مانی
زمزمه‌ای خودمانی با‌یک مُرده!
تاريخ نگارش : ۱۱ فروردين ۱٣٨۵

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

 
میرزاآقا عسگری (مانی)
زمزمه‌ای خودمانی با‌یک مُرده!
با‌یاد فرزانه‌ی ایرانی:
  علی اکبرسعیدی سیرجانی
۲۸ دسامبر ۲۰۰۵
 
      دیشب کتاب « ضحاک ماردوش » نوشته‌ی زنده‌یاد سعیدی سیرجانی را برای بار دوم خواندم. سیرجانی با بررسی داستان ضحاک در شاهنامه‌ی فردوسی، نقبی زیرکانه به دنیای امروز می‌زند. مردی عرب با نام «ضحاک» با سوءاستفاده از برخی نارضایتی‌ها و نابسامانی‌های حکومت «جمشید» - شاه ایران - با برخی از سران خائن، و مردم نادان دست به‌یکی می‌شود و حکومت مرکزی ایران را برمی‌اندازد. جمشید شاه را دستگیر می‌کند و با اره او را دو پاره می‌کند و خود برتخت قدرت و ثروت و مکنت می‌نشیند. آنگاه به کشتن ایرانیان نژاده‌ای می‌پردازد که در برابرش پایداری می‌کنند. و چنان ترس و خونی در ایران براه می‌اندازد که مردم ایران دچار دهان‌بستگی (خفقان) درازمدت تاریخی می‌شوند. سیرجانی زیرکانه   آمدن خمینی را با ظهور ضحاک تطبیق می‌دهد و با اشاره به همانندی‌های فراوان این دو پدیده، وضعیت ایران در دوران خمینی و حکومت اسلامی‌اش را با اوضاع حکومت ضحاک و ضحاکیان همانند می‌یابد.
        تصرف خزاین، ارتش و تخت پادشاهی جمشید به دست ضحاک دقیقا همانند تصرف و غصب ارتش و خزاین و قدرت ایران بدست خمینی است. رویدادهای شومِ پس از پدیداری این دو حکومت هم دقیقا همسانند. تنها به بیان فشرده‌ی اوضاع روشنفکری (در این دو حکومت) از زبان فردوسی توجه کنیم .انگار فردوسی دارد زمانه‌ی ما را می‌نویسد:
 
نهان گشت کردار فرزانگان
پراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد – جادویی، ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
به نیکی نبودی سخن جز به راز.
 
        آری، در هر دو دوران: کردار و اندیشه‌ی دانایان به مخفیگاه می‌کوچد، کام دیوانگانی همانند لاجوردی، خلخالی، احمدی‌نژاد، خمینی، رفسنجانی و خامنه‌ای برآورده شده و دستوراتشان در هرجا پراگنده می‌شود.   هنر، ادبیات، علم و دانش خوار و نهان می‌شوند. فریبها و جادوهائی همچون   چاه جمکران،امام زمان (درجبهه‌های جنگ ایران با عراق)، تقسیم پول نفت و... ارجمند می‌شوند. راستی و درستی ناپدید می‌گردد و حقه بازی، پول شوئی، رشوه خواری، اعتیاد و چپاول ثروتهای ملی امری آشکار و روزمره می‌گردد. دیوان و ددان بر جان و مال و ناموس مردم ایران چنگ می‌اندازند. سخن گفتن از نیکی ، پاکسرشتی و درست کرداری به اموری ناپسند وپنهانی تبدیل می‌شوند.
و اینگونه پیش می‌رود... سپس کاوه و فریدون قیام می‌کنند تا این ناپاکان را - از جهان سطوره تا جهان واقعیت - از پهنه‌ی ایران پاک کنند.
 
