|
مانی
سنفونی سیاه
تاريخ نگارش :
۱۶ مهر ۱٣۹٨
|
|
هربار که بازگشتم از گورستان
تکهئی از من
با نیستی رفته بود.
نخستینبار نامیکوچک را
درکنار نامهای پیر به خاک بخشیدم
دیگرم برادری نبود
پس، برادر سنگها شدم!
در بارانِ بدشگون،
نیلوفری آبی را در دهانِ ابدیت نهادم
هرگزا که دیگرعاشق نشدم
زان پس، با کلوخهای باران خورده خوابیدم و
از عشق، هرچه سرودم، دروغی بیش نبود!
این بار
از گورستان که بازآمدم،
دیگر فرزند کسی نبودم،
پسر مردگان بودم.
فرزند مردگان بودم و
تنها در کابوس بود که زنی ناپیدا
سرانگشت به سوی خالیهای جهان میگرفت
و میپرسید:
«آهای ابرهای ویران!
پسرم را ندیدید؟!»
و مردی با تاریکترین گویهها پاسخش میگفت:
«ما که مردهایم زن!
بگذار او زنده باشد!»
هربار،
هربار که بازگشتم از گورستان
تکهئی از ستارهی سپنجی، شکسته و
در سینفونیِ سیاه، نشسته بود.
امّا آن بار که دیگر بازنگشتم
زیر درختِ نسترن تبریز،
گلوی بریدهی میرزاآقا *
شفق بیپایانی شد
زیر شبِ نامیرا،
که قصیدهای بلند برآن گورستان میریخت.
اکنون سایهئی هستم ویران
در میان سایهها
که دیگر به گورستان نمیرود،
بل، گورستان را بر شانه میبرد!
-------------------------
* بدنبال فشارها وتوطئههای حکومت ِوقتِایران(دولت قاجار)، دولتِعثمامیترکیه، میرزاآقا خان ِکرمانی، شاعر، فیلسوف و محقق پیشرو، و دوتن از یارانش را که در تبعید ترکیه بسر میبردند، به ایران تحویل داد. نمایندگان حکومت ایران در تبریز «هرسه نفر را درهفتهی اول صفر ۱۳۱۴ درباغ اعتضادیه، شبآنگاه زیر درخت نسترن سربریدند.» (اندیشههای میرزاآقاخان کرمانی. پژوهش ِفریدون آدمیت. ص.۴۸. بازچاپ. نوید. آلمان)