|
مانی
رنسانس فرهنگی از تئوری تا واقعیت. گفتگوی اسداله علیمحمدی با میرزاآقا عسگری مانی
تاريخ نگارش :
۲۰ فروردين ۱٣۹٨
|
|
پرسش:بر پیشانی سایت رادیو مانی نوشته شده: «رادیو مانی، صدای نوزایی فرهنگی ایران» یا همان رنسانس فرهنگی. ویژگیهای اساسی این نوزایی چیستند؟
ایران در پایانههای خواب و خیالی چندصد ساله، و در آستانهی گام نهادن به نوزایی فرهنگیاست. این تغییر اما از امروز بهفردا صورت نمیگیرد. روندی پرفراز و نشیب، دشوار- و شاید در برشهایی از زمان خونین- دارد. چرا که «عالمی از نو بباید ساخت و ز نو آدمی» برای بیان نوزایی نخست باید وضعیت پیش از آن را بشناسیم. باید گذشته و فرایندهای آن در امروز را بشناسیم. ما مردمی گذشتهگرا بودهایم. بهجای نگاه به آینده، نوستالژی گذشته را داشتهام. هنوز هم داریم. چرا که فکر میکنیم مردمانی کهن و لاجرم متمدن هستیم و گذشته انبانِ گنج تجربههای ما است. گنجی که زیر ویرانه، زیر ویرانی تاریخ، دین و سرگذشت ما مدفون شده و باید بهآن گذشته برگردیم. این که گذشته سرشار از تجربههاست درست است اما الزاما سکوی پرش نوزایی و پیشروی بهسوی آینده نیست. انبان گنجها مادامی که کشف نشوند، و بهرهگیری از آنها سازماندهیی درست نشوند، بهمایه یا سرمایهای برای حرکت بهآینده تبدیل نمیشوند. در چنین حالتی، آموختههای گذشته با تودهای از سنگهای عظیمی که زیر ویرانههای تاریخ ماندهاند فرقی ندارند. اگر گذشته بخواهد مدلی برای آینده باشد، بر آینده چنبره خواهد زد و امکان دگرگشتهای هارمونیک و شتابان را کُند خواهد کرد. نمیتوانیم همزمان، هم در گذشته بمانیم و هم در آینده جای بگیریم. راه رفته را نباید برگردیم. مقصد ما دیگر گذشتههای دور و نزدیک ما نیست، عالمی دیگر است با آدمیانی دیگر. کاملا روشن است که ناف بسیاری از ایرانیان هنوز به دوران اسطورهای و تاریخی پیشااسلام بسته است. بسیاری از انگارههای کهن هنوز در ما زندگی میکنند و کنشهای ما را زیر درایش و تاثیر خود دارند. شکست سنگین سیاسی، نظامی و فرهنگی ما از تازیان مسلمان موجب دو شقه شدن گوهر ایرانی ما شد. دچار دوپارگی و سپس خودستیزی شگفتانگیزی شدیم. میخواستیم هم ایرانی باشیم و هم مسلمان. اما این دو جمعشدنی نبودند فقط نوعی پریشانی هویتی و فرهنگی در ما ایجاد کردند که دیگر نه اینجایی بودیم و نه آنجایی. نه توانستیم مسیر تکامل تدریجی خود بسوی آینده را ادامه دهیم و نه میخواستیم به تمامی در دین و فرهنگ کسانی که ما را درهم شکسته بودند فرورویم. اما با گذشت زمان و طی نسلها، حضور و حرکت در فرهنگ و دین مسلمانان عرب افزونتر شد و به بخشی از خودآگاهی ما تبدیل شد. هرچه زمان پیشتر رفت بخش بزرگتری از خودآگاهی ما را پر کرد و شناسه یا هویت ایرانی ما کم کم به ژرفای ضمیر ناخودآگاه ما واپس نشست. کم رنگ و کم رنگتر شد. اکنون هویت ما دستکاری شده بود. دی.ان.