       اما انگیزه‌ام از نوشتن این‌یادداشت، پرداختن به داستان ضحاکان ماردوش (یا ضحاک عمامه بسر) نیست. تمام مدتی که کتاب سیرجانی - این پژوهنده‌ی دانا و روشن اندیش- را می‌خواندم، از خود می‌پرسیدم چرا آنانی که پیراهن سرخ کشتگان را علم می‌کنند تا نان دار و دسته و حزب خود را به تنور بچسبانند، ‌یادی از سعیدی سیرجانی نمی‌کنند؟ چرا نشریات و تلویزیون‌های ایرانی که شب و روز تبلیغ « انقلاب ایدئولوژیک » و « انقلاب طبقه‌ی کارگر » و « ستاره سرخ » را می‌کنند، از سیرجانی سخنی به میان نمی‌آورند؟ مگر حکومت جمهوری اسلامی، ‌این مرد فرزانه و ادیب را در برابر چشمان همه‌ی ما زندانی و مچاله نکرد؟ مگر او را در برابر دیدگان جهانیان نکشت؟ آیا خون او کم‌رنگتر از خون دیگر فرزندان ایرانی (از هر گروه و با هر روش و منشی) است؟ نکند این جماعت و جماعات، کوتاه قامت‌تر از آنند که بالای بلند فرهنگی و ادبی سیرجانی را ببینند؟! نکند این‌ها از خواندن و دریافتن نوشته‌های او ناتوانند؟ نکند اصلا اینها نمی‌دانند سعیدی سیرجانی‌ها چه کسانی بوده‌اند؟! نکند از این که سیرجانی ‌یک ایرانی و‌یک میهن‌دوست بوده و نه   فردی«جهان وطن» (!) به سبک آن‌ها، از او بیزارند؟ نکند این‌ها از ایران و ایرانی بیزارند و تنها می‌خواهند بساط « اسلام ناب محمدی »‌یا « حکومت کارگری استالینی » دیگری را در کشوری ثروتمند برپا کنند، سپس بر سریر فرمانروائی، و بر گنجخانه‌ی ایران بنشینند، بزنند، بکشند و ببرند؟! (درست مانند رقیبشان خمینی که زد و برد!)
      راستی چرا این همه   حزب و انجمن و روزنامه و تلویزیون و رادیو و... بزرگداشتی   سزاوار و درخور برای سعیدی سیرجانی و اندیشه‌هایش برپا نمی‌دارند؟ چرا حتا در سال‌روز قتلش هم، کمتر‌یادی از او به میان می‌آورند؟ کجای کار نارسا و نابسامان است؟ آیا کسی می‌تواند مرا در این باره راهنمائی و «ارشاد» کند؟!
برآن نیستم تا در این‌یادداشت خودمانی و شتابزده، به بررسی جایگاه فرهنگی، و ارزش‌های اجتماعی سیرجانی بپردازم. چنین کاری، شیوه‌ای دیگر و کاری شایسته، سترگ و سنجیده می‌خواهد. این ‌یادداشت سردستی، تنها احساس ‌یک شاعر را در باره‌ی ‌یک پژوهشگر و دانشی‌مرد با شما در میان می‌گذارد. دانشی‌مردی که نباید غبار روزگار بر نام و کار و زندگی‌اش بنشیند.
 
باری،   همچنان   که در اندیشه‌های والا و ذهن توانای این استاد ادبیات و فرهنگ ایرانی فرورفته بودم با او به سخن درآمدم:
 
          «... جناب سیرجانی گرامی! ببخشید که بعد از کشته شدن شما،   با مرده‌ی شما به سخن درآمده‌ام. آخر من‌ یک ایرانی‌ام و ایرانی مرده‌پرست است! مطمئن باشید اگر زنده بودید اصلا تحویلتان هم نمی‌گرفتم! همین‌گونه که اکنون احسان‌یارشاطرها و علی‌میرفطروس‌ها و ماشاالله‌آجودانی‌ها را پذیرا نیستم! همانگونه که دیروز نادرپورها و کوروش آریامنش‌ها و فریدون فرخزادها را پذیرا نبودم!
 
         آقای سیرجانی! ای کاش شما عضو ‌یکی از این سازمان‌ها ‌یا احزاب کوچولوی چپ‌ یا راست ایرانی می‌بودید تا اکنون برایتان ده‌ها بنیاد برپا می‌کردند، برایتان بزرگداشت می‌گرفتند، عکستان را در تظاهراتشان بالا می‌بردند، نامتان را به ماشین صدور اعلامیه‌هاشان می‌دادند!
 
       آقای سیرجانی! ای کاش می‌رفتید قاطی ‌یکی از این دارودسته‌های سیاسی می‌شدید و هنر و دانشتان را تا سطح آنها پائین می‌آوردید و خودتان را در قالب آنها می‌فشردید تا امروز این همه فراموش شده و تنها نمی‌ماندید؟ آخر چرا شما به‌فکر دوران پس ازمرگ خود نبودید ؟!
 
        استاد گرامی، احتمالا‌ یکی از بازجوهای شما کسی با نام سعید امامی ‌ بوده است. بشنوید که ضحاک زمانه و اطرافیانش حتا به بازجو و شکنجه‌گر شما هم رحم نکردند! (در حالی که ضحاک شاهنامه دست کم انصار و حزب‌الله خودش را نمی‌خورد! اما اینان به انصارشان هم مانند دستمال‌هائی می‌نگرند که وقتی ازشان استفاده شد باید با جریان فاضلاب بروند.)
 
