|
مانی
مهین میلانی: غم به جانم مریز مانی ِ نازک دلم
تاريخ نگارش :
۲٣ مرداد ۱٣٨۵
|
|
مهین میلانی
mmO@shaw.ca
www.mahinmilani.blogspot.com
دربارهی " می خوارگی "
" میخوارگی " شعری است از آقای میرزآقاعسگری ( مانی ) که من چند سال قبل، وقتی تازه از ایران آمده بودم، در شهروند تورنتو خواندم. ایشان را به هیچ رو نمیشناختم. نه خودشان را و نه اشعارشان را. این شعر چیزهایی در من برانگیخت. و مطلبی را که می خوانید محصول همان چیزهاست. این مطلب نیز در هفته نامهی شهروند در تورنتو به چاپ رسید. چند روز پیش از این وقتی که خانه تکانی میکردم، به این نوشته برخوردم. به نظرم رسید هنوز تازگی دارد. فکر کردم برای آقای مانی بفرستم. اگرچه گویا ایشان نوشتهی من را خوانده بودند و نشده بود که آشنائی حاصل شود تا اینکه اینترنت، جادوی همهی قرنها این کار را تسهیل کرد.
غم به جانم مریز مانی ِ نازک دلم
" ودکا بریز جانم
سرخوش که می شوی خواناتری
مدهوش این کاستانیا که می شوی داناتری"
مدت هاست به یاد ندارم شعری این چنین مرا به فضای خود خوانده باشد. من وتو و درخت بلوط و ودکا و مانی.
کلمات در تو جاری می شوند، گفت و گویی روان چون رودی در تو فرو می ریزد. تو می شوی هم پیاله ی مانی، می نوشی اش. بریز جانم بریز! می شود تکیه کلام؛ پسرکم نیز تکرار می کند: نازک دلم بریز!
مانی می شود جایگاهی برای هستی محض؛ جهان، که کهکشان خود را از او باز می افشاند، وطنش، روان در تن، جهان ِ منتشر، شبنم برروی برگ.
" خودت به من گفتی:
وطن باید در تن باشد
روان و فرهمند، درتو، درمن باشد.
...
راهم اگر به گوهر اشیاء نیست،
جایی برای هستی محض ام."
اول بار که شعر را می خوانم وطن در زیر کهکشان و با آوای پرنده در تن ِ من نیز روان میشود. ملحد خوش روی مرا نیز، جهان را، به سرانگشت می برد . اما، دوباره و سه باره که شعر را می خوانم تا ابهامات زیبایش را کشف کنم، جهان دیگری کشف می کنم و هرچه بیشتر می خوانمش این جهان را غمگین تر می بینم، وطن را لهیده تر، پرنده را سایه ای ناماندگار.
وطن، حالا که شبنم از کهکشان ِ شبانه تهی می شود، حالا که ودکا تمام می شود، محو می گردد. حالا که درخت یاس و بلوط خسته اند، کتاب شعر بسته می شود و سایه که " منم در تو " غروب می کند.
غمی کهنه در بستر شعر مالامال است:
" ولگرد،
آشیان ساختنت چه بود،
این گونه مهاجر که تویی!"
وطن در تن روان ساخته، سیمای جهان به سرانگشت نهاده، اما آن را نه چیزی چندان جدی و نه چندان قابل انتظار می انگارد و نه چندان ماندگار.
" از این پرنده که برشاخه ی هوا جاری است،
آوازی چنین خوش نخواسته بودیم"
رفتنیاش میداند. این هم جهانی است! حالا که ستارهها به سماعاند، و گلوی پرنده روی جهان باز می شود،
" دست مریزاد!
پیش از آن که از این پیرتر شویم،
ودکا بریز
...