آی ما دستکاری شده بود. نیایشسوی ما مکه، کربلا، نجف و سوریه شده بود. ما در برابر نمادهای دینی و تاریخی تازیانِ زانو زدیم، به سجده، عبادت و نیایش درآمدیم. دیگر نمیدانستیم مرکزیتی ایرانی برای نیایش خود داشته باشیم تا بر اساس آن همبستگی ملی خود را نیرومند کنیم و بتوانیم در برابر یورشهای چنگیز، تیمور و ترکان آسیای میانه پایداری کنیم. در هر جنگی که آعاز کردیم یا برما تحمیل شد شکست خوردم چون هویتی شکست خورده داشتیم. از شکستِ رستم فرخزاد - سرکردهی سپاه ایران در پایان دوران ساسانی- تا به امروز مگر در بُرشهایی- همواره شکست خوردهایم. در تمام این دوران حسرتِ بازگشت بهعصر هخامنشی، اشکانی و ساسانی را داشتیم. حسرت بازگشت به فرهنگ و آیینی که محور آن گفتار، اندیشه و کردار نیک بود. چون دوپارهگی روانی و تاریخی یافته بودیم دو رو شدیم. در برابر دشمن کرنش میکردیم اما در نهان از آن بیزار بودیم. دلاوری راندن دشمن در ما غروب کرده بود. سیل سلسلههای ترک و عرب و مسلمان یکی پس از دیگری در ایران حاکم و جاری شدند. از سلاطین دست نشاندهی خلفای بغداد در ایران بگیر تا حکومتهایی که اگر چه دیگر سکه به نام امیرالمومنین خلیفهی بغداد نمیزدند اما دربرابر دین خلیفه سجده میرفتند. مساجد و گورهای خود را بهسوی مکه درست میکردند. شبها رو به قبله میخوابیدند و نه پشت به آن. وقتی به زیات امامزادهای میرفتند، عقب عقب برمیگشتند تا مبادا پشتشان به آن امام یا امامزادهی عرب شود. همزمان که طلا، فرش و پول تقدیم مرقدهای تازیان میکردیم به آثار باستانی خود سنگ میزدیم. به ایرانیانی که توانسته بودند آیین زرتشی-ایرانی را با هر ترفندی نگهدارند مجوس، جادوگر، بددین و آتشپرست لقب دادیم. آنها را به هندوستان، به چین و ژاپن، به شرق اروپا کوچاندیم. حالا ضمن ناف نابریده و نازکی که در ضمیر پنهان و خاطرهی قومی با پیش از اسلام خود متصل داشتیم، نمیتوانست جلوی تغذیه فرهنگیمان از زبان، فرهنگ، دین و رسومات مسلمانان و عربها بگیرد. آنها را تقدیس میکردیم. سوگ سیاوش جای خود را به سوگ برای حسین ابن علی داد . علی در ذهن ما جای رستم را گرفت. دیگر پیدا نبود چند درصد ایرانی هستیم و چند درصد عرب. مردمانی شدیم نسبتا از دست رفته، سرکوب شده، شکستخورده و سر به سرنوشت سپرده. جهان ایرانی ویران شده بود. ویژگیهای ایرانی، جهاننگری ایرانی، فلسفهی ایرانیغروب کرده بودند. سلاطین مسلمان و روحانیت یوغ برگردنمان نهاده و به هرسوی که میخواستند میراندند وبه هرکاری میخواستند وامیداشتند. در همهی این احوال، نه خاطرهی قومی به تمامی مرد و نه سایهای که شناسهی ایرانی در ضمیر ناخودآگاه ما پنهان داشت. این دو همانهایی هستند که در ۴۰ سال اخیر- حضور دوباره اهریمن یا جنگ دوم قادسیه را موجب شدند. و در همین حال و با تجربهی همین چهل سال حکومت مطلف اسلامی، هویت ایرانی بگونهای آرام و ترسیده رو به طلوعی دوباره دارد. دارد از پس ذهن به جلوی ذهن یعنی به سطح خودآگاهی میآیند تا شکل نهایی بگیرند و بتوانند نوزایی فرهنگی را بیافرینند یا پشتیبانی کنند.