        آقای سیرجانی گرامی! آن « بازجوی عزیز »‌ی که   شکنجه و عذابتان داد - تا بنویسید که هرچه اندیشیده‌اید، نوشته‌اید و گفته‌اید، اشتباه بوده و حق با ضحاک و انصار اوست - خود به «اسفل السافلین» فرستاده شد اما موجی تازه از بازجوهای تازه جای او و همانندان او را پرکرده‌اند و از مردی بنام اکبرگنجی که از تبار خودشان بود اما از مدارشان خارج شد ‌یک مرده‌ی متحرک درست کرده‌اند. از او که بالای هشتاد کیلو وزن داشت ‌یک مرد کوچولوی ۵۰ کیلوئی و استخوانی درست کرده اند که برگرد و ببین!
 
        آقای سیرجانی! خوشبختانه نیستید تا بدانید‌ یک ضحاک‌زاده‌ی کوتوله جانشین کوروش کبیر و جمشید شاه شده و جارو بدست گرفته تا قوم و ملت ‌یهود و کشور اسرائیل   را از کره‌ی زمین جارو کند! باورتان نمی‌شود که کوتوله‌های تاریخی چنین کنند؟ مگر هیتلر‌یک کوتوله نبود؟
 
         دوباره از موضوع پرت افتادم. مرا ببخشید که درد و اندوه شما را با این خبر، تازه کردم. می‌دانم که اکنون استخوان‌هاتان در گور به لرزه در آمده و دارید رو به من می‌گوئید :«چرا از سر مرده‌ی من دست نمی‌کشید آقا! چرا می‌خواهید پیراهن سرخ مرا علم خود کنید!   خدا روزی شما را در میان زندگان بدهد! بگذارید من اینجا وقتم را صرف پاسخ دادن به این بازجوهای زیرزمینی (نکیر و منکر) کنم که با چماق «الله» بالای سرم ایستاده‌اند و دارند من را پیاپی برای واژه به واژه‌ی نوشته‌هایم بازجوئی می‌کنند!»
 
          به چشم استاد! رهایتان می‌کنم. اما این اندیشه‌های شماست که ما را رها نمی‌کند! هرچه به ژرفای دانسته‌ها و قله‌ی آگاهی شما نزدیک‌تر می‌شویم، افسوسمان فزونی می‌یابد که راستی چرا شما به این همه حزب و دار و دسته   باج ندادید تا در این روزهای فراموشی و مرگ ‌یادی از شما بکنند؟! آخر چرا؟!
 
          در کتاب «ضحاک ماردوش» از کاوه به عنوان «نُماد طبقه‌ی کارگر و صنعتگر ایران» نام برده‌اید و پیشگامی ‌او را در پایداری و برپائی (قیام) ملی علیه ضحاک زمانه، مشارکت نیروی کار و تولید برای سرنگونی حکومت ضحاکی تحلیل کرده‌اید. البته اکنون از این طبقه هم مثل طبقات دیگر خبری نیست. و کاوه‌ها در نهان سخن می‌گویند. نمی‌دانم شما بودید فرمودید ‌یا ‌یک استاد دیگر که:
 
«عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین»!
 
حالا من این دفتر را می‌بندم و پیمان می‌بندم روزی آن را باز کنم و با شما به گستردگی سخن بگویم. روزی که شاعران بتوانند سرود:
 
عشق را بر ایوان خانه عیان باید کرد
روزگار نجیبی است نازنین!
 
اجازه می‌خواهم شعر زیر را به فرزانگی و میهن دوستی شما ارمغان کنم:
 
 
بسا هست...
 
 
 
بسا هست که این خودکار، ‌‌بی‌من نویسد
این صندلی، ‌‌بی‌من گرم شود
این بامداد ‌‌بی‌من شکفد.
 
‌‌بی‌آن که مرا ببینید،
بسا هست که مرا در خود بَرید
     به بستر یا به تنهائی‌تان.
پرهای سیاه تاریکی را
با دستهای ناپدید من از شانه بسترید
دهانتان از ملود‌ی‌های من سبز شود.
 
باشد
- که هست -
چروک زمان را
  با شعرهای من از پیشانی بردارید
خوابتان را تهی از خاربوته‌ها کنید
از خرگوشی که در خلنگزار بر‌می‌جهد
                             سفیدی فلسفه را دریابید.
 
بسا باشد
که از این سیاره دورتر بنشینید
                و به من نزدیکتر.
من با شما به نامیرائی روم.
 
بسا بوده
که در من برخاسته‌اید
به خواندن خنیائی که
          سبد بامداد را پرکرده بود.
 
دستی که مرا از پشت این میز ببرد
و خودکارم را در دست هوا نهد،
شما را
پشت این میز   نامیرا کند.
 
بسا هست
که بوده است و باشد و خواهد بود!
-----------------------------------
برگرفته از نشریه «راه آینده»   شماره ۷۳. فوریه ۲۰۰۶. بهمن ۱۳۸۴
 
نوشته‌ی بالا در پائیز ۲۰۰۵ نگاشته شده است.
 





www.nevisandegan.net