستها را پی می‌جست.
*
سبز، آبی، فیروزه‌گون
به چه رنگی‌ اندر بودند چشمانش؟
خطابه‌ی ژندگان - بهارخوانی عاشقان - فریاد نیرومند زمین،
کدامیک را می‌سرود گلویش؟
رنگ دیدگانش را تاب نیاوردند، یا روشنی گفتارش را؟
*
شکنجه‌گاه - تُندر تازیانه - جلوه‌ی وحوش،
خورشید ِما پنجه در گریبان ِ‌نیستی فرومی‌برد.

آیا آنانی که زندگی را کُشتند حقیقت را یافتند؟
آیا آنانی که خورشید را تَرک گفتند روشنائی را یافتند؟
*
هلهله‌ی بی‌خردان - خطابه‌ی نیستی - پنج پنجره در سینه‌‌اش.
آوازخوان، مرگ را ترانه‌ئی شنودنی کرد.

پنج پنجره - پنج خیزگاه برای برآمدن:
از نخستین، سردارِ‌سپیده دمانی ِ‌زمان برون ‌می‌تابد،
در دومین،سرزمین ِاندوهگینم، درآوازهای فایز برهنه می‌شود.
از دیگری، زنی به بیرون خَم می‌شود
تا بنگرد فروشد آرزویش را در هفت سوی ِجهان.
در دیگری، ناروادیدگان
دفتر ِرازناک سینه را، در تُندباد می‌گشایند.
از فرجامین پنجره
پرنده‌ی شعر با بالهائی از ‌آتش برمی‌خیزد،
تا بر خرمنگاه ِ‌نادانی بنشیند.

پنج پنجره‌ی گشوده بر زمان.
آیا به راستی جهان از او تهی شد؟
*
کفن ِ‌تبدار - جسد شفاف - کشته شد!
کوبه بَر دَر.
جامه‌های تهی‌‌اش را باز آوردند!
پرنده‌ی ترسخورده، در تنه‌ی زمان جفتش را می‌جوید
بال بر پنجره‌های بسته می‌ساید
آیا به راستی جهان از او تهی شد؟

چرا نیفروزم خشم ِخویش را درین چارسو؟
چرا نیانگیزم ‌‌آشوب ِ‌سوگواران را درین دیار؟
چرا بنشکافم پرده‌های فروافتاده بر کشتار را؟
*
گورکنان از گورستان، آسوده باز‌آمدند،
پرتو دانائی را در خاک نهاده و آسوده بازآمدند.
گورکنان، تنها مرگ را می‌شناسند
و فروزه‌‌ها،آتشفشان را.
*
ربودند، بردند، کشتند آوازخوان را.
         نامش: سرود ِ‌تهی دستان
         شعرش: ترانه‌ی کولی‌ها
         یادش: ریشه‌‌‌‌‌‌‌‌ئی که در زمین خواهد زیست.

۷/۹/۱۳۶۳- تهران
***





www.nevisandegan.net