اما گذشتهگرایی هنوز نیرومند است. درچند صدسال نخست پس از پیروزی اعراب مسلمان آرزوی بازگشت به دوران ساسانی را داشتیم. در دوران صفویه آرزوی بازگشت به دوران غزنویان و سلجوقیان را داشتیم. بخش بزرگی از شاعران و اندیشهوران در دوران مارهای صفوی به هندوستان گریختند. در دوران محمودافغان آرزوی بازگشت به دوران صفویان را داشتیم، در دوران قاجار آرزوی بازگشت به دوران نادر را داشتیم. انقلاب مشروطه را به مشروعه تبدیل کردیم. در دوران پهلوی بازگشت به صدر اسلام را عملی کردیم و به ۱۴۰۰ سال پیش برگشتیم وحالا آرزوی بازگشت به دوران پهلویها را داریم. میل به گذشته چیزی مانند مرض جوع و اشتهایی سیریناپذیر برای رفتن به زمانهایی است که سپری شدهاند. با آن که کشور ما را«مملکت امام زمان»! نام نهادهاند، گویا درکی از زمان نداریم. نگاه ما بیشتر متوجه گذشته بوده و نه معطوف به آینده. از دانش که قرار بود ز گهواره تا گور در جستجوی آن باشیم گذشتیم و رفتیم به مساجد پای منبر آخوند. رفتیم به حسینیه پای منبر علیشریعتی. رفتیم به جماران به دستبوسی خمینی. علوم و دانش در ایران مرد. دیگر نه رازی و خیام داشتیم و نه ابن سینا و بزرگمهر. همه چیزمان یا فرنگیاست یا چینی. قبلهگاه و دینمان عربی است. زبانمان ملغمهای از پارسی– عربی است. مهر و تسبیحمان چینیاست. گورمان رو بهقبله است. امیدمان برایخروج از این بنبست تلخ به امام زمان و چاه جمکران است. خوب، در واقع همه چیزمان خلاف عقربهی ساعت، خلاف رود جهانی بهسوی آینده بوده و هست. ما در برابر تاریخ و آینده تا سرحد خودکشی فرهنگی، خودزنی سیاسی و ویرانی بزرگ مقاومت کردهایم. آیا اینها همه نوعی بازنگری به خود و نوزایی فرهنگی را نمیطلبند؟ آیا زمان زایش این نوشوندگی نرسیده است؟ آیا نباید دی.ان.آی فرهنگی ایرانیان تغییر کند؟ اکنون چگونه باید هویت مخدوش را بازسازی کرد؟ مهندسی فرهنگی بسیار دشوارتر و کُندگذرتر از مهندسی سیاسی یا اقتصادی است اما تا مهندسی فرهنگی پیش و پیشتر نرود، جامعه مرتب خود را در استبداد دینی و سیاسی، در میل به گذشته بازسازی میکند.
بخشیاز شاخصهای درجازدگی فرهنگی را گفتید. اگر بخواهید خلاصه کنید این عوامل را چگونه دستهبندی میکنید؟
فقر فرهنگی، بیماری فرهنگی، مرگِ اندیشهی علمی، میل و وصل به قبور، به گذشته، ترسیدگی نهادینه شده از مستبدان سیاسی و دینی که صدها سال برما حکومت کردهاند، عدم تساهل دینی و بیدینی، عدم درک آزادی برای دگراندیشان، عبادت، عبودیت، تقدسگرایی و دینخویی. تقلید از مراجع سیاسی یا دینی، نبود آزادی اندیشه و بیان، نبود برابری در برابر قانون و حقوق اجتماعی، مردهپرستی، ضدیت با جهانیان، نشناختن دوست از دشمن، درونگرایی به جای برونگرایی، قومیتگرایی بهجای جهانگرایی، لگد مال کردن فرد و فردیت زیر پای امت و جماعت، نپرسیدن. پذیرفتن بهجای قانع شدن.
اینها نشانههای جامعهای پیشامدرن است که تنها در یک نوزایی بزرگ و سازمانیافته میتواند از درجازدگی رها شود.