به جوانی ِ جا ماندهام گفتم:
آمدنت چه بود دیوانه،
این گونه زود که باید می رفتی؟"
قلم برداشتم بنویسم این گوهر که به زیر خاک میکشانیاش، این کتاب که میبندیاش، میریزی غم به جانم مانی ِ نازک دلم. شعرت کتاب ِ مهاجری است که تویی، جایی هم هست برای هستی ِ محض که تویی و چرخشگاهی بر ترنم اشیاء که تویی. این چکیدهی هستی که تویی بگذار هم چنان جهان ِ منتتشر باشد، کتابت را نبند، آن را بریز به کامِ زمان، دهان ِعشق را از آن پرکن. آن گوهر که تویی میشود که ره به کهکشان برد، هرذره شعر که تویی میشود که ستارهای باشد، جان دهد به جسم ِ خستهی من از تنهایی ِ صد ساله، از حسرت ِ زندگی ِ نکرده. آن شبنم که تویی بگذار برزبان برگ همواره روان باشد.
" دل ِ انگشتت را روی تن ِ من بکش
تا سرانگشتت سیمای جهان آید"
خواستم بگویم وطنت را در تنت هم چنان روان ساز، این جا و آن جایش تو باش، بی انتها و بیمرز تو باش. خاک، شبنمی را که تویی پذیرا نخواهد بود. تو خود آشیان باش، آسمان باش به هر رنگ که خواهی. جهانت را بگشای به کهکشانت، به ناهیدت، ستارهها همیشه به سماعاند. کتابت را گشاده نگهدار.
اما دیدم خیلی بی انصافی است. به خودم گفتم بیا از سرمنبر پائین. بیچاره، خودت کم از این حال ها داشتی؟ ببین چقدر زیبا یک شب با شیشه راز و نیاز کرده؟ یک شب ِ میگون، تابستان توی بالکون ِ یکی از آن قهوهخانههای قدیمی ِ کنار رودخانه، از این همه شاعر که شبها مِی میزنند یکی پیدا میشود حال و روزش را این چنین نقش زند. یک وری، روی بالشی روی تخت چوبی، شیشه و استکان، به مهتاب نگاه میکنی، ماه از زیر ابرهای روان، پشت درختان ِ سر به فلک کشیدهی صنوبر سریع میگذرد. صدای جریان آب رودخانه در دره میپیچد. تو گویی همه چیز را با خود میشوید ومیبرد و هیچ اثری از خود به جا نمیگذارد. سرخوش اما غمی کهنه، غمی دیرین، غمی مزمن در تو خانه دارد. رهایت نمیسازد. همه چیز در تو روان است و توهفت دنیایی. اما اگر هفتاد دنیا هم بودی چندان فرق نمیکرد. رودخانه برده است آن چه را نمیبایست ببرد. به خودت تلنگر میزنی که بالاخره چی. میگی باشد ترمیم می کنم. میگی چهار نعل میتازم. غم هارا پشت سر میگذارم. می گی ...
تو در هجرو من در وطن. زندگی ناکرده. استغفرالله. دیدی دردم را تازه کردی؟ حسی که در شعرت هست قویتر از آن است که بخواهی به راحتی چیز دیگری جایگزینش کنی و توان و قدرت این حس است که غم به جان و تن من می ریزد.
پایان نوشته ی خانم مهین میلانی
***
شعر میخوارگی را در زیر میگذاریم برای کسانی که شاید بخواهند آن را بهنگام مستی و سرخوشی، یا اندوه و تنهائی، یا آرامش وزندهدلی برای خود یا همپیالههای خود زمزمه کنند!
این شعر در کتاب «سپیدهی پارسی» مانی منتشر شده و بزودی در دیوان سرودههای او با نام «خوشهئی از کهکشان» منتشر خواهد شد.
ادبیات و فرهنگ
ﻣﻴﺨﻮﺍﺭﮔﻰ (۱)
ﻭﺩﻛﺎ ﺑﺮﻳﺰ ﻣﺎﻧﻰ!
ﺍﻣﺸﺐ،
ﺩﺭﺁﺳﻤﺎﻥِ Hordel ،
ﺳﺘﺎﺭﻩﻫﺎ ﺑﻪ ﺳﻤﺎﻉﺍﻧﺪ.
ﮔﻠﻮﻯ ﭘﺮﻧﺪﻩ،
ﺭﻭﻯ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﺎﺯ ﻣﻰ ﺷﻮﺩ.
