|
مانی
جلال ملکشاه: خاطره ای مشترک در یک سروده
تاريخ نگارش :
۲۴ دی ۱٣۹۷
|
|
|
جلال ملکشاه شاعر سنندجی
|
تقدیم به میرزا آقا عسکری - مانی شاعر خوب معاصر
شنیدهام بزرگ شدهای
و کودکان را دیگر به یاد نمیآوری!
آه... به خاطر داری
در بیستون، تکیه بر یکدیگر دادیم
فرهاد تیشه به چشم خسرو میزد
و مفهوم مطلق شیرین
از ما حماسه عاشقانه میخواست!
تو آهنگ (مرا ببوس) میخواندی
پاسبانها میان تاریکی
به گامهای روشن ما شلیک میکردند
و شیرین پای بر شانهی فرهاد
اسارت ما را میگریست!
آن شب آخرین دیدار ما بود...
و اشکهای وداع را
بدون دخل و تصرفی،
در دفترهای شعرمان نوشتیم!
کوهها مرا صدا زدند
و یک هواپیمای عجول
تو را از من ربود!
در آخرین نامهات،
بابا طاهر،
تصویر درشت یک حسرت بود.
در آخرین نامهام،
برایت نوشتم،
سقوط کردهام از کوه...
ستون فقرات اندیشهام ترک برداشته است
و در دامنه، به دامنِ زخم غلتیدهام
زخمِ سقوط رویایی که در غوغای تیشه فرهاد...
شیرین را میان ما، به تساوی،
تقسیم کرده بود!
« آبها با هم رابطه دارند »
سیمایت را (سیروان)
از (راین) به امانت میگیرد
تا لحظهای تو را
به تناول از سفرهام دعوت کنم
تمام هراسِ من این است
آبهای تیرهی (راین)
تو را از شفافیت (سیروان) بگیرد
تمام هراسِ من این است
که خانههای کاهگلی (اسدآباد) را
آسمان خراشهای (بن) ببلعند!
همیشه یادت باشد،
در سفرهایمان، هنگام تشنگی
از آب (سیروان) مینوشیدیم
و در (تایمز) و (رن) و (راین) و (میسیسیپی) میشاشیدم!
اینک، قلم دوباره
در دست من مویه میکند
و تو در غربت
اشکهایت را میسُرایی
اشکِ تو مستدام
من به انتها رسیدهام
« آه... روی کسی سیاه
که روی ما را سفید کرد! »