خوب، حال بگویید چه باید کرد؟
اگر رنسانس اروپایی را بازخوانی کنیم میبینیم آنها لشگری از روشنگران داشتند. شاعران، فیلسوفان، دانشمندان، کاشفان، فیزیکدانان، تئوریپردازان و نواندیشان در بسیاری از کشورهای اروپایی با شجاعتی بیمانند در کار نوزایی شرکت داشتند. از نیوتن تا ولتر، از منتسکیو تا گوتنبرگ، از مارتین لوتر تا لسینگ، از نیچه تا کوپرنیک، از اسپینوزا تا داروین، لایبنیتس، کانت و جان لاک، از شکسپیر تا گوته، از بتهون تا یوزف هایدن... اینها همه نخست در برابر نظم کهن و کلیسای کاتولیک و سپس در برابر خاندانهای پادشاهی صفبندی کردند. البته نه به صورت نظامی بل که به صورت تولید دانش، فلسفه و فرهنگ. درکنار اینان جمعی وسیع و بهتنگ آمده از نظامهای دینی– سیاسیی سدههای میانه پشت روشنگران را گرفتند. توفانی از اندیشه، دانش، نواندیشی و تفکر فلسفی بهراه افتاد تا زمینه را برای انقلاب فرانسه و سپس درتمام غرب فراهم کرد. خواست آنها درچند سرخط مهم خلاصه میشد:
آزادی اندیشه و بیان آن
آزادی بشر از قید خدا، کلیسا ، پاپ، پادشاه و فئودالها
دانشگرایی و ایقان علمی - فلسفی بهجای ایمان دینی و زانوسایی در برابر «جبر و تقدیر» آسمانی - زمینی
عقلانیت بهجایعبودیت
پرسیدن بهجای باورداشتن و یقین
جانشین کردن انسان بهجای خدا
جانشین کردن قوانین مدرن و منطبق با حقوق مردم بهجای رجوع به کتب آسمانی
تقسیم قدرت سیاسی - اجتماعی بهصورت افقی بهجای بازتولید هرم قدرت
سکولاریسم و لائیسیته بهجای حکومتهای مشترک روحانی و شاه و فئودال
تقویت اخلاق مدرن بهجای اخلاق کهنه و کلیسایی
ایجاد جامعهی صنعتی
شکافتن کیهان برای شناخت آن. شناختن گیاهان و جانوران برای درک تکامل انواع
کشف قارهها، سرزمینها و جزایر ناشناخته
خوب، اینها مال سدههای ۱۶ تا ۱۹ است. انقلاب فرانسه را یک زن میانسال که آشپز دربار لویی ۱۶ بود کلید زد. پس از برآورده شدن این خواستهها کار تعطیل نشد. آینشتاین و هایزنبرگ هم در راه بودند. فیزیک مدرن هم در راه بود تا فیزیک کلاسیک را نقد کند و پیش برود. فیزیک کوانتوم در راه بود تا اساس تفکر بشر را یکبار دیگر از بنیان تغییر دهد. فلسفهی کوانتوم در راه بود تا رازهای پنهان و دوردست از اتم تا کیهان را بگونهای قابل آزمون و سنجشپذیر تغییر دهد. حالا جوامعی که رنسانس و انقلابهای آن را سرانجام داده بودند به آقای دانش، فن و پیشرفت تبدیل شدند. به آقای تکنولوژی و مدنیت نوین اجتماعی و تعمیق دستاوردهای حقوق بنیادین بشر تبدیل شدند. سپس گام بر ماه گذاشتند. دستگاههای هوشمندشان را به مریخ فرستادند، به انتهای کهکشان راه شیری رسیدند و از آنجا در حال پیشرفت بهژرفای دوردست کیهاناند. در حال شناخت نقطهی پیدایش یا مهبانگ هستند. اکنون سخن از مولتیکیهان به جای کیهان درمیان است. همانگونه که کیهان در حال بازشدن و انبساط است، دانش و توان اینان چه در روی زمین، چه در ژرفای آن، چه در داخل اجزاء اتم (کوارکها)، چه در ژرفای کهکشانها، چه در سلولهای گیاهان، چه در ویرانههای تاریخ در کاوش، کنجکاوی و گسترش و انبساطاند. همهچیز از رد کلیسا و حکومتهای مستبد پادشاهی آغاز شد تا بهاینجا رسیدهاند که بزودی چیزی بنام خدا و آفریدگار را برای همیشه خط بزنند و بساط دین را از روی زمین برچینند. کار ولتر شجاع جواب داد. کار جوردانو برونو جواب داد. کار نیوتون و لوتر جواب داد. آن لشکر روشنگران توانستند جهان را دوباره طراحی کنند، بدون حضور حکام مستبد و دستگاه دین و روحانیت.
