مانی
شهرزاد شمس: یادداشتی بر چکامه‍ی«درشکنجه گاه» از مانی
تاريخ نگارش : ۲۴ مرداد ۱۴۰٣

این مطلب را به شبکه‌ی خود ارسال کنید:     بالاترین balatarin     دنباله donbaleh     yahoo Yahoo     delicious Delicious     facebook Facebook     twitter Twitter     google Google    

شاعر،پژوهشگر

شهرزاد شمس:
در آرشیو شاعران تبعید پرسه می‌زنم. می‌رسم به شعر «شکنجه‌گاه» از میرزا آقا عسگری مانی؛ شاعر ناموری که اوایل دهه‌ی شصت، پس از نگارش مجموعه شعر «ترانه‌های صلح» در مذمّت جنگ و ستایش صلح و در پی تهدید به قتل از
سوی روحانیت وقت با ساک دستی کوچکی از وطن گریخت؛ امّا چهل سال است که وطنش را در غربت تبعید به شعر می‌کشد.‌

«شکنجه‌گاه» از آخرین شعرهاییست که او در حین تعقیب و گریز و زندگی مخفیانه در آخرین روزهای سکونتش در ایران نوشت. امّا به دلایل امنیتی، این شعر به همراه اشعار دیگر کتاب «از سرزمین تلخ» او در بدو ورودش به کشور‌ آلمان منتشر شد. تاریخ و محل نگارش تمام اشعار درج شده است: از بهار ۱۳۶۱ تا پاییز ۱۳۶۳، تهران.

روی شعر «شکنجه‌گاه» درنگ می‌کنم: «پس آن‌گاه، دیگربار، زندان‌بان مرا فرا خواند/ از آنگونه که شب فرا می‌خواند خورشید را/ و مرگ آواز می‌دهد زندگی را.» شعر روایتیست دیگرگونه از رویارویی با شکنجه و زندان. راوی، مبارز دربندی است که از «پیله‌ی دریده‌ی سلول» بر می‌آید؛ با سرودی بر لب؛ و در مواجهه با زندان‌بانی که جز دشنام و ظلمت پیامی ندارد.

در ادبیات شکنجه و زندان، گاهی شکستن و کم آوردن در مقابل تازیانه و زور به عادتی انسانی بدل می‌گردد. اما در «شکنجه‌گاه»، مقا‌ومت در «نه» گفتن، در زمزمه کردن «آواز تهیدستان»، و در حمل «مشعل عشق» و «شعله‌ی فروزنده‌ی حقیقت» در وجود شاعر زندانی نمود پیدا می‌کند؛ هرچند بر گرده‌ی زندانی، «تصویر خونین ستم» شکنجه‌گر باقیست و بر سینه‌اش شکاف خنجر خصم.

شاعر، حدود انسانی این مقاومت را به شیوایی ترسیم می‌کند. مبارز دربند، گرچه در آرمان ایستادگی روئین‌تن می‌نماید؛ ولی آدمی‌زاده‌‌ایست که جایی از درد فرو می‌افتد، بی‌انکه سر فرود آورده باشد. جایی در اوج شعر، و در رویارویی سر‌بلندی شاعر دربند و سرافکندگی شکنجه‌گر است که واژه‌ها‌، معنای پیروزی مبارزه را در حین شکنجه به شعر می‌کشند. آنجا که شکنجه‌گر - و نه زندانی- «سر فرود‌ می‌آورد/ بی‌آنکه فرو افتاده باشد.»

به «ناله‌»ی شکنجه‌گر در برابر «سرود» شاعر محبوس فکر می‌کنم و به «مقاومت»؛ «سرود»ی که این‌ روزها —درست چهل و یک سال بعد از سروده شدن این شعر— هنوز و همچنان از زبان زندانیان سیاسی دربند در چارزندان‌های مخوف جمهوری اسلامی روان است. همانان که ایستاده در بندند تا مرگ و یأس و حقارت را از آنِ شکنجه‌گران کنند و زندگی را از آنِ ما.   

میرزا آقا عسگری مانی هیچ‌گاه زندانی نبود. او این شعر را در سال ۱۳۶۲، زمانی که به صورت مخفیانه در تهران زندگی می‌کرد، و برای تمام زندانیان سیاسی - ورای آرمان و باورشان- سروده است:

در شکنجه گاه

پس آنگاه دیگر بار زندانبان مرا فراخواند
از آنگونه که شب فرامی خواند خورشید را
و مرگ آواز می دهد زندگی را.

برآمدم!
از پیله ی دریده ی سلول
       آنگونه که شایسته ی آدمی ست.
او دشنامی برلب داشت و من سرودی
او قایقی بی ثبات در توفانی که من بودم
و من صخره ای رخشنده در ظلمتی که او بود.
من ستون و او تازیانه
او آری می گفت و من نه.
در دهان من آواز تهی دستان بود و در جانم مشعل عشق.
در کاسه ی سر او انگلِ برده خواهی.
ریشه ی من در توده ی فرودستان
و پای او در گندچاله ی فرا دستان.

پس، برگرده ام تصویر خونین ستمش را آفرید
و ستاره ی ناخن ها برانگشتانم خاموش شدند.

در آن کشتارگاه هیچ کَسم یار نبود
جز شعله ی فروزنده ای در سینه ام که حقیقت بود
آدمیزاده ای بود یا جانورزادی
آن که سینه ام را با خنجرش می شکافت به جستار رازی مقدس؟
من فرو افتادم، بی آن که سر فرود آرم
او سرفرود آورد بی آن که فروافتاده باشد.

و چنین نالید
تسلیم شو تا زندگی را به تو ارزانی کنم!
و من چنین سرودم:
مقاومت می کنم تا مرگ را از آنِ تو کرده باشم!
***
من برخاستم و او فروریخت
چونان لاشه ای بی لنگر
در گنداب یاسِ خوش.
                                       مهرماه ۱۳۶۲ تهران







www.nevisandegan.net