ﻣﺎ ﻫﻴﭻﮔﺎﻩ،
ﺍﺯﻳﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻛﻪ ﺑﺮﺷﺎﺧﻪﻯ ﻫﻮﺍ ﺟﺎﺭﻯﺳﺖ،
ﺁﻭﺍﺯﻯ ﭼﻨﻴﻦ ﺧﻮﺵ ﻧﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ!
ﻭ ﺍﻳﻦ ﻛﺘﺎﺏ ﻭﺍﻳﻦ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﺭﺍ
پُِر ﺍﺯﻛﻬﻜﺸﺎﻥ، ﻧﻴﺎﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩﻳﻢ.
ﺷﺒﺘﺎﺏ،
ﻧﻘﻄﻪﻯ ﭘﺎﻳﺎﻧﻰ ﺑﺮ ﻛﺘﺎﺏِ کهنهی گذشته ﺍﺳﺖ!
ﻭﺩﻛﺎ ﺑﺮﻳﺰ ﺟﺎﻧﻢ!
ﺳﺮﺧﻮﺵ ﻛﻪ ﻣﻰﺷﻮﻯ، ﺧﻮﺍﻧﺎﺗﺮﻯ.
ﻣﺪﻫﻮﺵِﺍﻳﻦ ﻛﺎﺳﺘﺎﻧﻴﺎ ﻛﻪ ﻣﻰﺷﻮﻯ، ﺩﺍﻧﺎﺗﺮﻯ.
ﺑﺮﻳﺰ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺩﺍﻧﺎ ﺷﻮﻡ!
ﻣﺎ ﻫﻴﭻﮔﺎﻩ میهنی ﭼﻨﻴﻦ ﺧﻮﺵ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪﺍﻳﻢ!
ﺧﻮﺩﺕ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻰ:
ﻭﻃﻦ، ﺑﺎﻳﺪ ﺩﺭ ﺗﻦ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺭﻭﺍﻥ ﻭ ﻓﺮﻫﻤﻨﺪ، ﺩﺭﺗﻮ، ﺩﺭ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﺪ.
ﺯﻳﺘﻮﻥ ﺑﺪﻩ، ﺩﻫﺎنم ﺳﻮﺧﺖ!
اینک، ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺧﻔﺘﻪﺍﻧﺪ.
آهنگ تنآمیزی، ﺍﻳﻨﻚ،
ﺑﻰﺷﻚ
ﺩﻫﺎﻥِ دلدادگی ﺭﺍ پُرﻛﺮﺩﻩ.
ﻭ ﺷﺎﻋﺮﺍﻥِ ﮔﻢﺷﺪﻩ،
ﺩﺭ ﻭﺍﮊﻩﻧﺎﻣﻪﻫﺎ،
ﻟﻐﺘﻰ ﻟﻬﻴﺪﻩ ﺭﺍ ﻣﻰﺟﻮﻳﻨﺪ ﺑﻨﺎﻡ ﻭﻃﻦ!
ﻭﺩﻛﺎ ﺑﺮﻳﺰ ﺷﺎﻋﺮ!
ﺩﻓﺘﺮ ﺷﻌﺮﺕ ﺭﺍ
ﺯﻳﺮ ﺗﺎﺑﺶ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥِ Bochum ﺑﺎﺯ ﻛﻦ.
ﺍﻳﻦﻫﻢ ﺳﺘﺎﺭﻩﻯ ﻧﺎﻫﻴﺪ
ﻛﻪ ﺑﺮ ﭘﻴﺸﺎﻧﻰﺍﺕ ﻣﻰﻟﻐﺰﺩ.
ﺗﺎ ﺍﻳﻦ ﺩﺭﺧﺖ ﻳﺎﺱ
ﺯﻳﺮ ﻣﺎﻩِ ﺗﻨﺎﻭﺭ
ﻋﺮﻕ ﻛﻨﺪ،
ﺷﻌﺮِ ﺍﻳﻦ منم، ﺷﺒﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﺨﻮﺍﻥ!
ﺍﻳﻦ منم، ﺷﺒﻨﻢ!