آیا کشورهای دینباور و واپسمانده آمادهاند این مسیر را که امروزه هموار و دستیافتنی شده به سرعت بپیمایند؟ دستکم پا جای پای رفتگان این راه بگذارند؟ آیا ایران حاضر است به گورستانها پشت کند، به امامزادهها پشت کند، به مکه و کربلا، به مجتهد و ملا و شاه و شیخ پشت کند و روی خود را به سوی آیندهای که از ۴ قرن پیش در غرب آغاز شده بگرداند؟ لشگر روشنگران ما کیاناند؟ ولترها و داورینهای ما کیاناند؟
پرسش خوبی است! راستی ما چنین کسانی داریم؟ کیانند؟ کجا هستند؟
ما بسیار پیشتر از عصر روشنگری در اروپا، شماری از دانشمندان، اندیشهمندان و شاعران پیشرو داشتیم. پیشرو به نسبت زمان خودشان و جهان. زکریای رازی را داشتیم با حدود ۱۶۷ کتاب علمی و فلسفی که همهشان به دست مسلمانان ناب محمدی در ایران نابود شدند.
زکریای رازی در قرن چهارم هجری میزیست. او همهچیزدان، پزشک، فیلسوف و شیمیدان ایران بود. رازی آثار ماندگاری در زمینهٔ پزشکی و شیمی و فلسفه نوشتهاست و بهعنوان کاشف الکل، جوهر گوگرد (اسید سولفوریک) و نفت سفید مشهور است. وی همچنین دربارهٔ کیهانشناسی، منطق و ریاضیات نیز آثاری دارد. به گفتهٔ جرج سارتن، پدر تاریخ علم، رازی «بزرگترین پزشک ایران در زمان قرون وسطی بود». (ویکیپدیا)
خیام ریاضیدان و فیلسوف را داشتیم که فریاد میزد: کس نامد از آن جهان که پرسم من از او، احوال مسافران دنیا چون شد؟ سهرهوری فیلسوف را داشتیم که جوانمرگش کردند. فردوسی را داشتم که در ناداری و گوشهنشینی مرد. در دوران نزدیکتر ایرج میرزا و میرزادهعشقی را داشتیم، احمدکسروی و صادق هدایت را داشتیم. و جلوتر که بیاییم شاملو، فریدون فرخزاد و دکتر مسعود انصاری را داشتیم، کوروش آریامنش و رضا فاضلی را داشتیم. محمدمختاری و شجاعالدین شفا را داشتیم، و هنوز هم داریم: هومرآبرامیان، مرتضا میرآفتابی، سیاوش لشگری، هوشنگ معینزاده، و این اواخر فاضل غیبی، اسماعیل وفا یغمایی، بهرام مشیری، بهرام چوبینه، علیمهرآسا، علیرضا آثار، مردوآناهید، پرویز مینویی، محمد جلالیچیمه، شاهین نژاد، پری صفاری و دهها شاعر و نویسندهی دیگر را داریم. اما اینها اندکشمارند. رژیم رابطهی اینان را با مردم ایران بریده است. صدایشان کمدامنه و کمتآثیر است. لشگری عظیم و جرار در برابر اینان صف کشیدهاند: «اصلاحطلبان دینی» یا بهگفتهی غلطاندازِ خودشان «نواندیشان دینی» مانند سروش و کدیور از یکسو، و دستگاهعظیم و عریض روحانیت شیعه و سنی از سوی دیگر، منتظران مهدیصاحبزمان از سویی و خیل میلیونی زائران مکه، کربلا، مشهد و نجف از سویی دیگر. چکمهپوشان پاسدار از سویی و یقه سهسانتیهای پرشمار حکومتی در سویی دیگر. آن چند نفر روشنگر نیمگرسنه و متواری و تبعیدی دربرابر لشگر عظیم جهل در ایران و بیرون از ایران چه میتوانند بکنند جر همین کاری که میکنند و گاهی رو بهخلاء سخن میگویند یا فریاد میکشند؟
ما هنوز تا گلو در گورستان تاریخ دفن شدهایم. ما هنوز در مثلث شوم دین ، روحانیت و حکام مستبد گیر افتادهایم. در مداری کندگذر در گوشهای تاریک در کهکشان. شاید هم در آستانهی سیاهچالهی سرنوشت! ما مانند کسی هستیم که درود دایرّ پره مانند پا می زنیم و فکر میکنین داریم پیش میرویم حال آن که داریم درجا میزنیم. مانند کسی هستیم که از پله برقیای که رو به پایین حرکت میکند در جهت وارونه و مثلا به رو به بالا حرکت میکنیم. راه این است که تودههای جوانتر و آگاهتر به سپاه روشنایی بپیوندند. راه این است که ترس را کنار بگذاریم، بگوییم و بپژوهیم و بنویسیم. راهش این است که کانونهای مستقل و غیرسیاسی در زمینهی دانش، فلسفه، جامعهشناختی، تاریخشناسی، کیهانشناسی، جهانشناسی، دینشناسی و اسطورهشناسی برپا کنیم. پژوهشکدههای کوچک وغیردولتی اما تخصصی برپا کنیم. امکانش در جهان مجازی فراهم شده. ایران نیاز به صدها و هزاران کارشناس و متخصص برای شناخت خود و جهان دارد. برای شناخت گذشته و امروز. برای شناخت راهبردی به آینده. همین رسانهی رادیومانی یکی از این کانونهاست. ما جمعی از نواندیشان، پژوهشگران، شاعران و نویسندگانایم که بیادعا و مدعی داریم کار خودمان را به آرامی پیش میبریم. رادیومانی در واقع کانون کوچکیاست از روشنگران برای روشنگران. پژوهشکدهای است که گرانیگاهِ کارش روشنگری فرهنگی برای نوزایی فرهنگیاست. امیدوارم با حضور دانشمندان و شجاعان تقویت شویم و مردم رسانهی ما را تقویت کنند باشد بماند و نخموشد.
برگردیم به نوزایی فرهنگی در ایران و راهکارهای رسیدن یا گسترش دادن آن. به نظر شما اکنون ایران در کجای این مسیر قرار دارد؟
ببینید، برای نوزایی باید نخست روحِ بسته به ایمان و گذشته، به یقین و دین در ما بمیرد. پدیدهی نوزایی پس از نقد و نفی دیالکتیکی نازایی و مرگ شکل میگیرد. این در گوهر طبیعت هم هست. وقتی یک ستاره در وضعیت فوقالعاد یا سوپرنوا قرار میگیرد متلاشی میشود. اما نور و انرژی و موادش از بین نمیروند، بل که به صورت کهکشانی تازه شکل میگیرد. رنسانس اروپا به معنای مرگ جهان کهن بود. بهمعنای ترک گورستان دینی و فرهنگی توسط پیشاهنگان روشنگری و سپس تودههای وسیعتر بود. دین و مذهب فضای زایش، رویش و گسترش نواندیشی و نوزایی را در ایران بشدت تنگ کردهاند. مهم نیست که ما حکومت اسلامی فعلی را براندازیم ،مهم این است که فرهنگ این حکومت را از جان و اندیشهی خود پاک کنیم تا دوباره این دوالپا از ژرفای ما نعرهزنان سربرنکشد و یک حکومت دینی - استبدادی دیگری تحویل نسلهای آینده ندهد. انداختن یک حکومت به مراتب آسانتر از انداختن ایدئولوژی، دین و فرهنگ آن است. آیا مردم ایران پس از فروپاشی حکومت جمهوری اسلامی دیگر به زیارت مشهد، کربلا، نجف، مکه و مشهد نخواهند رفت؟ آیا آنان پس از فروشد این رژیم اهریمنی دیگر عاشورا و تاسوعا و اربعین را برپا نخواهند کرد؟ نوزایی فرهنگی را نمیتوان در خلاء انجام داد. در فضایی که در آن فضایی برای سپاه روشنگران نباشد نمیتوان روشنگری و نوزایی را بهژرفا برد. این کار دهها سال و ایبسا صد سال به درازا خواهد انجامید. آموزش دانش، شناخت تاریخ ایران و جهان به دور از گرایشات دینی یا حکومتی باید از دوران کودکی سازماندهی شود. در خانواده و مدرسه و دانشگاه. در رسانهها و سینماها و تئاترها. حتی باید در ادارات دولتی روزی یکساعت را بهآموزش فلسفه، دانش نوین و مدنیت امروزین اختصاص داد. کارمندان نیروی مانع وماند در ایران هستند. روزی۸ ساعت در ادارهاند و کمتر از ده دقیقه کار مفید میکنند. یعنی پول مفتی از درآمد ملت میگیرند و هرگاه حکومت بخواهد آنها را بهعنوان لشگر طرفدار خود به خیابانها و مراسماش میبرد. کارمندان «تحصیلات» خود را تمام شده میدانند. حال آن که باید همواره درحال آموختن باشند تا به نیرویی گندیده و وردستی تبدیل نشوند. تا بتوانند خلاق باشند، کشور خود را بشناسند، مسئولیت خود را بشناسند و بهآن عمل کنند. باید این فرهنگ در آنها جا بیفتد که دارند کشورشان را داوطلبانه میسازند اما دولت حقوقی به آنها میدهد تا نگران نباشند و حواسشان متمرکز روی