ﺭﺍهم ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﮔﻮﻫﺮ ﺍﺷﻴﺎء ﻧﻴﺴﺖ،
ﺟﺎﺋﻰ ﺑﺮﺍﻯ ﻫﺴﺘﻰِ نابم.
ﻣﻦ ﻟﻐﺘﻰ ﻛﻮﭼﻚﺍﻡ
ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥِ ﺑﺮﮒ،
ﺑﻪ ﻧﺎﻡ ﺟﻬﺎﻥ.
ﭼﺮﺧﺸﮕﺎﻫﻰ ﻛﻪ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ،
ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﻰﺍﻓﺸﺎﻧﺪ.
ﻣﻠﺤﺪِ ﺧﻮﺷﺮﻭﺋﻰ،
ﻛﻪ ﺑﺮﻣﻦ ﻧﻤﺎﺯ ﻣﻰبَرﺩ
ﻣﺮﺍ ﻏﺸﺎﻯ ﺧﺪﺍ ﻣﻰﻧﺎﻣﺪ!
ﺩﻝِ ﺍنگشتت ﺭﺍ ﺭﻭﻯ ﺗﻦ ﻣﻦ ﺑﻜﺶ!
ﺗﺎ ﺳﺮﺍنگشتت، ﺳﻴﻤﺎﻯ ﺟﻬﺎﻥ ﺁﻳﺪ.
ﻣﻠﺤﺪ ﺯﻳﺒﺎﺭﻭﻯ،
ﺑﻪ ﺳﺮﺍنگشتم ﻣﻰﺑﺮﺩ.
ﺍﻳﻨﻚ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ پیکر، ﭘﺮﻳﺸﺎنم،
ﺑﻪ ﮔﻮﻫﺮ، ﻧﻢ ﻭ ﺗﺮﻧﻢِهستیام.
ﻣﻠﺤﺪ،
ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﻣﺮﺍ،
ﺑﺮ ﺯﺑﺎﻥ ﺑﺮﮒ ﺭﻭﺍﻥ ﻛﺮﺩ.
ﺍﻳﻨﻚ، ﺍﻳﻦ منم،
- ﭼﻜﻴﺪﻩﻯ ﻫﺴﺘﻰ -
ﺷﺒﻨﻢ!
ﺁﻳﻪئی ﻛﻮﭼﻚ ﺩﺭ ﺩﻫﺎﻥِ ﺑﺮﮒ،
ﺟﻬﺎﻧﻰ روان
ﺑﺮ ﺳﺮﺍﻧﮕﺸﺖ ﻣﻠﺤﺪﺍﻥ!
ﺩﺳﺖ ﻣﺮﻳﺰﺍﺩ!
ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻛﻪ ﺍﺯﻳﻦ ﭘﻴﺮﺗﺮ ﺷﻮﻳﻢ،
ﻭﺩﻛﺎ ﺑﺮﻳﺰ!
ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻧﻰِ ﺟﺎﻣﺎﻧﺪﻩﺍﻡ ﮔﻔﺘﻢ:
ﺁﻣﺪنت ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ،
ﺍﻳﻦﮔﻮﻧﻪ ﺯﻭﺩ ﻛﻪ ﺑﺎﻳﺪ ﻣﻰﺭﻓﺘﻰ؟!
ﺑﺮﺍﻯ ﺧﻮﺩﺕ ﻫﻢ ﺑﺮﻳﺰ!
ﺗﺮﺍﺷﻪﻫﺎﻯ ﻏﺮﻭﺭ ﻭ
ﻏﺒﺎﺭ ﺯﻳﺒﺎﺋﻰﺍﺕ ﺭﺍ ﻫﻢ
ﺍﺯ ﺭﻭﻯ ﭼﻤﻦ ﭘﺎﻙ ﻛﻦ!
هرگاه ﺷﻌﺮ ﻣﻰﻧﻮﻳﺴﻰ،
ﻧﺎﻡ ﻓﺮﺷﺘﮔﺎﻧﻰ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻛﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻦﺷﺎﻥ ﺷﺴﺘﻨﺪ،
ﺩﺭ ﺷﻌﺮﻫﺎیت ﺑﮕﺬﺍﺭ!
ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻛﻦ ﻛﻪ ﺑﭽﺮﺧﺪ!
ﺷﻨﻴﺪﻯ؟!
ﭘﺮﻧﺪﻩ، ﺑﻠﻮﺭِ ﺑﺎﻍ ﺭﺍ ﺭﻭﺷﻦﺗﺮ ﻛﺮﺩ.
ﺳﭙﻨﺞ ﺭﻭﺯﻯ ﺩﻳﮕﺮ ﻣﻰﻛﻮﭼﺪ،
ﻭ ﺷﻌﺮِ ﻗﺮﻣﺰِ ﻣﻠﺤﺪﺍﻥ ﺷﻤﺎﻝ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺑﺎﻏﭽﻪ ﻭ ﻛﺘﺎﺏ ﺍﻫﻞ ﺟﻨﻮﺏ ﻣﻰﺭﻳﺰﺩ!
ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﻭﺭﻭﺟﻚ ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﻟﮕﺮﺩ!
ﺁﺷﻴﺎﻥ ﺳﺎختنت ﭼﻪ ﺑﻮﺩ،
ﺍﻳﻦﮔﻮﻧﻪ کوچنده ﻛﻪ ﺗﻮﺋﻰ؟!
ﺑﺮﻳﺰ، ﻣﺎﻧﻰِ ﻧﺎﺯﻙ ﺩﻟﻢ!
ﻳﻚ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﻔﺖ:
همپیالگیات ﺑﺎ ﻣﻦ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ، ﻣﻠﺤﺪ!
ﭼﻨﻴﻦ ﻛﻪ ﻧﺎﺑﻮﺩﻡ ﻣﻰﺧﻮﺍﺳﺘﻰ؟!
اندوهگین ﻧﺸﻮ!
ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ، ﻫﺮﭼﻴﺰﻯ ﺑﻪ ﮔﻮﻫﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻣﻰﮔﺮﺩﺩ،
ﺑﻪ ﺧﺎﻙ!
ﺩﻭﺳﺘﻰِ ﻣﺎ ﻫﻢ!
ﺍِﻧﺎ للاﺭﺽ ﻭ ﺍِﻧﺎ ﺍِﻟﻴﻬﺎ ﺭﺍﺟﻌﻮﻥ!
ﻣﺎﻩ، ﺩﺍﺭﺩ ﻣﻰﺧﻮﺍﺑﺪ،
ﺧﺎﻧﻪﻫﺎ ﻭ میهن ناپدید ﻣﻰﺷﻮﻧﺪ.
ﺩﺭﺧﺖ ﻳﺎﺱ ﻭ ﻛﺎﺳﺘﺎﻧﻴﺎ ﺧﺴﺘﻪﺍﻧﺪ.
ﻭ ﺷﺒﻨﻢ ﺍﺯ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥِ ﺷﺒﺎﻧﻪ ﺗﻬﻰ ﻣﻰﺷﻮﺩ.
هرگاه ﺷﺒﻨﻢِ ﺗﻮ ﻧﺘﺎﺑﺪ،
ﺳﺎﻳﻪﻫﺎ ﻫﻢ ﻣﻰﻣﻴﺮﻧﺪ.
اکنون ﻛﻪ ﻛﻬﻜﺸﺎﻥ ﻭ ﻭﺩﻛﺎ، پایان یافتند،
ﻛﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﺒﻨﺪ،
ﻭ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻏﺮﻭﺏ ﻛﻦ!
چون فروشدِ ﺳﺎﻳﻪﺍﺕ ﻛﻪ منم!
-----------------------
هوردل. محلهئی در شهر بوخوم
کاستانیا ﺩﺭﺧﺖ ﺑﻠﻮﻁ. ﺷﺎﻩ ﺑﻠﻮﻁ
***
تصویرهای این مطلب از سایت خانم مهین میلانی، نقاش، شاعر و ژورنالیست ایرانی مقیم کانادا برگرفته شده است.