کارشان باشد. نه این که فکر کنند کارمندند چون میخواهند حقوق بگیرند و در دل بگویند گور پدر کشور و مردم! فردوسی سروده بود زگهواره تا گور دانش بجوی . یکی از شعارهای عصر روشنگری این بود:«دانستن، توانایی است.» فردوسی بسیار پیشتر از آنها سروده بود: توانا بود هرکه دانا بود، ز دانش دل پیر برنا بود. باید مساجد را پس از جمهوری اسلامی به سالنهای فرهنگی و آموزشی در محلهها تبدیل کنیم. باید گنبد و منارههایشان را برداریم و با تغییراتی آنها را بهسالنهایی برای شهروندان تبدیل کنیم تا در آنها جشن تولد بگیرند، عروسی کنند، دیسکو براه اندازند، بتوانند جلسات شعرخوانی و سخنرانی و نمایش برپا کنند. تا کانونهای محلی زنان، مردان، سالمندان، کودکان، جوانان، بتوانند جلسات آموزشی و دانشی در آنها برگزارکنند. سازماندهی نوزایی فرهنگی باید از روستاهای دوردست تا شهرهای بزرگ را در چندین لایه پوشش دهد. آنگاه که یخ ِمخهای منجمد اندک اندک ذوب شد میتوان به جاری شدن نوزایی فرهنگی اندیشید ونه به چکههای روشنگری.
آیا امروزه نشانههای روشنگری و نوزایی در ایران وجود دارند؟
هم آری (در سطحیاندک) و هم نه (در ابعادی وسیع). ببینید نوزایی در آغاز، یک محور کوچک اما نیرومند دارد و سپس در چرخش خود امواج دریا را بگرد خویش به چرخش در میآورد. هرگاه شما دیدید نامهای ایرانی به جای نامهای عربی بر شمار عظیمی از فرزندان ایرانی گذاشته شده و نام فامیلهایی مانند حسنی، حسینی، رضوی، فاطمی، محمدی،علوی و عسگری به نام فامیلهایی ایرانی تبدیل شدهاند، هرگاه شما دیدید نام خیابانها و اماکن در ایران از عربی به پارسی برگشتهاند، هرگاه شما دیدید مساجد به کانونهای سکولار فرهنگی تبدیل شدهاند بدانید که امواج نوزایی به بدنهی جامعه رسیده است. از آنجا به بعد است که میتوان گفت جامعه وارد فاز نوزایی شده. اینها البته نمونههای کوچکی هستند. نمونههای کاملترش را باید همان کانونهای فکری که هنوز بوجود نیامدهاند بهگونهای شدنی و سنجیده و از هم اکنون طراحی کنند. میشود نخست از همین بیرون از کشور کار را آغاز کرد و آزمود. یک اپوزیسیون صالح اگر فکرش تنها تصرف قدرت برای ثروت و حکومت نباشد باید از همین اکنون و حول محور نوزایی فرهنگی کانونهایی برای صدها کاری که باید بلافاصله پس از فروپاشی رژیم در ایران آغاز شود برنامهریزی کند. چیزی که اصلا بهفکرش نیستند چون بیکه بدانند تابع کهنالگویی هستند. بوی گذشته را میدهند. بوی ساختار فکری دینی و مذهبی میدهند. شجاعت برائت از اسلام را ندارند. میکوشند روشناندیشان را منزوی کنند و شاید البته بعد در ایران سرکوب و نابود کنند. این اپوزیسیون از نظر الگوهای سیاسی و جهاننگری آنسوی سکهی همین حکومت فعلی و حکومتهای پیش از آن است. اینان در کفنی کهن، در گورستانی کهن دراز کشیده و در خوابی کهن دچار کابوس یا رویاهای شیرین خود هستند. اینان نقشهی راه برای دگرگشتهای بنیادین برای آینده ندارند. تئوریسنهای آگاه و دانا و توانا ندارند، فیلسوف ندارند. برای نوزایی باید از نو زاده شویم. اینها مانند ظلمت زدگان از نور بیزارند. اگر کسی زمانی دراز در تاریکی محض زیسته باشد و ناگهان نوری بر او تابیده شود دوست ندارد چشمانش را باز کند. از نور وحشت دارد. زمان میبرد تا به روشنایی عادت کند و چشمانش را به تمامی بگشاید. به نظر میرسد ما در چنین وضعیتی هستیم چون هم تودهها و هم رهبران سیاسی اپوزیسیون مدتها در ظلمات زیستهاند و از روشنایی، روشنگری و روشنگران روی گرداناند.
آیا امیدی به اینگونه تحولات بنیادین دارید؟
آدمی به امید زنده است. اگر امید نداشتم که نمیگفتم. بیعملیی تودهها و مدعیان سیاسی ایران از روی ناامیدی بهآینده است. گویی پروندهی امید دربین تودهی کرخت و اپوزیسیون بدبخت بسته شده است. سیاست برای اینگونه آدمها نوعی قهوهخانهنشینی است. سرگرمی پای بازی تختهنرد است. نوعی خودارضایی سیاسیست! بنیادگرایی فرهنگی و رسوبات سنت در ذهن چنین جماعتی مانند سنگهای عظیمی هستند که بر پای خود بسته و به مرداب پریدهاند تا مسابقهی شنا بدهند! نشانههای این درماندگی همانا دینباوری، زیارتپیشهگی، شیعیمسلکی، قدرتمحوری (فرقی نمی کند چه نوع نظامی در کار باشد) ،پیرسالاری، خودپرستی، کینهورزی، وبیماری خودبزرگبینی هستند. اما مهبانگ یا بیگبانگی در انتظار ایران است برای نوشدن، از نو زاده شدن و نوزایی فرهنگی. با فروپاشی رژیم کنونی، زمان و وضعیت سوپرنوا و بیگ بانگ نزدیک و نزدیکتر خواهد شد. این مهبانگ، من و شما را هم درخواهد نوردید. باید هم چنین شود تا چیزی از نو زاده شود. ایران باید کتاب سرگذشتاش را از نو بنویسد. باید موضوع سرنوشت یا تقدیر تاریخی را کنار بگذارد و فصلی به کلینوین و متفاوت در کتاب سرنوشت خود رو بهسوی آینده بگشاید. نظام خانواده باد بکلی دگرگون شود. جهاننگری اسطورهگرای ما باید بکلی دگرگون شود. از همین اکنون و در کانونهای نوزایی باید این کارها نطفه ببندند. ما اجازه نداریم ارثیهی شوم پیرسالاری، شاه سالاری، شیخسالاری و دینسالاری را در کولهپشتی فرزندانمان بگذاریم.باید درهای اتم تا کهکشان را به روی آنها بگشاییم تا ببینند و بیندیشند و خردمندانه بهجهان بنگرند. حافظهی تاریخی فرزندانمان را نباید از احادیث، خرافات و افسانهها و داستانهای دروغ پرکنیم. آنها نباید مانند ما فکر کنند که مرکز جهان و میراثٍدار «تمدن»ی هفتهزار سالهاند. آنها باید حافظهای سرشار از دانش نوین و اندیشههای نوین و بشریت مدرن داشته باشند تا انسانهای طراز نویی شوند. کعبهی آنان باید دانش، فنآوری و نوگرایی فلسفی باشد، جهانگرایی و انسانگرایی بیمرز باشد. جامعهی مدرن بدون مردمی براستی متمدن امکان تحقق ندارد. روحی که در قید الله و قرآن است نمیتواند به دانش و فلسفه نزدیک شود. نوزایی فرهنگی به نسلهای تازه و آینده شکل خواهد داد و به ثمر خواهد نشست. من امیدوارم که این وضعیت در ایران آینده پیش خواهد آمد هرچند ای بسا دردناک، طولانی و ایبسا همراه با هزینههای زیاد باشد.
۲۹ اسفند ۱۳۹۷